اي صنم در دلبري هم دست و هم دستان تراست
اي صنم در دلبري هم دست و هم دستان تراست
شاعر : سنايي غزنوي
بر دل و جان پادشاهي هم دل و هم جان تراست اي صنم در دلبري هم دست و هم دستان تراست با دم عيسي و دست موسي عمران تراست هم حيات از لب نمودن هم شفا از رخ چو حور بر دو رخ از نور يزدان حجت و برهان تراست در سر زلف نشان از ظلمت اهريمنست دوزخ بي مالک و فردوس بي رضوان تراست اي چراغ دل نميداني که اندر وصل و هجر گر مسلم بر دو رخ هم کفر و هم ايمان تراست در ميان اهل دين و اهل کفر اين شور چيست سرو بستاني تو داري ماه بي کيوان تراست از جمال و از بهايت خيره گردد سرو و مه در دو مرجان و دو نرگس کار اين و آن تراست آنچه بتگر کرد و جادو ديد جانا باطل است کانچه حورالعين جنت داشت صد چندان تراست گر من از حواري جنت ياد نارم شايدم داوري حاجت نيايد اي صنم فرمان تراست از همه خوبان عالم گوي بردي شاد باش گر براني ور بخواني اي صنم فرمان تراست در همه جايي سنايي چاکر و مولاي تست گوي گردون بس که اکنون نوبت ميدان تراست اين چنين صيدي که در دام تو آمد کس نديد