زان عشوهفروش و عشوه خر نيست | | معشوقه از آن ظريفتر نيست |
زو هيچ بتي شگرفتر نيست | | شهريست پر از شگرف ليکن |
کس را چو مسيح يک پسر نيست | | مريم کدهها بسيست ليکن |
انصاف بده چنو دگر نيست | | فرزند بسيست چرخ را ليک |
چون نيزه همه تنش کمر نيست | | آن کيست که پيش تير بالاش |
در زير ولايت قمر نيست | | چون او قمري قمار دل را |
جز ديدهي عاشقان سپر نيست | | شمشيرکشان چشم او را |
چون کان همه خاطرش گهر نيست | | آن کيست کز آفتاب رويش |
يارب زنهار تا چه در نيست | | در تاب دو زلفش از بلاها |
رويش گويان که روي گر نيست | | از بلعجبان نيايدش روي |
زو هيچ خطير با خطر نيست | | سم زهر بود به لفظ تازي |
اين نادره بين که جز شکر نيست | | دندان و لب چو سين و ميمش |
حقا که جز از حذر حذر نيست | | در عشق و بلاش جان و دل را |
غم هست وليک آن دگر نيست | | شادي و غمست عشق و ما را |
چه سود که هيچ بيجگر نيست | | از رد و قبول دلبران را |
گر زر نبود ترا خطر نيست | | او سيمبر است و سيم زي او |
روي چو زرست و روي زر نيست | | ما را چه ز سيم او که ما را |
گر هست حريف ما دگر نيست | | حقا که ظريف روزگاران |
کان بر سر هيچ تاجور نيست | | ما را کلهي نهاد عشقش |
غم تاج سرست و درد سر نيست | | اندر طلبش سوي سنايي |