عشق آن معشوق خوش بر عقل و بر ادراک زد
عشق آن معشوق خوش بر عقل و بر ادراک زد
شاعر : سنايي غزنوي
عشق بازي را بکرد و خاک بر افلاک زد عشق آن معشوق خوش بر عقل و بر ادراک زد نعرهي عشق از گريبان تا به دامن چاک زد بر جمال و چهرهي او عقلها را پيرهن لطف او در چشم آب و باد و آتش خاک زد حسن او خورشيد و ماه و زهره بر فتراک بست آب حيوانش به خدمت چنگ در فتراک زد آتش عشقش جنيبتهاي زر چون در کشيد گفتي افريدون در آمد گرز بر ضحاک زد شاه عشقش چون يکي بر کد خداي روم تاخت درد او بر لشکر درمان زد و بيباک زد زهر او آب رخ ترياک برد و پاک برد زهر او چون تيغ دل بر تارک ترياک زد درد او ديده چو افسر بر سر درمان نهاد بوسههاي سرنگون بر پايش از ادراک زد جادوي استاد پيش خاک پاي او بسي آتش بي باک را در عقل و جان پاک زد عقل و جان را همچو شمع و مشعله کرد آنگهي سرنگون چون خوشه کرد و حدبه چوب تاک زد مي سنايي را همو داد و همو زان پس به جرم