اي من غريب کوي تو از کوي تو بر من عسس اي من غريب کوي تو از کوي تو بر من عسسشاعر : سنايي غزنوي حيلت چه سازم تا مگر با تو برآرم يک نفساي من غريب کوي تو از کوي تو بر من عسسترسم ز خصمت چون پرم گيتي بود بر من قفسگر من به کويت بگذرم بر آب و آتش بسترمپايم ببوسد اين جهان گر بر تو يابم دسترسدر جستنش روز و شبان گشتم قرين اندهانليلي تويي مجنون منم در کار تو بسته هوساز عشق تو قارون منم غرقه در آب و خون منمباشيم در يک پيرهن ما را کجا گيرد عسسآن شب که ما پنهان دو تن سازيم حالي ز انجمنبينم ز بخت همنشين وصلت ز پيش و هجر پسخواهي همي ديدن چنين با تو بوم دايم قرينچون جان و دل دارم ترا اين آرزويم نيست بسچون در کنار آرم ترا از دست نگذارم ترا