به دردم به دردم که انديشه دارم به دردم به دردم که انديشه دارمشاعر : سنايي غزنوي کز آن ياسمين بر تهي شد کنارمبه دردم به دردم که انديشه دارمبپيوست هجرش به غم روزگارمبه وقتي که دولت بپيوست با منکه داند که شبها همي چون گذارمکه داند که حالم چگونست بي توگرفتنش بايد همي استوارمخيالش ربودست خواب از دو چشمکنون با غم او نه بس هوشيارمز من برد نرمک همي هوشياريچرا غمگنم من چو من دل ندارماگر غمگنان را غم اندر دل آمدسزد گر من از چشم ياقوت بارمچون آن گوهر پاک از من جدا شدببينند مردم که چون بي قرارموگر من نپايم به آزاد مردياگر داد دادي نرفتي نگارمهمي داد ندهد زمانه مهان رادهد هجر گويي به جان زينهارمچو من يادگارش دل راد دارم