گر بگويي عاشقي با ما هم از يک خانه‌اي

گر بگويي عاشقي با ما هم از يک خانه‌اي شاعر : سنايي غزنوي با همه کس آشنا با ما چرا بيگانه‌اي گر بگويي عاشقي با ما هم از يک خانه‌اي تو چرا در دوستي با ما دو سر چون شانه‌اي ما چو اندر عشق تو يکرويه چون آيينه‌ايم پس ترا پرواي جان از چيست گر پروانه‌اي شمع خود خواني همي ما را و ما در پيش تو همچو فرزين کجروي در راه نافرزانه‌اي جز به عمري در ره ما راست نتوان رفت از آنک گر چنيني عاشقي ور نيستي ديوانه‌اي عاشقي از بند عقل و عافيت جستن بود روز و شب...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گر بگويي عاشقي با ما هم از يک خانه‌اي
گر بگويي عاشقي با ما هم از يک خانه‌اي
گر بگويي عاشقي با ما هم از يک خانه‌اي

شاعر : سنايي غزنوي

با همه کس آشنا با ما چرا بيگانه‌ايگر بگويي عاشقي با ما هم از يک خانه‌اي
تو چرا در دوستي با ما دو سر چون شانه‌ايما چو اندر عشق تو يکرويه چون آيينه‌ايم
پس ترا پرواي جان از چيست گر پروانه‌ايشمع خود خواني همي ما را و ما در پيش تو
همچو فرزين کجروي در راه نافرزانه‌ايجز به عمري در ره ما راست نتوان رفت از آنک
گر چنيني عاشقي ور نيستي ديوانه‌ايعاشقي از بند عقل و عافيت جستن بود
روز و شب سوداي خود راني دمي مارا نه‌ايزان ز وصل ما نداري يکدم آسايش که تو
در لگد کوب همه خلقي که در استانه‌اييارت اي بت صدر دارد زان عزيزست و تو زان
تو از آن در سايه ماندستي که اندر خانه‌ايهر کجا صحراست گرم و روشنست از آفتاب
دام ما را دانه‌اي هست و تو مرد دانه‌ايتو براي ما به گرد دام ما گردي وليک
روز و شب مرد فسون و شعبده و افسانه‌ايبر خودي عاشق نه بر ما اي سنايي بهر آنک


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط