انصاف بده که نيک ياري
شاعر : سنايي غزنوي
زو هيچ مگو که خوش نگاري | | انصاف بده که نيک ياري | در گوي زدن شکر سواري | | در رود زدن شکر سماعي | زهره دل و مشتري عذاري | | مه جبهت و آفتاب رويي | در جانت کتاب بردباري | | بنوشت زمانه گويي آنجا | در ديدهت نقش حقگزاري | | بنگاشت خداي گويي اينجا | يک نوش و هزار گونه خاري | | از لعل تو هست عاقلان را | يک غمزه و صد هزار خاري | | در جزع تو هست عاشقان را | يک ناوک و صد جهان حصاري | | جز غمزهي تو که ديد هرگز | يک شکر و نه فلک شکاري | | جز خندهي تو که داشت در دهر | بر تن زره ستيزهکاري | | در رزم تو هيچ دل نپوشد | بر سر کله بزرگواري | | در بزم تو هيچ شه ندارد | کم ديد کسي سپيدکاري | | اي شوخ سيهگري که از تو | ني يک نه دو نه سه نه چهاري | | از ابجد برتري ازيراک | در جمله، بهار در بهاري | | سرمازدگان آب و گل را | تا اينهمه را چگونه داري | | جان و دل و دين بنده با تست | چون شيرسياه جانشکاري | | چون بازسپيد دلفريبي | دستي به سرم فرو نياري | | تا پاي من اندرين ميانست | دانم سر پاي من نداري | | من پاي فرو نهادم ايراک | بس خوش سخن و بزرگواري | | دشنام دهي که اي سنايي | با اين همه صد هزار باري | | هر چند جواب شرط من نيست | |
مقالات مرتبط