چرا ز روي لطافت بدين غريب نسازي شاعر : سنايي غزنوي که بس غريب نباشد ز تو غريب نوازي چرا ز روي لطافت بدين غريب نسازي ستيزه بر دل ما و دو چشم تو سوي بازي ز بهر يک سخن تو دو گوش ما سوي آن لب چه فتنهاي تو که شبها ميان روح چو رازي چه آفتي تو که شبها ميان ديده چو خوابي تو از ميان دو ابرو هزار قبله بسازي چو من ز آتش غيرت نهاد کعبه بسوزم جهان عشق تو دارد پس از فراز فرازي پس از فراز نباشد جز از نشيب وليکن گه عتاب نمودن به پارسي و به تازي گداخت...