تو آفت عقل و جان و ديني تو آفت عقل و جان و دينيشاعر : سنايي غزنوي تو رشک پري و حور عينيتو آفت عقل و جان و دينيتو نيز چو خويشتن نبينيتا چشم تو روي تو نبينديک جال دو جاي چون نشينياي در دل و جان من نشستهنه بر فلک و نه بر زمينيسروي و مهي عجايب تودر خاتم عقل من نگينيبي روي تو عقل من نه خوبستتو اسب فراق کرده زينيبر مهر تو دل نهاد نتوانگه يار نوآمده گزينيگه يار قديم را برانيديريست بتا که تو چنينياين جور و جفات نه کنونستگه کفر مني و گاه دينياي بوقلمون کيش و دينم