وي بحجت پيشواي شرع و دين مصطفا | | اي چو نعمانبن ثابت در شريعت مقتدا |
از تو شادان اهل سنت همچو بيمار از شفا | | از تو روشن راه حجت همچو گردون از نجوم |
کس نديده جور در صدرت چو در جنت وبا | | کس نديده ميل در حکمت چو در گردون فساد |
شاخ حرص از ابر احسان تو مييابد نما | | بدر دين از نور آثار تو ميگردد منير |
هر که مداح تو شد هرگز نگردد بينوا | | هر که شاگرد تو شد هرگز نگردد مبتدع |
همچنان چون بوستانها را به فروردين صبا | | ملک شرع مصطفا آراستي از عدل و علم |
شاد باش اي پيشکار دين و دنيا مرحبا | | بدعت و الحاد و کفر از فر تو گمنام شد |
پاک دامنتر ز تو قاضي نديد اندر قضا | | تا گريبان قدر بگشاد، چرخ آب گون |
پيش ازين، ليکن ز فر عدلت اندر عهد ما | | گر چه ناهموار بود از پيشکاران کار حکم |
ميکند مر خاک را از باد، عدل تو جدا | | آن چنان شد خاندان حکم کز بيم خداي |
شمع را نکشد همي بي امر تو باد هوا | | شد قوي دست آنچنان انصاف کز روي ستم |
در دعاي نيک تو هم مدعي هم مدعا | | روز و شب هستند همچون مادران مهربان |
از براي پايداريت اهل شهر و روستا | | دستها برداشته، عمر تو خواهان از خداي |
جبرئيل از سد ره گويد با ملايک در ملا | | چون به شاهين قضا انصاف سنجيگاه حکم |
دانش قاضي امين زيبد، درين در پادشا | | حشمت قاضي امين بايد، درين ره بدرقه |
اي نکو نام از تو شهر و ملک شاهنشه علا | | رايت دين هر زمان عالي همي گردد ز تو |
ليک داند شاه ما از دانش و عقل و دها | | هر کسي صدر قضا جويد بيانصاف و عدل |
گربه را بر پيه کردن پاسبان، باشد خطا | | گرگ را بر ميش کردن قهرمان، باشد ز جهل |
هيچ جاهل کي شدست اندر شريعت مقتدا | | از لقا و صدر و باد و داد و برد ابر دو ريش |
ور نه شوخي را به عالم، نيست حد و منتها | | علم و اصل و عدل و تقوي، بايد اندر شغل حکم |
بر نشان جهل او، خود قول او باشد گوا | | دان که هر کو صدر دين بيعلم جويد نزد عقل |
معجزي باري ببايد تا کند چوب اژدها | | خود گرفتم هر کسي برداشت چوبي چون کليم |
هرکسي موسي نگردد بينبوت از عصا | | هر کسي قاضي نگردد، بيستحقاق از لباس |
تا بود مر مرد را، در صدر دين، زيب و بها | | دانش عبدالودودي بايد اندر طبع و لفظ |
چون ندارد نور چون خورشيد و مه نجم سها | | ور نه بس فخري نباشد مر سها را از فلک |
علم بايد تا کند درد حماقت را دوا | | از قلب مفتي نگردد بيتعلم هيچ کس |
ليک يک تن را نخواند هيچ عاقل مرتضا | | صد علي در کوي ما بيشست با زيب و جمال |
تا تو بر جايي و بادت تا به يومالدين بقا | | حاسدت روزهي خموشي نذر کرد از عاجزي |
جلوهگر باشد، نباشد روزه بگشودن روا | | تا خمش باشد حسودت، زان که تا بر چرخ شمس |
بود چون تو پاک طبع و پاک دين و پارسا | | اي نبيرهي قاضي با محمدت محمود، آنک |
ملک دين شد با صيانت، کار دين شد با نوا | | دان که از فر تو و از دولت مسعود شاه |
شاد باش اي جان ما پيش دو محمودي فدا | | شاه ما محمودي و تو نيز محمودي چو او |
همچنان در خانهي محموديان زيبد قضا | | ملک چون در خانهي محموديان زيبد همي |
کز تو ديد اين چشم من ز انعام و احسان و سخا | | هيچ چشم از هيچ قاضي آن نديد اندر جهان |
گر دو چندان صله بودي، هم هبا بودي، هبا | | ليک اگر همچون به خيلا بودي آن وعده دراز |
آن عطا نبود که باشد مايهي رنج و عنا | | هر عطا کاندر برات وعده افتاد اي بزرگ |
من ثنا گفتم ترا، وان کو شنيد از من دعا | | لاجرم هر جا که رفتم نزد هر آزاد مرد |
جوهري عقل داند کرد آن در را بها | | درها در رشته کردم بهر شکرت کز خرد |
بر صحيفهي عمر نبود يادگاري چون ثنا | | تو مرا اين شکر و ثناها را غنيمت دان از آنک |
در مناسک حکم حج وندر سير حکم غزا | | تا بيابد حاجي و غازي همي اندر دو اصل |
وز چنين انصافها چون غازيان بادت جزا | | از چنين ارکانها چون حاجيان بادت ثواب |
باد صبح تا صحت چون روز محشر بي مسا | | باد شام حاسدت تا روز عقبي بيصباح |
از ثنا و شکر و مدح تو سنايي را سنا | | بادي اندر دولت و اقبال، تا باشد همي |
وي خرد مايه داده کان ترا | | اي ازل دايه بوده جان ترا |
از پي نثر آستان ترا | | اي جهان کرده آستين پر جان |
بلبلي کرده بوستان ترا | | سالها بهر انس روحالقدس |
از پي فتنه ارغوان ترا | | شسته از آب زندگاني روح |
سيرت و خوي و طبع و سان ترا | | کرده ايزد ز کارخانهي عقل |
چون کمان بوده مر گمان ترا | | تيرهاي يقين به شاگردي |
نقش دستان و داستان ترا | | کرده بر روي آفتاب فلک |
کرده مغزول پاسبان ترا | | نور روي از سياهي مويت |
نوش دان کرده بوسهدان ترا | | از براي خمار مستانت |
از لطيفي درون جان ترا | | از برون تن تو بتوان ديد |
از پي مغز استخوان ترا | | پرده داري به داد گويي طبع |
چشم سر صورت دهان ترا | | از نحيفي همي نبيند هيچ |
چشم سر سيرت نهان ترا | | از لطيفي همي نيابد باز |
از پي نيستي ميان ترا | | در ميانست هر کرا هستيست |
آن کمان شکل ابروان ترا | | هيچ باکي مدار گر زه نيست |
زه کند در ثنا کمان ترا | | زان که تير فلک همي هر دم |
ناتوان نرگس توان ترا | | تا چسان دو لبت رها کرده |
شرم نايد همي روان ترا | | زان دو تا عيسي و دو تا بيمار |
آن دو عيسي دو ناتوان ترا | | از پي چه معالجت نکنند |
وي بقا همنشين نشان ترا | | اي وفا همعنان عناي ترا |
جز زيان مرا زبان ترا | | نافريد آفريدگار مگر |
تا ببندم ميان زيان ترا | | چند زير لبم دهي دشنام |
بوسه باران کنم لبان ترا | | مي بدان آريم که برخيزم |
کي گذارم بدين عنان ترا | | به بيمم دهي به زخم سنان |
شد سنايي سپر سنان ترا | | تو سنان تيز کن از دل و چشم |