خاک را از باد بوي مهرباني آمدست

خاک را از باد بوي مهرباني آمدست شاعر : سنايي غزنوي در ده آن آتش که آب زندگاني آمدست خاک را از باد بوي مهرباني آمدست بنده و آزاد سرمست جواني آمدست نرگس مخمور بوي خوش ز طبعي خواستست مرغ اندک زاد در بسيار داني آمدست باغ مهمان دوست برگ ميزباني ساختست آن تواناييش بين کز ناتواني آمدست باد غمازست و عطاري کند هر صبحدم کبرا از خاصيت آتش‌نشاني آمدست آتش لاله چرا افروخت آب چشم ابر زانک او آبست و از آتش، نشاني آمدست آري آري هم برين طبعست تيغ شهريار...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خاک را از باد بوي مهرباني آمدست
خاک را از باد بوي مهرباني آمدست
خاک را از باد بوي مهرباني آمدست

شاعر : سنايي غزنوي

در ده آن آتش که آب زندگاني آمدستخاک را از باد بوي مهرباني آمدست
بنده و آزاد سرمست جواني آمدستنرگس مخمور بوي خوش ز طبعي خواستست
مرغ اندک زاد در بسيار داني آمدستباغ مهمان دوست برگ ميزباني ساختست
آن تواناييش بين کز ناتواني آمدستباد غمازست و عطاري کند هر صبحدم
کبرا از خاصيت آتش‌نشاني آمدستآتش لاله چرا افروخت آب چشم ابر
زانک او آبست و از آتش، نشاني آمدستآري آري هم برين طبعست تيغ شهريار
پس چرا چوندست او در درفشاني آمدستدست خسرو گر نبوسيدست ابر بادپاي
چشم خوب نرگس اندر ديده‌باني آمدستتا عروس ملک شاه از چشم بد ايمن بود
همچو تيغش نيز در عالم ستاني آمدستسبزه کو پذرفت نقش تيغ تيزش لاجرم
بلبل اندر پيش گل در مدح خواني آمدستپيش تخت شاه چون من طوطي شکرفشان
همچو لاله غنچه را بسته دهاني آمدستراست خواهي هر کجا گل نافه‌اي از لب گشاد
لاجرم عمرش چنان کوته که داني آمدستلاف هستي زد شکوفه پيش راي روشنش
پيش سلطان در قباي آن جهاني آمدستسرو يازان بين که گويي زين جهان لعبتي
پيش شاهنشه به سوي دوستکاني آمدستگل گرفته جام ياقوتين به دست زمردين
اول القاب نوشروان ثاني آمدستآفتاب داد و دين سنجر که او را هر زمان
تير چرخ از کلک او عالم ستاني آمدستکلک عقل از تير او عالم گشايي يافتست
از جلال او زمين در ترجماني آمدستآسمان پيش جلال او زمين گردد از آنک
خرس در داهي و گرگ اندر شباني آمدستخه‌خه اي شاهي که از بس بخشش و بخشايشت
اي که اسلاف ترا سلطان نشاني آمدستچون به سلطاني نشيني تهنيت گويم ترا
گرد ملکت با طريق پاسباني آمدستترک اين صحراي اول با جلاجلهاي نور
با خجسته کلک تو در همزباني آمدستصدر ديوان در دبيري هست تا يابد معين
زو همين بودست کاندر شادماني آمدستمطرب صحن سيم بر بام تو سوري بديد
در فراهم کردن زرهاي کاني آمدستشاه اقليم چهارم تا فرستد هم خراج
زخم او بر جسم جاني نه که جاني آمدستشحنه‌ي ميدان پنجم تا سلحدار تو شد
مقتداي فتوي صاحبقراني آمدستقاضي صدر ششم را طالع مسعود تو
از وقار تو بر او چندان گراني آمدستآنکه پير صفه‌ي هفتم سبکدل شد ز رشک
راي عاليقدر تو در ميزباني آمدستکارداران سراي هشتمين را بر فلک
آفرينش را مکان بي‌مکاني آمدستاز ضميرت ديده‌ام آن کنگر طاقي که هم
با چنين نه پايه بهر نردباني آمدستاز در دولت سبک بر بام هفتم رو که چرخ
آبرا آري حيات اندر رواني آمدستخسروا طبعم به اقبال جمالت زنده گشت
موجب اين بيتهاي امتحاني آمدستتا به حرف مدح تو خوانم ثناي ديگران
کاندکش الفاظ و بسيارش معاني آمدستاينک از اقبال تو پردخته شد آن خدمتي
راست گويي گوهر تيغ يماني آمدستدر او در آب قدرت آشناور آنچنانک
گر چه شيرين نيست باري نارداني آمدستبر سر خوان عمادي من گشادم اين فقع
بيخش از بستان سراي جاوداني آمدستشاخ بادا از نهال عمر تو زيرا که خود


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط