روزي که جان من ز فراقش بلا کشد

روزي که جان من ز فراقش بلا کشد شاعر : سنايي غزنوي آنروز عرش غاشيه‌ي کبريا شد روزي که جان من ز فراقش بلا کشد اين غم نه کار ماست که اين غم کيا کشد ما را يکيست وصل و فراقش چو هر دو زوست گر زو دمي ز راه مرادش جفا کشد نامرد باشد آنکه وفا نشمرد ازو هر لحظه جام جام زلال بقا کشد آن جان بود شريف که دم دم ز دست دوست اقبال آسمانش به پيش فنا کشد هر دل که از قبول غمش روي در کشد با آن صنم که هودج او کبريا کشد دل کيست تا حديث خود و ياد خود کند رنجش...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
روزي که جان من ز فراقش بلا کشد
روزي که جان من ز فراقش بلا کشد
روزي که جان من ز فراقش بلا کشد

شاعر : سنايي غزنوي

آنروز عرش غاشيه‌ي کبريا شدروزي که جان من ز فراقش بلا کشد
اين غم نه کار ماست که اين غم کيا کشدما را يکيست وصل و فراقش چو هر دو زوست
گر زو دمي ز راه مرادش جفا کشدنامرد باشد آنکه وفا نشمرد ازو
هر لحظه جام جام زلال بقا کشدآن جان بود شريف که دم دم ز دست دوست
اقبال آسمانش به پيش فنا کشدهر دل که از قبول غمش روي در کشد
با آن صنم که هودج او کبريا کشددل کيست تا حديث خود و ياد خود کند
رنجش هميشه با طرب و مرحبا کشدرنجش شکر بلاست از آن عافيت به عشق
پيدا بود که لاشه‌ي ما تا کجا کشددر موکبي که روح قدس مرکبي کند
خط بر سر صواب و قلم بر خطا کشدمرد آن بود که در ره پاکي چو عاشقان
شو ما بدا که کينه‌ي بود شما کشدبود شما چو نار شود در مصاف عشق
جانهاي پاک سوخته پيش صلا کشددر چارسوي حکم چو بانگ بلا بخاست
با روي تازه ساغر بر و وفا کشدزهر آب قهر و غيرت او را ز دست دوست
وين بار هرزه هرزه خر آسيا کشددر دم سوار گشت بر اسب هواي تو
هر ساعتي ز خاک درش توتيا کشدرست از عقيله ديده‌ي عقل از براي آنک
نوک سنان غمزه به ياد ثنا کشدديده سنايي از قبل چشم شوخ او
سرمه همه ز خاک در پادشا کشدبا چشم شوخ او خوش از آنيم کو به عشق
جان در بهشت عدن وبال وبا کشدآن خسروي که بي مدد فضل و عدل او
عرضش هميشه بار وفا و بقا کشدسلطان يمين دولت بهرامشاه کو


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط