تا چرخ برگشاد گريبان نوبهار

تا چرخ برگشاد گريبان نوبهار شاعر : سنايي غزنوي از لاله بست دامن کهپايه‌ها ازار تا چرخ برگشاد گريبان نوبهار کاجزاي او گرفت همه طرف جويبار چونان نمود کل اثيري اثر به کوه صد برگ گل بزاد ز يک نوک تيز خار از اعتدال و تقويت طبع او ز خاک شاخي که بد چو هيکل افعي تهي ز بار اکنون که پر ز برگ زمرد شد از صبا کز خاصيت کفد ز زمرد دو چشم مار زان مي‌کفد ز ديدن او ديده‌هاي شاخ با وصل گل برو چکند ناله‌هاي زار از هجر نالش آرد بس بلبل از درخت آن قوتي...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تا چرخ برگشاد گريبان نوبهار
تا چرخ برگشاد گريبان نوبهار
تا چرخ برگشاد گريبان نوبهار

شاعر : سنايي غزنوي

از لاله بست دامن کهپايه‌ها ازارتا چرخ برگشاد گريبان نوبهار
کاجزاي او گرفت همه طرف جويبارچونان نمود کل اثيري اثر به کوه
صد برگ گل بزاد ز يک نوک تيز خاراز اعتدال و تقويت طبع او ز خاک
شاخي که بد چو هيکل افعي تهي ز باراکنون که پر ز برگ زمرد شد از صبا
کز خاصيت کفد ز زمرد دو چشم مارزان مي‌کفد ز ديدن او ديده‌هاي شاخ
با وصل گل برو چکند ناله‌هاي زاراز هجر نالش آرد بس بلبل از درخت
آن قوتي که داد عناصر به کوهسارزايد همي هوا به لطافت ز سعي چرخ
بيواسطه اگر چه نپايد بر آب ناربا آفتاب اگر بنتابد بروز نجم
بي حشر چونکه کرد زمينش پس آشکارگر به سما بهشت نهانست تا به حشر
گردون پر ستاره و درياي پر شراربر دشت و باغ چيست پس از ياسمين و گل
کهسار بين ز لاله پر از نار آبدارگلزار بين سبزه پر از آب نارگون
بر شکل پاي شير شده پنجه‌ي چناربر شبه چنگ باز سر غنچه‌هاي گل
اين پرده‌ي کثيف لطيف اصل تند بارگر دشت خرمست چرا گريد از فراز
زينجا خروش عاشق و ز آنجا نشاط يارزينجا نفير ريزد ز آنجا نواي ناي
طبعي تهي ز غم ز درختان پر ز بارخلقي پر از نشاط ز دشتي تهي ز برف
و آن گلرخان نشاط کنان گرد لاله‌زارآن لاله فام باده‌خوران زير شاخ گل
شاخ شجر چون گوش عروسان ز گوشواربيخ زمين چو افسر شاهان پر از گهر
بر هر چمن کناري و در هر کنار ياربر هر طرف بهشتي در هر بهشت حور
شاهي بهر طريق و عروسي بهر کنارمرغي بهر درخت و چراغي بهر چمن
ور چه درين بهار بها يافت هر ديارگر چه ز هر درخت خوشي ديد هر دماغ
چون خلق و طبع خواجه اگر نيستي بهارليک از بهار خرميي نيستي به طبع
چون نصرت و سعادت و حمدست نامدارمنصوربن سعيدبن احمد که از کرم
بر نه فلک چهار گهر مي‌کند نثارآن کز مزاج گوهر و تاثير علم او
چون شخص سل گرفته سوال از کفش نزارآن خواجه‌اي که گشت ز تعجيل جود خويش
يک منزلند از تک جودش همه قفاريک فکر تند از پي مدحش همه سخن
در کامهاي خلق زبانهاي افتخارکرد از تف سخاوت خود همچو چوب خشک
آن چشم ايمنست بهر حال از انتشارچشمي که نشر سيرت او بيند از مديح
در ساعتي دو ليل بخيزد ز يک نهارگر بنگرد به خشم سوي چرخ و آفتاب
وي مرکز حيات ز عون تو مستداراي دايره‌ي نجات ز جود تو مستدير
هرگز شکن نگيرد چون پشت سوسماررويي که يافت گرد ستانه‌ي درت ز لطف
از باد کوه کن نبرد در هوا غبارخاکي که يافت سايه‌ي حزم تو زان سپس
در نيم لحظه چنبر افلاک را گذارآبي که يافت آتش عزمت کند چو وهم
آن کس که دارد از علم و علم تو حصارهرگز سپاه مرگ نيابد بدو ظفر
شکرست باز عمر ترا روز شب شکارمدحست طبع و فعل ترا سال و مه خورش
شد غرق بحر دست تو کشتي انتظارشد فرش پاي قدر تو گردون مستقيم
آنها که در عروق مفاصل بود نثارگويي که هست بر بشره نزد خاطرت
آنرا که کشت بوالحسن از زخم ذوالفقارزنده شود به علم و به احسانت هر زمان
بر مرگ سوي شخص فروبست رهگذارآخر گشاد تير علوم تو از علاج
وز جود و بر يافت همه خلق بر و باراز لطف و بخشش تو چو شمس اي فلک محل
پس چونکه هست روي عدو از تو همچو قارپرمايه‌اي چو گوهر و پر سايه‌اي چو ماه
هر نکته صد سپهر و هر انگشت صد بحارني ني مه و گهر چه خوانم ترا چو هست
وي خلق را به جود يسارت همه يساراي چرخ را به بذل يمينت همه يمين
هستم من آن عزيز که ماندم ز دهر خوارهستم من آن بلند که گشتم ز چرخ پست
يک لحظه مي‌نيابد همچون زمين قراراز جور اين زمان و زمانه نهاد من
وز شعر فخر زايد قسمم ازوست عاراز جهل عار باشد حظم ازوست فخر
از هيچ رادمرد به صد شعر يک شعارهرگز نيافتم به چنين شعرهاي نغز
روزي هزار بار دو چشمم شود چهارتا پنجگانه‌ايم دهند از دويست شعر
زيرا که چون شبست برو روزگار تارچشمم همي ستاره از آن بارد از مژه
از سر همي برآرد هر ساعتي دمارهستي سخن چه سود کسي را که نيستي
کامروز فرق کس نکند افسر از فسارشوخيست مايه‌ي طمع اشعار خوش چه سود
نشناسد او ز جهل يمين خود از يسارآنراست يمن و يسر که با قوت تميز
در پستي آب کي بدي و در هوا بخارگر کارها چنانکه ببايد چنان بدي
مداح را به جود و به انصاف دستيارشايد که خاکپاي تو بوسم که خود تويي
زان مر ترا چو دولت تو کردم اختيارمجبور بخت بد بدم از روي چاکري
نه تو کم از مهي و نه من کمتر از خيارنشکفت اگر ز روي تو والا شوم از آنک
در بوستان عمر خود از حکمتم به کارتخميم بر دهنده ز مدح و ثنا و شکر
اي خلق را به علم تو از مرگ زينهاردر زينهار خويش نگهدارم از بلا
گر چه ز خلق بود روان و دلم فگاربودم صبور تا برسيدم به صدر تو
تا لاجرم وزير نبي گشت و يار غارآري به زخم ماري ابوبکر صبر کرد
مر خلق را ز حکمت باري همي نگارتا ز آتش و ز آب و ز خاک و هوا بود
در صفوت و بلندي و در لطف و در وقاربادي چو آب و آتش و بادي چو باد و خاک
از رنج تن روان و ز مقصود دل کناربادت ز سعي بخت هميشه تهي و پر


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط