روي او اندر صفا و روشني چون آينهست | | با اصول جوهر ما باد و خاک و آب و نار |
من بدو چون بنگرم يا او به من چون بنگرد | | باز روي من ز آب ديدگان باشد بحار |
از لبم باد خزان خيزد که از تاثير عشق | | من همي او گردم و او من به روزي چند بار |
در مثل گويند مرواريد کژ نبود چرا | | چون از آن دندان کژ مژ خود بخندد چون بهار |
ليک چندان زيب دارد کژ مژي دندان او | | کژ همي بينم چو زلف نيکوان دندان يار |
در لبش چون بنگرم از غايت لعلي شود | | کن نيابي در هزاران کوکب گردون گذار |
هر که روزي بي رضايش چهرهي زيباش ديد | | چشمم از عکس لبان چون مي او پر خمار |
او همي کاهد ز نيکو عهدي و از خوشخويي | | بي خلاف از وي برآرد داغ بي صبري دمار |
هست بسياري نکوتر زيب امروزش ز دي | | هر چه بر رويش طبيعت ميبيفزايد نگار |
اي دريغ از هيچ سنگستي درو بر راه او | | هست بسياري تبهتر عهد امسالش ز پار |
ليک طبع عاميان را ماند از ساده دلي | | کشتگان عشق يابندي قطار اندر قطار |
گه برين هم جفت باشد همچو بي دين با دروغ | | هر که دامي راست کرد او را درو بيني شکار |
من که جان و عمر و دل درباختم در عشق او | | گه بر آن همخوابه گردد همچو بد خو با نقار |
بر چو من کس نا کسي را برگزيند هر زمان | | من که جاه و مال و دين در عشق او کردم نثار |
جان من آتش همي گيرد که از دون همتي | | اينت بي معني نگاري وه که يارب زينهار |
غيرت آنرا که چون نارنگ ده دل بينمش | | هرکرا بيند، همي گيرد چو آب اندر کنار |
بنده از وي آمنم زيرا که روزي بيشکست | | گر به سينه صد دلستي خون شدستي چون انار |
در حرم هر کس در آيد ليک از روي شرف | | در طويلهي عشوهي او صد کس اندر انتظار |
باز اگر چند اين چنين ست او وليک اين به بود | | نيست يک کس را مسلم در حرم کردن شکار |
بيد باري ايمنست از زحمت هر کس ولي | | کاش اندر سنگ باشد پنبهاي در پنبهزار |
زيبد ار بي مايه عطاري کند پيوسته يار | | سنگ نااهلان خورد شاخي که دارد ميوه بار |
صد جگر بريان کند روزي ز حسنش اي شگفت | | زان که هر تاري ز زلفش نافه دارد صد هزار |
مايهي عنبر فروشان بوي گرد زلف اوست | | هر که چندان مشک دارد با جگر او را چکار |
بارنامهي چشم آهو از دو ديده کرد پست | | هيچ داني تا چه باشد يمن زلفش از يسار |
عارض زلفش ز بند کاسدي آن گه برست | | کارنامهي ناف آهو از دو جعدش ماند خوار |
مشکشان در نافهاشان چون جگرشان خون شده | | کاروان مشک و کافور از رياح و از تتار |
روي خوبش چو نگري فتنهي جهاني بين ازو | | از چه؟ ا زتشوير و شرم آن دو زلف مشکبار |
شمت زلفين او کردست چون باد بهشت | | فتنه فتنهست اي برادر خواه منبر خواه دار |
حسن و خلق و لطف و ملح آمد اصول جوهرش | | خاک را عنبر نسيم و باد را مشکين به خار |