از سر کوي تو گر عزم سفر مي‌داشتم

از سر کوي تو گر عزم سفر مي‌داشتم شاعر : صائب تبريزي مي‌زدم بر بخت خود پايي که برمي‌داشتم از سر کوي تو گر عزم سفر مي‌داشتم مي‌زدم بر سينه هر سنگي که برمي‌داشتم داشتم در عهد طفلي جانب ديوانگان مي‌شدم ديوانه گر از خود خبر مي‌داشتم زندگي را بيخودي بر من گوارا کرده است کاش پيش از خون شدن دل از تو برمي‌داشتم دل چو خون گرديد، بي‌حاصل بود تدبيرها چون سبو دست طلب گر زير سر مي‌داشتم مي‌ربودندم ز دست و دوش هم دردي‌کشان زين چمن گر چون خزان برگ سفر مي‌داشتم...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
از سر کوي تو گر عزم سفر مي‌داشتم
از سر کوي تو گر عزم سفر مي‌داشتم
از سر کوي تو گر عزم سفر مي‌داشتم

شاعر : صائب تبريزي

مي‌زدم بر بخت خود پايي که برمي‌داشتماز سر کوي تو گر عزم سفر مي‌داشتم
مي‌زدم بر سينه هر سنگي که برمي‌داشتمداشتم در عهد طفلي جانب ديوانگان
مي‌شدم ديوانه گر از خود خبر مي‌داشتمزندگي را بيخودي بر من گوارا کرده است
کاش پيش از خون شدن دل از تو برمي‌داشتمدل چو خون گرديد، بي‌حاصل بود تدبيرها
چون سبو دست طلب گر زير سر مي‌داشتممي‌ربودندم ز دست و دوش هم دردي‌کشان
زين چمن گر چون خزان برگ سفر مي‌داشتممي‌فشاندم آستين بر رنگ و بوي عاريت
در سخن صائب هم‌آوازي اگر مي‌داشتمجيب و دامان فلک پر مي‌شد از گفتار من


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.