بيد مجنونيم در بستانسراي روزگار

بيد مجنونيم در بستانسراي روزگار شاعر : صائب تبريزي سر به پيش انداختن از شرم، بار ما بس است بيد مجنونيم در بستانسراي روزگار امشب کدام سوخته مهمان آتش است ؟ استاده‌اند بر سر پا شعله‌ها تمام با رفيقان موافق، سفر دور خوش است نيست باز آمدن از فکر و خيال تو مرا هر که برداشته بار از دگران در پيش است پيشي قافله‌ي ما به سبکباري نيست ز کوه سر زدن آفتاب نزديک است ز خم طلوع سهيل شراب نزديک است زمين ميکده‌ي ما به آب نزديک است به هر چه دست زني، مي‌توان...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بيد مجنونيم در بستانسراي روزگار
بيد مجنونيم در بستانسراي روزگار
بيد مجنونيم در بستانسراي روزگار

شاعر : صائب تبريزي

سر به پيش انداختن از شرم، بار ما بس استبيد مجنونيم در بستانسراي روزگار
امشب کدام سوخته مهمان آتش است ؟استاده‌اند بر سر پا شعله‌ها تمام
با رفيقان موافق، سفر دور خوش استنيست باز آمدن از فکر و خيال تو مرا
هر که برداشته بار از دگران در پيش استپيشي قافله‌ي ما به سبکباري نيست
ز کوه سر زدن آفتاب نزديک استز خم طلوع سهيل شراب نزديک است
زمين ميکده‌ي ما به آب نزديک استبه هر چه دست زني، مي‌توان خمار شکست
دست خورشيد به دامان سحر نزديک استناله‌ي سوخته جانان به اثر نزديک است
ورنه دريا به من تشنه جگر نزديک استکار آتش کند آبي که به تلخي بخشند
تا جغد بود ساکن ويرانه، بزرگ استدر پايه‌ي خود، هيچ کسي خرد نباشد
سنگ بر شيشه‌ي من، شيشه زدن بر سنگ استبس که با سنگ ز سختي دل من يکرنگ است
روي دل را جانب محراب کردن مشکل استحفظ صورت مي‌توان کردن به ظاهر در نماز
اين زمين خشک را سيراب کردن مشکل استمست نتوان کرد زاهد را به صد جام شراب
زندگاني را به خود هموار کردن مشکل استمي‌توان بر خود گوارا کرد مرگ تلخ را
خواب پاي خفته را تعبير کردن مشکل استگفتگوي اهل غفلت قابل تاويل نيست
دست در آغوش با تصوير کردن مشکل استبا خيال خشک تا کي سر به يک بالين نهم ؟
جلوه گاه يار را بي يار ديدن مشکل استنيست از مستي، زنم گر شيشه‌ي خالي به سنگ
طفلان چه شناسند که ديوانه کدام استگر چاک گريبان ننکند راهنمايي
سيلاب نپرسد که در خانه کدام استعشق از ره تکليف به دل پا نگذارد
از قفس مرغ به هر جا که رود بستان استنيست پرواي عدم دلزده‌ي هستي را
اگر به هر دو جهان مي‌دهند، ارزان استپياله‌اي که ترا وارهاند از هستي
حرف خواب آلودگان است اين که شب آبستن استاز شب بخت سياهم صبح اميدي نزاد
هر که بر پاي هوس تيشه زند کوهکن استجوي شير از جگل سنگ بريدن سهل است
زين سبب در خانه‌ي زنجير دايم شيون استناله‌ي مظلوم در ظالم سرايت مي‌کند
استاده است شمع و همان گرم رفتن استروشندلان هميشه سفر در وطن کنند
از چراغ ديگران غمخانه‌ي من روشن استمي‌شوم من داغ، هر کس را که مي‌سوزد فلک
هشيار در ميانه‌ي مستان نشستن استکفاره‌ي شراب خوريهاي بي حساب
موي سفيد رشته به انگشت بستن استغافل مشو ز مرگ، که در چشم اهل هوش
محنت آبادي که عيدش در بدر گرديدن استدر محرم تا چه خونها در دل مردم کند
بي سرانجامي من خانه نگهدار من استسيل درمانده‌ي کوتاهي ديوار من است
من خراب توام و چشم تو بيمار من استدوستان آينه‌ي صورت احوال همند
بيم رسوايي نباشد نامه‌ي ننوشته راساده لوحان جنون از بيم محشر فارغند
برده گويا خواب مرگ اين همرهان خفته راشد ره خوابيده بيدار و همان آسوده‌اند
مي‌رود گلشن به غارت، باغبان خفته رازود گردد چهره‌ي بي‌شرم، پامال نگاه
کو قيامت تا برانگيزد جهان خفته را؟عالم از افسردگان يک چشم خواب آلود شد
دفتر مساز اين ورق باد برده رامشمر ز عمر خود نفس ناشمرده را
در دست خويش نيست عنان، آب برده رابپذير عذر باده‌کشان را، که همچو موج
کي نصيحت مي‌دهد تسکين، دل آزرده رامي‌کند باد مخالف، شور دريا را زياد
خاک زندان بود از چرخ فرود آمده راگريه بسيار بود، نو به وجود آمده را
خس و خاشاک به درياي وجود آمده راساحلي نيست بجز دامن صحراي عدم
پرواي باد نيست چراغ نشانده راعيدست مرگ، دست به هستي فشانده را
در گريبان تا به کي ريزم گل ناچيده را؟چند باشم زان رخ مستور، قانع با خيال ؟
معشوق در کنار بود پاک ديده راشبنم ز باغبان نکشد منت وصال
گريه‌ي طفلان نمي‌سوزد دل گهواره راآسمان آسوده است از بيقراري‌هاي ما
چون شد تهي ز باده، مبين خوار شيشه راشايد به جوي رفته کند آب بازگشت
بر طاق نه صلاح و فرود آر شيشه راچون آمدي به کوي خرابات بي‌طلب
برد با خود ميهمان من چراغ خانه راشد جهان در چشم من از رفتن جانان سياه
کج بنا کردند از اول، قبله‌ي اين خانه راميل دل با طاق ابروي بتان امروز نيست
چون نگه دارم من از نه آسيا يک دانه راآسمانها در شکست من کمرها بسته‌اند
عشق در يک پله دارد کعبه و بتخانه راعقل ميزان تفاوت در ميان مي‌آورد
سيل يک مهمان ناخوانده است اين ويرانه رااز خرابي چون نگه دارم دل ديوانه را؟
شمع در شبها به دست آرد دل پروانه رارحم کن بر ما سيه بختان، که با آن سرکشي
پيش مردم شمع در بر مي‌کشد پروانه راحسن و عشق پاک را شرم و حيا در کار نيست
پاک نتوان کرد با دامان تر آيينه راکم نشد از گريه اندوهي که در دل داشتم
چون غنچه‌ي نشکفته نسيم سحري رادرياب اگر اهل دلي، پيشتر از صبح
ز پيش چشم من بردار اين ميناي خالي راخمارآلوده‌ي يوسف به پيراهن نمي‌سازد
چو گردون بر سر چنگ آر آن جام هلالي رامه نو مي‌نمايد گوشه‌ي ابرو، تو هم ساقي
خواب آشفته بود مردم زنداني راجان محال است که در جسم بود فارغبال
چو گل در دست خود داريم نقد زندگاني رابه اميدي که چون باد بهار از در درون آيي
به تنهايي مخور چون خضر آب زندگاني راحيات جاودان بي‌دوستان مرگي است پابرجا
نگردد قد خم مانع، شتاب زندگاني راغنان سيل را هرگز شکست پل نمي‌گيرد
که در فصل خزان، برگ از هوا گيرد جدايي راشود آسان دل از جان برگرفتن در کهنسالي
که گفت اي غنچه‌ي غافل، دهن پيش صبا بگشا؟سزاي توست چون گل گريه‌ي تلخ پشيماني
مهياي گرستن شو، دگر مکتوب ما بگشاشکايت نامه‌ي ما سنگ را در گريه مي‌آرد
به حق خنده‌ي گل کز جبين گره بگشا!ميان اگر نکني باز، اختيار از توست
اين واي اگر سپهر رود بر مراد مابا نامرادي از همه کس زخم مي‌خوريم
در دست دشمن است سلاح نبرد مادر رزمگه، برهنه چو شمشير مي‌رويم
ترجيع بند ناله بود، بند بند ماتا دور ازان لب شکرين همچو ني شديم
لاله‌ها بي‌داغ مي‌رويند از کهسار ماشيوه‌ي ما سخت جانان نيست اظهار ملال
بر مراد دگران سير کند اختر ماگريه بر حال کسان بيشتر از خود داريم
آسايش منزل نبود در سفر مايارب، که دعا کرد که چون قافله‌ي موج
خاک سر بالا نيارد کرد از تقصير مامادر از فرزند ناهموار خجلت مي‌کشد
سر پيش فکندن، ثمر پيشرس ماهمطالع بيديم درين باغ، که باشد
روح مجنون است مي‌آيد به استقبال ماگردبادي را که مي‌بيني درين دامان دشت
آنجاکه تويي، در چه حساب است دل مااينجاکه منم، قيمت دل هر دو جهان است
دل را به آن بلاي خدا داده‌ايم ماهر چند از بلاي خدا مي‌رمند خلق
اين گرد را به باد فنا داده‌ايم ماهستي ز ما مجوي، که در اولين نفس
ترک قدح ز بيم عسس کرده‌ايم ماچون بر زبان حديث خداترسي آوريم ؟
چون رشته‌هاي شمع به هم زنده‌ايم ماروشن شود چراغ دل ما ز يکديگر
عمري است بر اميد عدم زنده‌ايم مابار گران، سبک به اميد فکندن است
از هواداران پابرجاي اين آبيم ماچون حباب از يکدلان باده نابيم ما
ماهيان بي‌زبان عالم آبيم مابر دلي ننشيند از گفتار ما هرگز غبار
ورنه با موي ميان يار همتابيم مانارساييهاي طالع مانع است از اتحاد
در سواد آفرينش، چشم بيماريم ما؟هيچ کس را دل نمي‌سوزد به درد ما، مگر
ديده‌اي از دامن گل پاکتر داريم مابلبلان در راه ما بيهوده مي‌ريزند خار
هرچه با ما مي‌کند پيري، سزاواريم ماآنچه ما از دلسياهي با جواني کرده‌ايم
شيشه‌ي ناموس عالم در بغل داريم ماهر که پا کج مي‌گذارد، ما دل خود مي‌خوريم
چون مه کنعان عزيزي در سفر داريم مااز غبار کاروان چون چشم برداريم ما؟
طالع برگشته‌ي نقش نگين داريم ماصاحب نامند از ما عالم و ما تيره‌روز
شمع از خاکستر پروانه مي‌ريزيم مانيست در طينت جدايي عاشق و معشوق را
مستي دنباله دار چشم خوبانيم مااز شبيخون خمار صبحدم آسوده‌ايم
تشنه‌ي بويي ازان سيب زنخدانيم ماچشم ما چون زاهدان بر ميوه‌ي فردوس نيست
در تماشاگاه ليلي بيد مجنونيم مااز حجاب عشق نتوانيم بالا کرد سر
هر که شد ديوانه، چون زنجير همپاييم مابا رفيقان موافق، بند و زندان گلشن است
خوشه بندد دانه‌ي زنجير در زندان مافيض ما ديوانگان کم نيست از ابر بهار
ميزبان ماست هر کس مي‌شود مهمان مارزق ما آيد به پاي ميهمان از خوان غيب
برنخيزد ناله از زنجير در زندان مادر گرفتاري ز بس ثابت‌قدم افتاده‌ايم
بر شاخ گل گران نبود آشيان مااز بال و پر غبار تمنا فشانده‌ايم
شد تازيانه‌ي حرص، قد خميده‌ي ماگفتيم وقت پيري، در گوشه‌اي نشينيم
هر جا که پاگذاري، فرش است ديده‌ي ماهرچند ديده‌ها را، ناديده مي‌شماري
کاش در پاي خم مي‌شکند شيشه‌ي ماخوش بود در قدم صافدلان جان دادن
چون فاصله‌ي بيت بود فاصله‌ي ماما از تو جداييم به صورت، نه به معني
دل صد پاره بود سبحه‌ي صد دانه‌ي مامهره‌ي گل، پي بازيچه‌ي اطفال خوش است
آب بر دست سبو، گريه‌ي مستانه ماروزگاري است که در دير مغان مي‌ريزد
شمع کافوري مهتاب به ويرانه‌ي ماتيره روزيم، ولي شب همه شب مي‌سوزد
نفس چگونه بر آرد چراغ هستي ما؟نسيم صبح فنا تيغ بر کف استاده است
تا شب مرگ به آخر نرسد بازي ماپيري و طفل‌مزاجي به هم آميخته‌ايم
اي نسيم عافيت، شبگير کن از کوي ماغنچه‌ي دلگير ما را برگ شکرخند نيست
هزار مرحله دارد شکسته‌پايي ماتو پا به دامن منزل بکش که تا دامن
کرد در ايام بخت ما، قضاي خوابهادولت بيدار اگر يک چند بيخوابي کشيد
که چون خورشيد طالع شد، نهان گردند کوکبهامرا از قيد مذهبها برون آورد عشق او
هنوز مي‌پرد از شوق، چشم کوکبهابه يک کرشمه که در کار آسمان کردي
خواب يک خواب است و باشد مختلف تعبيرهاگفتگوي کفر و دين آخر به يک جا مي‌کشد
تاج شاهان، مهره‌ي بازيچه‌ي تقديرهابر کلاه خود حباب‌آسا چه مي‌لرزي، که شد
بيمار شد طفل يتيم، از اختلاف شيرهاتا کرد ترک مي دلم، يک شربت آب خوش نخورد
اگر مي‌داشت آوازي، شکست شيشه‌ي دلهانمي‌بود اينقدر خواب غرور دلبران سنگين
که بلبلان همه مستند و باغبان تنهادلم به پاکي دامان غنچه مي‌لرزد
تا کي دگر به هم رسد اين تخته‌پاره‌هاصحبت غنيمت است به هم چون رسيده‌ايم
زين سبب طفلان جدل دارند با ديوانه‌هانيست صائب ملک تنگ بي‌غمي جاي دو شاه
چه طرف بست ندانم ز پوچ‌گوييها؟جز اين که داد سر خويش را به باد حباب
که شد سياه رخ کاغذ از دوروييهاچو فرد آينه با کاينات يکرو باش
فزود غفلت من از سفيدموييهاچنان که شير کند خواب طفل را شيرين
گنج خواهد خواست جاي باج ازين ملک خرابايمني جستم ز ويراني، ندانستم که چرخ
پوشيده است پست و بلند زمين در آبشاه و گدا به ديده‌ي دريادلان يکي است
شکست شيشه من بي‌صداست همچو حبابنمي‌خلد به دلي ناله‌ي شکايت من
در درون خانه‌اش ماه است و بيرون آفتاباز رخت آيينه را خوش دولتي رو داده است
پياله را قدح شير مي‌کند مهتاببهشت بر مژه تصوير مي‌کند مهتاب
پياله گير که شبگير مي‌کند مهتابفروغ صحبت روشندلان غنيمت دان
ما صلح مي‌کنيم به يک سرمه دان شراب !از چشم نيم‌مست تو با يک جهان شراب
اي واي اگر قدم ننهد در ميان شرابمن در حجاب عشقم و او در نقاب شرم
مباد آب حياتت دهد به جاي شراب !به احتياط ز دست خضر پياله بگير
ز سنگلاخ فغان ساز مي‌کند سيلاببود ز وضع جهان هايهاي گريه‌ي من
که در محيط، کمر باز مي‌کند سيلابمجوي در سفر بيخودي مقام از من
که در خرابي من ناز مي‌کند سيلابمن آن شکسته بنايم درين خراب آباد
گردني کج مي‌کني، باري مي از مينا طلبآبرو در پيش ساغر ريختن دون‌همتي است
آرزوي هر دو عالم را ازو يکجا طلباهل همت را مکرر دردسر دادن خطاست
قرضي به رسم تجربه از دوستان طلبمعيار دوستان دغل، روز حاجت است
هر که يک دل را نوازش کرد، عالم را نواختخاکيان پاک طينت، دانه‌ي يک سبحه‌اند
از يک سخن سرد، دل ناز توان سوختواسوختگي شيوه‌ي ما نيست، و گرنه
مشت خوني مي‌توانستم به پاي دار ريختخودنمايي نيست کار خاکساران، ور نه من
تا به لب بردن، تمام اين ساغر سرشار ريختبس که گشتم مضطرب از لطف بي‌اندازه‌اش
ذکرش به خير باد که تسبيح من گسيخت !صد عقده زهد خشک به کارم فکنده بود
دامن از هر چه کشيدم به گريبان آويختدست بر هر چه فشاندم به رگ جان آويخت
کوهم از پاي گرانخواب به دامان آويختگفتم از وادي غفلت قدمي بردارم
اي مقيمان چمن، رخنه‌ي ديوار کجاست ؟ذوق نظاره‌ي گل در نگه پنهان است
چندان که مي‌برند به خاک، آرزو به جاستدخل جهان سفله نگردد به خرج کم
مشت خار و خسي از سيل به ويرانه به جاستخار خاري به دل از عمر سبکرو مانده است
هر که برخاست زجا، سلسله بر پا برخاست !شب که صحبت به حديث سر زلف تو گذشت
هر سپندي که درين انجمن از جا برخاستکرد تسليم به من مسند بيتابي را
که عجب ابر تري باز ز دريا برخاست !برسان زود به من کشتي مي را ساقي
غنچه دلتنگ به باغ آمد و خندان برخاسترفتن از عالم پر شور به از آمدن است
که هوش از سر من آستين‌فشان برخاستکدام راه زد اين مطرب سبک مضراب ؟
آيينه صاف چون شد، آيينه ساز پيداستدر چشم پاکبازان، آن دلنواز پيداست
هر چيز از تو گم شد، وقت نماز پيداستغير از خدا که هرگز، در فکر او نبودي
صفاي هر چمن از روي باغبان پيداستعتاب و لطف ز ابروي گلرخان پيداست
ازين چه سود که ديوار گلستان پيداست ؟مرا که خرمن گل در کنار مي‌بايد
وحشت سرو ز برچيدن دامان پيداستدل آزاده درين باغ اقامت نکند
چه زني مهر بر آن نامه که مضمون پيداست ؟به خموشي نشود راز محبت مستور
در شکر خواب بهارست خزاني که تراستبي طراوت نشود سرو جواني که تراست
سر دارست بسامانتر ازين سر که مراستحرف حق گرچه بلندست زمن چون منصور
چه کند سيل به ديوار خرابي که مراست ؟هر که افتاد، ز افتادگي ايمن گردد
پيش رحمت چه بود گرد گناهي که مراست ؟بحر، روشنگر آيينه‌ي سيلاب بود
امروز خشت ميکده‌ها از کتاب ماست !از بس کتاب در گرو باده کرده‌ايم
خال بياض گردن او انتخاب ماستيک نقطه انتخاب نکرده است هيچ کس
افشاندن دست از دو جهان، بال و پر ماستدر ظاهر اگر شهپر پرواز نداريم
ابريم که روشنگر ما در جگر ماستروشن شود از ريختن اشک، دل ما
مژگان چو طفل بسته زبان ترجمان ماستاحوال خود به گريه ادا مي‌کنيم ما
آوارگي چو ريگ روان همعنان ماستتنها نه‌ايم در ره دور و دراز عشق
شبي که صبح ندارد سياه مستي ماستپرستشي که مدام است، مي پرستي ماست
کارم هميشه در گره از استخاره هاستتا داده‌ام عنان توکل ز دست خويش
غافل که ناخدا هم ازين تخته پاره‌هاستنادان دلش خوش است به تدبير ناخدا
بناي زندگي خضر نيز بر آب استهمين نه خانه‌ي ما در گذار سيلاب است
به چشم نرم تو بيدرد، پرده‌ي خواب استاگر چه موي سفيدست صبح آگاهي
ديوانه‌ي ما را چه غم از روز حساب است ؟دارد خط پاکي به کف از ساده‌دليها
گر زندگي خضر بود، نقش بر آب استدر عالم فاني که بقا پا به رکاب است
بيداري اين طايفه خميازه‌ي خواب استاز مردم دنيا طمع هوش مداريد
بي منت و بي فاصله بخشند، جواب است !چون کوه، بزرگان جهان آنچه به سائل
در چارسوي دهر، دلم طفل مکتب استدر دست ديگران بود آزاد کردنم
در بساط من، همين خواب گران غفلت استاز بهار نوجواني آنچه برجا مانده است
يعقوب را به ديده‌ي بينا چه حاجت است ؟چشم از براي روي عزيزان بود به کار
که غير عالم آب آنچه هست بر بادستمرا ز پير خرابات نکته‌اي يادست
خطا ز صبح ازل، رزق آدميزادستگنه به ارث رسيده است از پدر ما را
واي بر خضر که زنداني عمر ابدستما ازين هستي ده روزه به جان آمده‌ايم
بيگناهي که سزاوار به حبس ابدست !نيست در عالم ايجاد بجز تيغ زبان
که مادر و پدر غم، وجود فرزندستز سادگي است به فرزند هر که خرسندست
همان دل است که فارغ ز خويش و پيوندستدل درستي اگر هست آفرينش را
اگر زيادتيي هست، حسرتي چندستبه زير خاک غني را به مردم درويش
شب در نظر مردم بيدار، بلندستغافل کند از کوتهي عمر شکايت
يک چشم زدن ره ز عدم تا به وجودستاين هستي باطل چو شرر محض نمودست
ميناي تهي بي خبر از ذوق سجودستکيفيت طاعت مطلب از سر هشيار
صبح نزديک است، در فکر شب تار خودستگريه شمع از براي ماتم پروانه نيست
چون باز چشم بسته شکارم دل خودستاز شرم نيست بال و پر جستجو مرا
که همچو خضر گرفتار عمر جاويدستخبر ز تلخي آب بقا کسي دارد
روز آزادي طفلان به معلم بارستترک عادت، همه گر زهر بود، دشوارست
که در شکنجه بود هر کشي که هشيارستجهان به مجلس مستان بي خرد ماند
که هوس در دل مرغان قفس بسيارستدل بي وسوسه از گوشه نشينان مطلب
سينه‌ي گرم مرا حق نفس بسيارستبر جگر سوختگاني که درين انجمنند
اميد ما به نماز نکرده بيشترستحضور خاطر اگر در نماز معتبرست
حضور خاطر عاشق هنوز در سفرستشرر به آتش و شبنم به بوستان برگشت
خوردنش خون دل و ماندن او دردسرستآنچه مانده است ز ته جرعه عمرم باقي
هر قطره عرق به نگهبان برابرسترخساره‌ي ترا به نقاب احتياج نيست
بيداريم به خواب پريشان برابرستغمنامه‌ي حيات مرا نيست پشت و روي
هر که از بيخبران است خبردارترستهر که مست است درين ميکده هشيارترست
که ز شبنم، عرق شرم تو بيدارترستاز گل روي تو، غافل که تواند گل چيد؟
آن رسد زود به منزل که گرانبارترستبار بردار ز دلها که درين راه دراز
سوختن از عرض مطلب پيش ما آسانترستدر طلب، ما بي زبانان امت پروانه‌ايم
پاي به خواب رفته درين ره روانترستحيرت مرا ز همسفران پيشتر فکند
از کار هر که دست کشد کاردانترستدر کارخانه‌اي که ندانند قدر کار
عمر را در موسم پيري شتاب ديگرستآب در پستي عنان خويش نتواند گرفت
چندان که شد نگه به نگه آشنا بس استاظهار عشق را به زبان احتياج نيست


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط