سر به پيش انداختن از شرم، بار ما بس است | | بيد مجنونيم در بستانسراي روزگار |
امشب کدام سوخته مهمان آتش است ؟ | | استادهاند بر سر پا شعلهها تمام |
با رفيقان موافق، سفر دور خوش است | | نيست باز آمدن از فکر و خيال تو مرا |
هر که برداشته بار از دگران در پيش است | | پيشي قافلهي ما به سبکباري نيست |
ز کوه سر زدن آفتاب نزديک است | | ز خم طلوع سهيل شراب نزديک است |
زمين ميکدهي ما به آب نزديک است | | به هر چه دست زني، ميتوان خمار شکست |
دست خورشيد به دامان سحر نزديک است | | نالهي سوخته جانان به اثر نزديک است |
ورنه دريا به من تشنه جگر نزديک است | | کار آتش کند آبي که به تلخي بخشند |
تا جغد بود ساکن ويرانه، بزرگ است | | در پايهي خود، هيچ کسي خرد نباشد |
سنگ بر شيشهي من، شيشه زدن بر سنگ است | | بس که با سنگ ز سختي دل من يکرنگ است |
روي دل را جانب محراب کردن مشکل است | | حفظ صورت ميتوان کردن به ظاهر در نماز |
اين زمين خشک را سيراب کردن مشکل است | | مست نتوان کرد زاهد را به صد جام شراب |
زندگاني را به خود هموار کردن مشکل است | | ميتوان بر خود گوارا کرد مرگ تلخ را |
خواب پاي خفته را تعبير کردن مشکل است | | گفتگوي اهل غفلت قابل تاويل نيست |
دست در آغوش با تصوير کردن مشکل است | | با خيال خشک تا کي سر به يک بالين نهم ؟ |
جلوه گاه يار را بي يار ديدن مشکل است | | نيست از مستي، زنم گر شيشهي خالي به سنگ |
طفلان چه شناسند که ديوانه کدام است | | گر چاک گريبان ننکند راهنمايي |
سيلاب نپرسد که در خانه کدام است | | عشق از ره تکليف به دل پا نگذارد |
از قفس مرغ به هر جا که رود بستان است | | نيست پرواي عدم دلزدهي هستي را |
اگر به هر دو جهان ميدهند، ارزان است | | پيالهاي که ترا وارهاند از هستي |
حرف خواب آلودگان است اين که شب آبستن است | | از شب بخت سياهم صبح اميدي نزاد |
هر که بر پاي هوس تيشه زند کوهکن است | | جوي شير از جگل سنگ بريدن سهل است |
زين سبب در خانهي زنجير دايم شيون است | | نالهي مظلوم در ظالم سرايت ميکند |
استاده است شمع و همان گرم رفتن است | | روشندلان هميشه سفر در وطن کنند |
از چراغ ديگران غمخانهي من روشن است | | ميشوم من داغ، هر کس را که ميسوزد فلک |
هشيار در ميانهي مستان نشستن است | | کفارهي شراب خوريهاي بي حساب |
موي سفيد رشته به انگشت بستن است | | غافل مشو ز مرگ، که در چشم اهل هوش |
محنت آبادي که عيدش در بدر گرديدن است | | در محرم تا چه خونها در دل مردم کند |
بي سرانجامي من خانه نگهدار من است | | سيل درماندهي کوتاهي ديوار من است |
من خراب توام و چشم تو بيمار من است | | دوستان آينهي صورت احوال همند |
بيم رسوايي نباشد نامهي ننوشته را | | ساده لوحان جنون از بيم محشر فارغند |
برده گويا خواب مرگ اين همرهان خفته را | | شد ره خوابيده بيدار و همان آسودهاند |
ميرود گلشن به غارت، باغبان خفته را | | زود گردد چهرهي بيشرم، پامال نگاه |
کو قيامت تا برانگيزد جهان خفته را؟ | | عالم از افسردگان يک چشم خواب آلود شد |
دفتر مساز اين ورق باد برده را | | مشمر ز عمر خود نفس ناشمرده را |
در دست خويش نيست عنان، آب برده را | | بپذير عذر بادهکشان را، که همچو موج |
کي نصيحت ميدهد تسکين، دل آزرده را | | ميکند باد مخالف، شور دريا را زياد |
خاک زندان بود از چرخ فرود آمده را | | گريه بسيار بود، نو به وجود آمده را |
خس و خاشاک به درياي وجود آمده را | | ساحلي نيست بجز دامن صحراي عدم |
پرواي باد نيست چراغ نشانده را | | عيدست مرگ، دست به هستي فشانده را |
در گريبان تا به کي ريزم گل ناچيده را؟ | | چند باشم زان رخ مستور، قانع با خيال ؟ |
معشوق در کنار بود پاک ديده را | | شبنم ز باغبان نکشد منت وصال |
گريهي طفلان نميسوزد دل گهواره را | | آسمان آسوده است از بيقراريهاي ما |
چون شد تهي ز باده، مبين خوار شيشه را | | شايد به جوي رفته کند آب بازگشت |
بر طاق نه صلاح و فرود آر شيشه را | | چون آمدي به کوي خرابات بيطلب |
برد با خود ميهمان من چراغ خانه را | | شد جهان در چشم من از رفتن جانان سياه |
کج بنا کردند از اول، قبلهي اين خانه را | | ميل دل با طاق ابروي بتان امروز نيست |
چون نگه دارم من از نه آسيا يک دانه را | | آسمانها در شکست من کمرها بستهاند |
عشق در يک پله دارد کعبه و بتخانه را | | عقل ميزان تفاوت در ميان ميآورد |
سيل يک مهمان ناخوانده است اين ويرانه را | | از خرابي چون نگه دارم دل ديوانه را؟ |
شمع در شبها به دست آرد دل پروانه را | | رحم کن بر ما سيه بختان، که با آن سرکشي |
پيش مردم شمع در بر ميکشد پروانه را | | حسن و عشق پاک را شرم و حيا در کار نيست |
پاک نتوان کرد با دامان تر آيينه را | | کم نشد از گريه اندوهي که در دل داشتم |
چون غنچهي نشکفته نسيم سحري را | | درياب اگر اهل دلي، پيشتر از صبح |
ز پيش چشم من بردار اين ميناي خالي را | | خمارآلودهي يوسف به پيراهن نميسازد |
چو گردون بر سر چنگ آر آن جام هلالي را | | مه نو مينمايد گوشهي ابرو، تو هم ساقي |
خواب آشفته بود مردم زنداني را | | جان محال است که در جسم بود فارغبال |
چو گل در دست خود داريم نقد زندگاني را | | به اميدي که چون باد بهار از در درون آيي |
به تنهايي مخور چون خضر آب زندگاني را | | حيات جاودان بيدوستان مرگي است پابرجا |
نگردد قد خم مانع، شتاب زندگاني را | | غنان سيل را هرگز شکست پل نميگيرد |
که در فصل خزان، برگ از هوا گيرد جدايي را | | شود آسان دل از جان برگرفتن در کهنسالي |
که گفت اي غنچهي غافل، دهن پيش صبا بگشا؟ | | سزاي توست چون گل گريهي تلخ پشيماني |
مهياي گرستن شو، دگر مکتوب ما بگشا | | شکايت نامهي ما سنگ را در گريه ميآرد |
به حق خندهي گل کز جبين گره بگشا! | | ميان اگر نکني باز، اختيار از توست |
اين واي اگر سپهر رود بر مراد ما | | با نامرادي از همه کس زخم ميخوريم |
در دست دشمن است سلاح نبرد ما | | در رزمگه، برهنه چو شمشير ميرويم |
ترجيع بند ناله بود، بند بند ما | | تا دور ازان لب شکرين همچو ني شديم |
لالهها بيداغ ميرويند از کهسار ما | | شيوهي ما سخت جانان نيست اظهار ملال |
بر مراد دگران سير کند اختر ما | | گريه بر حال کسان بيشتر از خود داريم |
آسايش منزل نبود در سفر ما | | يارب، که دعا کرد که چون قافلهي موج |
خاک سر بالا نيارد کرد از تقصير ما | | مادر از فرزند ناهموار خجلت ميکشد |
سر پيش فکندن، ثمر پيشرس ما | | همطالع بيديم درين باغ، که باشد |
روح مجنون است ميآيد به استقبال ما | | گردبادي را که ميبيني درين دامان دشت |
آنجاکه تويي، در چه حساب است دل ما | | اينجاکه منم، قيمت دل هر دو جهان است |
دل را به آن بلاي خدا دادهايم ما | | هر چند از بلاي خدا ميرمند خلق |
اين گرد را به باد فنا دادهايم ما | | هستي ز ما مجوي، که در اولين نفس |
ترک قدح ز بيم عسس کردهايم ما | | چون بر زبان حديث خداترسي آوريم ؟ |
چون رشتههاي شمع به هم زندهايم ما | | روشن شود چراغ دل ما ز يکديگر |
عمري است بر اميد عدم زندهايم ما | | بار گران، سبک به اميد فکندن است |
از هواداران پابرجاي اين آبيم ما | | چون حباب از يکدلان باده نابيم ما |
ماهيان بيزبان عالم آبيم ما | | بر دلي ننشيند از گفتار ما هرگز غبار |
ورنه با موي ميان يار همتابيم ما | | نارساييهاي طالع مانع است از اتحاد |
در سواد آفرينش، چشم بيماريم ما؟ | | هيچ کس را دل نميسوزد به درد ما، مگر |
ديدهاي از دامن گل پاکتر داريم ما | | بلبلان در راه ما بيهوده ميريزند خار |
هرچه با ما ميکند پيري، سزاواريم ما | | آنچه ما از دلسياهي با جواني کردهايم |
شيشهي ناموس عالم در بغل داريم ما | | هر که پا کج ميگذارد، ما دل خود ميخوريم |
چون مه کنعان عزيزي در سفر داريم ما | | از غبار کاروان چون چشم برداريم ما؟ |
طالع برگشتهي نقش نگين داريم ما | | صاحب نامند از ما عالم و ما تيرهروز |
شمع از خاکستر پروانه ميريزيم ما | | نيست در طينت جدايي عاشق و معشوق را |
مستي دنباله دار چشم خوبانيم ما | | از شبيخون خمار صبحدم آسودهايم |
تشنهي بويي ازان سيب زنخدانيم ما | | چشم ما چون زاهدان بر ميوهي فردوس نيست |
در تماشاگاه ليلي بيد مجنونيم ما | | از حجاب عشق نتوانيم بالا کرد سر |
هر که شد ديوانه، چون زنجير همپاييم ما | | با رفيقان موافق، بند و زندان گلشن است |
خوشه بندد دانهي زنجير در زندان ما | | فيض ما ديوانگان کم نيست از ابر بهار |
ميزبان ماست هر کس ميشود مهمان ما | | رزق ما آيد به پاي ميهمان از خوان غيب |
برنخيزد ناله از زنجير در زندان ما | | در گرفتاري ز بس ثابتقدم افتادهايم |
بر شاخ گل گران نبود آشيان ما | | از بال و پر غبار تمنا فشاندهايم |
شد تازيانهي حرص، قد خميدهي ما | | گفتيم وقت پيري، در گوشهاي نشينيم |
هر جا که پاگذاري، فرش است ديدهي ما | | هرچند ديدهها را، ناديده ميشماري |
کاش در پاي خم ميشکند شيشهي ما | | خوش بود در قدم صافدلان جان دادن |
چون فاصلهي بيت بود فاصلهي ما | | ما از تو جداييم به صورت، نه به معني |
دل صد پاره بود سبحهي صد دانهي ما | | مهرهي گل، پي بازيچهي اطفال خوش است |
آب بر دست سبو، گريهي مستانه ما | | روزگاري است که در دير مغان ميريزد |
شمع کافوري مهتاب به ويرانهي ما | | تيره روزيم، ولي شب همه شب ميسوزد |
نفس چگونه بر آرد چراغ هستي ما؟ | | نسيم صبح فنا تيغ بر کف استاده است |
تا شب مرگ به آخر نرسد بازي ما | | پيري و طفلمزاجي به هم آميختهايم |
اي نسيم عافيت، شبگير کن از کوي ما | | غنچهي دلگير ما را برگ شکرخند نيست |
هزار مرحله دارد شکستهپايي ما | | تو پا به دامن منزل بکش که تا دامن |
کرد در ايام بخت ما، قضاي خوابها | | دولت بيدار اگر يک چند بيخوابي کشيد |
که چون خورشيد طالع شد، نهان گردند کوکبها | | مرا از قيد مذهبها برون آورد عشق او |
هنوز ميپرد از شوق، چشم کوکبها | | به يک کرشمه که در کار آسمان کردي |
خواب يک خواب است و باشد مختلف تعبيرها | | گفتگوي کفر و دين آخر به يک جا ميکشد |
تاج شاهان، مهرهي بازيچهي تقديرها | | بر کلاه خود حبابآسا چه ميلرزي، که شد |
بيمار شد طفل يتيم، از اختلاف شيرها | | تا کرد ترک مي دلم، يک شربت آب خوش نخورد |
اگر ميداشت آوازي، شکست شيشهي دلها | | نميبود اينقدر خواب غرور دلبران سنگين |
که بلبلان همه مستند و باغبان تنها | | دلم به پاکي دامان غنچه ميلرزد |
تا کي دگر به هم رسد اين تختهپارهها | | صحبت غنيمت است به هم چون رسيدهايم |
زين سبب طفلان جدل دارند با ديوانهها | | نيست صائب ملک تنگ بيغمي جاي دو شاه |
چه طرف بست ندانم ز پوچگوييها؟ | | جز اين که داد سر خويش را به باد حباب |
که شد سياه رخ کاغذ از دوروييها | | چو فرد آينه با کاينات يکرو باش |
فزود غفلت من از سفيدموييها | | چنان که شير کند خواب طفل را شيرين |
گنج خواهد خواست جاي باج ازين ملک خراب | | ايمني جستم ز ويراني، ندانستم که چرخ |
پوشيده است پست و بلند زمين در آب | | شاه و گدا به ديدهي دريادلان يکي است |
شکست شيشه من بيصداست همچو حباب | | نميخلد به دلي نالهي شکايت من |
در درون خانهاش ماه است و بيرون آفتاب | | از رخت آيينه را خوش دولتي رو داده است |
پياله را قدح شير ميکند مهتاب | | بهشت بر مژه تصوير ميکند مهتاب |
پياله گير که شبگير ميکند مهتاب | | فروغ صحبت روشندلان غنيمت دان |
ما صلح ميکنيم به يک سرمه دان شراب ! | | از چشم نيممست تو با يک جهان شراب |
اي واي اگر قدم ننهد در ميان شراب | | من در حجاب عشقم و او در نقاب شرم |
مباد آب حياتت دهد به جاي شراب ! | | به احتياط ز دست خضر پياله بگير |
ز سنگلاخ فغان ساز ميکند سيلاب | | بود ز وضع جهان هايهاي گريهي من |
که در محيط، کمر باز ميکند سيلاب | | مجوي در سفر بيخودي مقام از من |
که در خرابي من ناز ميکند سيلاب | | من آن شکسته بنايم درين خراب آباد |
گردني کج ميکني، باري مي از مينا طلب | | آبرو در پيش ساغر ريختن دونهمتي است |
آرزوي هر دو عالم را ازو يکجا طلب | | اهل همت را مکرر دردسر دادن خطاست |
قرضي به رسم تجربه از دوستان طلب | | معيار دوستان دغل، روز حاجت است |
هر که يک دل را نوازش کرد، عالم را نواخت | | خاکيان پاک طينت، دانهي يک سبحهاند |
از يک سخن سرد، دل ناز توان سوخت | | واسوختگي شيوهي ما نيست، و گرنه |
مشت خوني ميتوانستم به پاي دار ريخت | | خودنمايي نيست کار خاکساران، ور نه من |
تا به لب بردن، تمام اين ساغر سرشار ريخت | | بس که گشتم مضطرب از لطف بياندازهاش |
ذکرش به خير باد که تسبيح من گسيخت ! | | صد عقده زهد خشک به کارم فکنده بود |
دامن از هر چه کشيدم به گريبان آويخت | | دست بر هر چه فشاندم به رگ جان آويخت |
کوهم از پاي گرانخواب به دامان آويخت | | گفتم از وادي غفلت قدمي بردارم |
اي مقيمان چمن، رخنهي ديوار کجاست ؟ | | ذوق نظارهي گل در نگه پنهان است |
چندان که ميبرند به خاک، آرزو به جاست | | دخل جهان سفله نگردد به خرج کم |
مشت خار و خسي از سيل به ويرانه به جاست | | خار خاري به دل از عمر سبکرو مانده است |
هر که برخاست زجا، سلسله بر پا برخاست ! | | شب که صحبت به حديث سر زلف تو گذشت |
هر سپندي که درين انجمن از جا برخاست | | کرد تسليم به من مسند بيتابي را |
که عجب ابر تري باز ز دريا برخاست ! | | برسان زود به من کشتي مي را ساقي |
غنچه دلتنگ به باغ آمد و خندان برخاست | | رفتن از عالم پر شور به از آمدن است |
که هوش از سر من آستينفشان برخاست | | کدام راه زد اين مطرب سبک مضراب ؟ |
آيينه صاف چون شد، آيينه ساز پيداست | | در چشم پاکبازان، آن دلنواز پيداست |
هر چيز از تو گم شد، وقت نماز پيداست | | غير از خدا که هرگز، در فکر او نبودي |
صفاي هر چمن از روي باغبان پيداست | | عتاب و لطف ز ابروي گلرخان پيداست |
ازين چه سود که ديوار گلستان پيداست ؟ | | مرا که خرمن گل در کنار ميبايد |
وحشت سرو ز برچيدن دامان پيداست | | دل آزاده درين باغ اقامت نکند |
چه زني مهر بر آن نامه که مضمون پيداست ؟ | | به خموشي نشود راز محبت مستور |
در شکر خواب بهارست خزاني که تراست | | بي طراوت نشود سرو جواني که تراست |
سر دارست بسامانتر ازين سر که مراست | | حرف حق گرچه بلندست زمن چون منصور |
چه کند سيل به ديوار خرابي که مراست ؟ | | هر که افتاد، ز افتادگي ايمن گردد |
پيش رحمت چه بود گرد گناهي که مراست ؟ | | بحر، روشنگر آيينهي سيلاب بود |
امروز خشت ميکدهها از کتاب ماست ! | | از بس کتاب در گرو باده کردهايم |
خال بياض گردن او انتخاب ماست | | يک نقطه انتخاب نکرده است هيچ کس |
افشاندن دست از دو جهان، بال و پر ماست | | در ظاهر اگر شهپر پرواز نداريم |
ابريم که روشنگر ما در جگر ماست | | روشن شود از ريختن اشک، دل ما |
مژگان چو طفل بسته زبان ترجمان ماست | | احوال خود به گريه ادا ميکنيم ما |
آوارگي چو ريگ روان همعنان ماست | | تنها نهايم در ره دور و دراز عشق |
شبي که صبح ندارد سياه مستي ماست | | پرستشي که مدام است، مي پرستي ماست |
کارم هميشه در گره از استخاره هاست | | تا دادهام عنان توکل ز دست خويش |
غافل که ناخدا هم ازين تخته پارههاست | | نادان دلش خوش است به تدبير ناخدا |
بناي زندگي خضر نيز بر آب است | | همين نه خانهي ما در گذار سيلاب است |
به چشم نرم تو بيدرد، پردهي خواب است | | اگر چه موي سفيدست صبح آگاهي |
ديوانهي ما را چه غم از روز حساب است ؟ | | دارد خط پاکي به کف از سادهدليها |
گر زندگي خضر بود، نقش بر آب است | | در عالم فاني که بقا پا به رکاب است |
بيداري اين طايفه خميازهي خواب است | | از مردم دنيا طمع هوش مداريد |
بي منت و بي فاصله بخشند، جواب است ! | | چون کوه، بزرگان جهان آنچه به سائل |
در چارسوي دهر، دلم طفل مکتب است | | در دست ديگران بود آزاد کردنم |
در بساط من، همين خواب گران غفلت است | | از بهار نوجواني آنچه برجا مانده است |
يعقوب را به ديدهي بينا چه حاجت است ؟ | | چشم از براي روي عزيزان بود به کار |
که غير عالم آب آنچه هست بر بادست | | مرا ز پير خرابات نکتهاي يادست |
خطا ز صبح ازل، رزق آدميزادست | | گنه به ارث رسيده است از پدر ما را |
واي بر خضر که زنداني عمر ابدست | | ما ازين هستي ده روزه به جان آمدهايم |
بيگناهي که سزاوار به حبس ابدست ! | | نيست در عالم ايجاد بجز تيغ زبان |
که مادر و پدر غم، وجود فرزندست | | ز سادگي است به فرزند هر که خرسندست |
همان دل است که فارغ ز خويش و پيوندست | | دل درستي اگر هست آفرينش را |
اگر زيادتيي هست، حسرتي چندست | | به زير خاک غني را به مردم درويش |
شب در نظر مردم بيدار، بلندست | | غافل کند از کوتهي عمر شکايت |
يک چشم زدن ره ز عدم تا به وجودست | | اين هستي باطل چو شرر محض نمودست |
ميناي تهي بي خبر از ذوق سجودست | | کيفيت طاعت مطلب از سر هشيار |
صبح نزديک است، در فکر شب تار خودست | | گريه شمع از براي ماتم پروانه نيست |
چون باز چشم بسته شکارم دل خودست | | از شرم نيست بال و پر جستجو مرا |
که همچو خضر گرفتار عمر جاويدست | | خبر ز تلخي آب بقا کسي دارد |
روز آزادي طفلان به معلم بارست | | ترک عادت، همه گر زهر بود، دشوارست |
که در شکنجه بود هر کشي که هشيارست | | جهان به مجلس مستان بي خرد ماند |
که هوس در دل مرغان قفس بسيارست | | دل بي وسوسه از گوشه نشينان مطلب |
سينهي گرم مرا حق نفس بسيارست | | بر جگر سوختگاني که درين انجمنند |
اميد ما به نماز نکرده بيشترست | | حضور خاطر اگر در نماز معتبرست |
حضور خاطر عاشق هنوز در سفرست | | شرر به آتش و شبنم به بوستان برگشت |
خوردنش خون دل و ماندن او دردسرست | | آنچه مانده است ز ته جرعه عمرم باقي |
هر قطره عرق به نگهبان برابرست | | رخسارهي ترا به نقاب احتياج نيست |
بيداريم به خواب پريشان برابرست | | غمنامهي حيات مرا نيست پشت و روي |
هر که از بيخبران است خبردارترست | | هر که مست است درين ميکده هشيارترست |
که ز شبنم، عرق شرم تو بيدارترست | | از گل روي تو، غافل که تواند گل چيد؟ |
آن رسد زود به منزل که گرانبارترست | | بار بردار ز دلها که درين راه دراز |
سوختن از عرض مطلب پيش ما آسانترست | | در طلب، ما بي زبانان امت پروانهايم |
پاي به خواب رفته درين ره روانترست | | حيرت مرا ز همسفران پيشتر فکند |
از کار هر که دست کشد کاردانترست | | در کارخانهاي که ندانند قدر کار |
عمر را در موسم پيري شتاب ديگرست | | آب در پستي عنان خويش نتواند گرفت |
چندان که شد نگه به نگه آشنا بس است | | اظهار عشق را به زبان احتياج نيست |