اميد دلگشاييم از ماه عيد نيست

اميد دلگشاييم از ماه عيد نيست شاعر : صائب تبريزي اين قفل بسته، گوش به زنگ کليد نيست اميد دلگشاييم از ماه عيد نيست روزم سياه باد که چشمم سفيد نيست چشم من و جدا ز تو، آنگاه روشني ؟ بر زليخا طعن ارباب ملامت، بارنيست هر که پيراهن به بدنامي دريد آسوده شد که بي دليل ز خود رفتم ميسر نيست مرا به ساغري اي خضر نيک پي درياب روشن شود که ديده‌ي يعقوب کور نيست پيراهني کجاست که بر اهل روزگار بيش از يک ناله در صد حلقه‌ي زنجير نيست اختلافي نيست در گفتار...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اميد دلگشاييم از ماه عيد نيست
اميد دلگشاييم از ماه عيد نيست
اميد دلگشاييم از ماه عيد نيست

شاعر : صائب تبريزي

اين قفل بسته، گوش به زنگ کليد نيستاميد دلگشاييم از ماه عيد نيست
روزم سياه باد که چشمم سفيد نيستچشم من و جدا ز تو، آنگاه روشني ؟
بر زليخا طعن ارباب ملامت، بارنيستهر که پيراهن به بدنامي دريد آسوده شد
که بي دليل ز خود رفتم ميسر نيستمرا به ساغري اي خضر نيک پي درياب
روشن شود که ديده‌ي يعقوب کور نيستپيراهني کجاست که بر اهل روزگار
بيش از يک ناله در صد حلقه‌ي زنجير نيستاختلافي نيست در گفتار ما ديوانگان
کوهکن را قاصدي بهتر ز جوي شير نيستبيقراران نامه بر از سنگ پيدا مي‌کنند
ملک خراب را غمي از ترکتاز نيستسيل از بساط خانه بدوشان چه مي‌برد؟
چون سبو، پيوند دست ما به سر، امروز نيستخاک ما را از گل بيت الحزن برداشتند
صد حيف، چشم شوخ تو گوهرشناس نيستاشک من و رقيب به يک رشته مي‌کشد
هر که از دل بار بردارد، گران بر دوش نيستهيچ باري از سبو بر دوش اهل هوش نيست
عمر جاويدان او، يک آب خوردن بيش نيست !اي سکندر تا به کي حسرت خوري بر حال خضر؟
چون گل رعنا، خزان و نوبهاري بيش نيستپشت و روي باغ دنيا را مکرر ديده‌ايم
آتش به گرمي عرق انفعال نيستدر دوزخم بيفکن و نام گنه مبر
از دل خاک، که آرام در آن‌جا هم نيستنفس سوخته‌ي لاله، خطي آورده است
وگرنه کيست که از زندگي پشيمان نيستعدم ز قرب جوار وجود زندان است
هيچ کس را خبر از آمدن و رفتن نيستنه همين موج ز آمد شد خود بي خبرست
خار در ديده چو افتاد، کم از سوزن نيستدل نازک به نگاه کجي آزرده شود
يک قدم بي چاه در صحراي کنعان تو نيستبه که در غربت بود پايم به زندان اي پدر
شعله شوق مرا حاجت به دامان تو نيستاي نسيم پيرهن بر گرد از کنعان به مصر
دست دعاي باده پرستان شکسته نيستگر محتسب شکست خم ميفروش را
در بساط آسيا يک دانه‌ي نشکسته نيستيک دل آسوده نتوان يافت در زير فلک
ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نيستچون وانمي‌کني گرهي، خود گره مشو
دارم عنان به دست و به دستم اراده نيستچون طفل نوسوار به ميدان اختيار
در رياض آفرينش يک دل آسوده نيستغنچه‌ي تصوير مي‌لرزد به رنگ و بوي خويش
ابروي قبله را خبري از اشاره نيستاز زاهدان خشک مجو پيچ و تاب عشق
امروز به جمعيت ما سلسله‌اي نيستدر موج پريشاني ما فاصله‌اي نيست
گر مي‌روي از خود، به ازين قافله‌اي نيستبوي گل و باد سحري بر سر راهند
از خون چو داغ لاله حصار دل من استدر بيابان جنون سلسله‌پردازي نيست
با پاکدامنان نظري هست حسن راهر جا که بوي خون شنوي منزل من است
خزان ز غنچه‌ي تصوير، راست مي‌گذردتا آفتاب سرزده، در خانه من است
درين دو هفته که مهمان اين چمن شده‌ايهميشه جمع بود خاطري که غمگين است
به قرب گلعذاران دل مبنديدبه خنده لب مگشا، روزگار گلچين است
غربت مپسنديد که افتيد به زندانوصيت نامه شبنم همين است
تيره بختيهاي ما از پستي اقبال نيستبيرون ز وطن پا مگذاريد که چاه است
غافل مشو ز پاس دل بيقرار مااز بلندي شمع ما پرتو به دور انداخته است
خواهد ثواب بت شکنان يافت روز حشرکاين مرغ پرشکسته قفسها شکسته است
جام شراب، مرهم دلهاي خسته استسنگين دلي که توبه‌ي مارا شکسته است!
بر حسن زود سير بهار اعتماد نيستخورشيد، موميايي ماه شکسته است
پيوسته است سلسله موجها به همشبنم به روي گل به امانت نشسته است
از حال دل مپرس که با اهل عقل چيستخود را شکسته، هر که دل ما شکسته است
صد بيابان درميان دارند از بي نسبتيديوانه‌اي ميانه‌ي طفلان نشسته است
خنده بيجاست برق گريه‌ي بي اختيارگر به ظاهر کوه باصحرا به هم پيوسته است
غافل است از جنبش بي اختيار نبض خويشاشک تلخ و قهقه مينا به هم پيوسته است
کنعان ز آب ديده يعقوب شد خرابآن که پندارد که در دست اختياري داشته است
جز روي او که در عرق شرم غوطه زدابر سفيد اينهمه باران نداشته است
گردن مکش ز تيغ شهادت که اين زلاليک برگ گل هزار نگهبان نداشته است
از ما سراغ منزل آسودگي مجواز جويبار ساقي کوثر گذشته است
اين گردباد نيست که بالا گرفته استچون باد، عمر ما به تکاپو گذشته است
غم پوشش برونم را گرفته استاز خود رميده‌اي است که صحرا گرفته است
ز فکر جامه ونان چون برآيم ؟خيال نان درونم را گرفته است
از دست رستخيز حوادث کجا رويم ؟که بيرون و درونم را گرفته است
يک دلشده در دام نگاهت نگرفته استما را ميان باديه باران گرفته است
برگرد به ميخانه ازين توبه‌ي ناقصدر هاله‌ي آغوش، چو ماهت نگرفته است
خميازه‌ي نشاط است، روي گشاده‌ي گلتا پير خرابات به راهت نگرفته است
سپهر خون به دلم مي‌کند، نمي‌داندورنه که از ته دل، در اين جهان شکفته است ؟
داند که روح در تن خاکي چه مي‌کشدکه آبروي سفال شکسته از باده است
سيل در بنياد تقوي از بهار افتاده استهر ناز پروري که به غربت فتاده است
هست اميد زيستن از بام چرخ افتاده راتوبه را آتش به جان از لاله زار افتاده است
سنبل زلف از رخش تا برکنار افتاده استواي بر آن کس کز اوج اعتبار افتاده است
نه لباس تندرستي، نه اميد پختگيگل چو تقويم کهن از اعتبار افتاده است
هرگز از من چون کمان بر دست کس زوري نرفتميوه خامم به سنگ از شاخسار افتاده است
داغ مي گل گل به طرف دامنم افتاده استاين کشاکش در رگ جانم چه کار افتاده است ؟
تا گذشتي گرم چون خورشيد از ويرانه‌امهمچو مينا ميکشي بر گردنم افتاده است
غفلت پيريم از عهد جواني بيش استاز گرستن گل به چشم روزنم افتاده است
بخت ما چون بيد مجنون سرنگون افتاده استخواب ايام بهارم به خزان افتاده است
مي‌توان خواند از جبين خاک، احوال مراهمچو داغ لاله، نان ما به خون افتاده است
چون غنچه اين بساط که بر خويش چيده‌ايبس که پيش يار حرفم بر زمين افتاده است !
تا دل از دستم شراب ارغواني برده استتا مي‌کشي نفس، همه را باد برده است
آن که بزم غير را از خنده پر گل کرده استخضر را پندارم آب زندگاني برده است !
اين چه رخسارست، گويا چهره پرداز بهارخاطر ما را پريشانتر ز سنبل کرده است
نقش پاي رفتگان هموار سازد راه راآب و رنگ صد چمن را صرف يک گل کرده است
جان مي‌دهد چو شمع براي نسيم صبحمرگ را داغ عزيزان بر من آسان کرده است
مرا به بلبل تصوير رحم مي‌آيدهر کس تمام شب نفس آتشين زده است
خاطر از سبحه و زنار مکدر شده استکه در هواي تو بال و پري به هم نزده است
شبنم از سعي به سرچشمه‌ي خورشيد رسيدريسمان بازي تقليد مکرر شده است
از باده خشک لب شدن و مردنم يکي استقطره ماست که زنداني گوهر شده است
هيچ کس مشکل ما را نتوانست گشودتا شيشه‌ام تهي شده، پيمانه پر شده است
اي که مي‌پرسي ز صحبتها گريزاني چراتا به نام که طلسم دل ما بسته شده است ؟
از مرگ به ما نيم نفس بيش نمانده استدر بساطم وقت ضايع کردني کم مانده است
چون برگ خزان ديده و چون شمع سحرگاهيک گام ز سيلاب به خس بيش نمانده است
نه کوهکني هست درين عرصه، نه پرويزاز عمر مرا نيم نفس بيش نمانده است
يک عمر مي‌توان سخن از زلف يار گفتآوازه‌اي از عشق و هوس بيش نمانده است
يک دل گشاده از نفس گرم من نشددر بند آن مباش که مضمون نمانده است
ديوانه شو که عشرت طفلانه‌ي جهاناين باغ پر ز غنچه‌ي تصوير بوده است
شيرازه‌ي طرب خط پيمانه بوده استدر کوچه‌ي سلامت زنجير بوده است
امروز کرده‌اند جدا، خانه کفر و دينسيلاب عقل گريه‌ي مستانه بوده است
در زمان عشق ما کفرست، ورنه پيش ازينزين پيش، اگر نه کعبه صنمخانه بوده است
سيري ز ديدن تو ندارد نگاه منگاهگاهي رخصت بوس و کناري بوده است
اي غزال چين، چه پشت چشم نازک مي‌کني ؟چون قحط ديده‌اي که به نعمت رسيده است
خوني که مشک گشت، دلش مي‌شود سياهچشم ما آن چشمهاي سرمه سا را ديده است
فلک پير بسي مرگ جوانان ديده استزان سفله کن حذر که به دولت رسيده است
تسليم مي‌کند به ستم ظلم را دليراين کمان، پشت سر تير فراوان ديده است
به دوست نامه نوشتن، شعار بيگانه استجرم زمانه ساز، فزون از زمانه است
اگر ز اهل دلي، فيص آسمان از توستبه شمع، نامه‌ي پروانه، بال پروانه است
غفلت نگشت مانع تعجيل، عمر راکه شيشه هر چه کند جمع، بهر پيمانه است
در گوشه فقس مگر از دل برآورمدر خواب نيز قافله ما روانه است
بود تا در بزم يک هشيار، ساقي مي‌نخورداين خارهاکه در دلم از آشيانه است
آنچه برگ عيش مي‌داني درين بستانسراباغبان آبي ننوشد تا گلستان تشنه است
عافيت مي‌طلبي، پاي خم از دست مدهپيش چشم اهل بينش، دست بر هم سوده‌اي است
قانع از قامت يارست به خميازه‌ي خشککه بلاها همه در زير سر هشياري است
دل سودازده را راحت و آزار يکي استبخت آغوش من و طالع محراب يکي است
قرب و بعد از طرف توست چو حق نشناسيخانه پردود چو شد، روز و شب تار يکي است
ادب پير خرابات نگهداشتني استنسبت نقطه ز اطراف به پرگار يکي است
نور ماه و انجم و خورشيد پيش من يکي استطبع پيران و دل نازک اطفال يکي است
توان به زنده دلي شد ز مردگان ممتازآن که اين آيينه‌ها را مي‌کند روشن يکي است
به نسيمي ز گلستان سفري مي‌گرددوگرنه سينه و لوح مزار هر دو يکي است
بغير دل که عزيز و نگاه داشتني استبرگ عيش من و اوراق خزان هر دو يکي است
بگشاي چاک سينه که بر منکران حشرجهان و هرچه درو هست، واگذاشتني است
يک ديدن از براي نديدن بود ضرورروشن شود که صبح قيامت دميدني است
نشاط يکشبه‌ي دهر را غنيمت دانهر چند روي مردم دنيا نديدني است
ميان شيشه و سنگ است خصمي ديرينکه مي‌رود چو حنا اين نگار دست به دست
روزگار آن سبکرو خوش که مانند شراردل مرا و ترا چون توان به هم پيوست ؟
تا بوي گلي سلسله جنبان نسيم استتا نظر واکرد، چشم از عالم ايجاد بست
محتسب از عاجزي دست سبوي باده بستبر ما ره آمد شد بستان نتوان بست
عاقبت زد بر زمين چون نقش پايم بي گناهبشکند دستي که دست مردم افتاده بست
مرو به مجلس مي گر به توبه مي‌لرزيداشتم آن را که عمري چون دعا بر روي دست
از مي، خمار آن لب ميگون ز دل نرفتسبو هميشه نيايد برون ز آب درست
درين بساط، بجز شربت شهادت نيستداغ شراب را نتواند شراب شست
شيرين به جوي شير بر آميخت چون شکرميي که تلخي مرگ از گلو تواند شست
دلبستگي است مادر هر ماتمي که هستخسرو دلش خوش است که بزم وصال ازوست
بر مهلت زمانه‌ي دون اعتماد نيستمي‌زايد از تعلق ما هر غمي که هست
صبح آدينه و طفلان همه يک جا جمعندچون صبح در خوشي بسر آور دمي که هست
عرق شرم مرا فرصت نظاره ندادبر جنون مي‌زنم امروز که بازاري هست!
رسم است که از جوش ثمر شاخ شود خمديده خون مي‌خورد آن‌جا که نگهباني هست
داغ عمر رفته افسردن نمي‌داند که چيستاي پير، ترا حاصل ازين قد دو تا چيست ؟
خامه‌ي نقش اگر گردد نسيم دلگشاآتش اين کاروان، مردن نمي‌داند که چيست
اي خضر، غير داغ عزيزان و دوستانغنچه‌ي تصوير، خنديدن نمي‌داند که چيست
دل رميده ما را به چشم خود مسپارحاصل ترا ز زندگي جاودانه چيست ؟
اي کوه طور، گردن دعوي مکن بلندسياه مست چه داند نگاهباني چيست
مکن سپند مرا دور از حريم وصالآخر دل شکسته ما جلوه‌گاه کيست ؟
تشنه چشمان را ز نعمت سير کردن مشکل استکه بيقراري من خالي از تماشا نيست
از عمر رفته حاصل من آه حسرت استدشت اگر دريا شود، ريگ روان سيراب نيست
شبنم دو بار بازي بستان نمي‌خوردجز زنگ از شمردن اين زر به دست نيست
اي که خود را در دل ما زشت منظر ديده‌ايدل را به رنگ و بوي جهان بازگشت نيست
سينه صافان را غباري گر بود بر چهره استرنگ خود را چاره کن، آيينه‌ي ما زرد نيست
روزگاري است درين دايره آوازي نيستدر درون خانه‌ي آيينه راه گرد نيست
از براي دل ما قحط پريشاني نيست !سر زلف تو نباشد سر زلف ديگر
که در بديهه‌ي ميناي مي رواني نيستکه باز حرف گلوگير توبه را سرکرد؟
که رخنه‌هاي قفس، رخنه رهايي نيستز خنده رويي گردون، فريب رحم مخور
ياد زمانه‌اي که غم دل حساب داشتمجنون به ريگ باديه غمهاي خود شمرد
سوزني بود درين راه، مسيحا برداشتچه ز انديشه تجريد به خود ميلرزي ؟
آنقدر بار به دل نه که تواني برداشتدل ز جمعيت اسباب چو برداشتني است
عشقبازي پله‌اي از دار بالاتر نداشتمن به اوج لامکان بردم، وگرنه پيش ازين
نامه‌ي ما پاره کردن داشت گر خواندن نداشتقاصدان را يکقلم نوميد کردن خوب نيست
کاش در زندگي از خاک مرا بر مي‌داشتآن که گريان به سر خاک من آمد چون شمع
گر شکست دل عشاق صدايي مي‌داشتبر سر کوي تو غوغاي قيامت مي‌بود
کاش اين قافله آواز درايي مي‌داشتبي خبر مي‌گذرد عمر گرامي، افسوس
در زمان سرو خوش رفتار او بر دل گذاشت!بوستان، از شاخ گل، دستي که بالا کرده بود
خشک لب مي‌بايدم چون کشتي از دريا گذشتخو به هجران کرده را ظرف شراب وصل نيست
با وجود پل مرا از آب مي‌بايد گذشتمنت خشک است بار خاطر آزادگان
چو برق آمد و چون ابر نوبهار گذشتز روزگار جواني خبر چه مي‌پرسي ؟
مي‌بايدم ز پيش نسيم سحر گذشتچون شمع، با سري که به يک موي بسته است
که روز من به شتاب شب وصال گذشتزمن مپرس که چون بر تو ماه و سال گذشت ؟
نمي‌توانم ازين لقمه حلال گذشت!مکن به خوردن خشم و غضب ملامت من
کعبه را گم کرد هر کس بي خبر از دل گذشتهمچو آن رهرو که خواب آلود از منزل گذشت
از زندگاني آنچه به خواب گران گذشتبي حاصلي نگر که شماريم مغتنم
خوش آن که تشنه به آب بقا رسيد و گذشتدلم ز منت آب حيات گشت سياه
نتوان سرسري ازمعني پيچيده گذشتزلف مشکين تو يکعمر تامل دارد
عمر من در فکر آزادي چو زنداني گذشتتا نهادم پاي در وحشت سراي روزگار
جمله در زندان تنگ از پاکداماني گذشتنوبهار زندگي، چون غنچه نشکفته‌ام
که توبه نامه ما با خط شکسته نوشت!به کلک قاعده داني شکستگي مرساد
که راه در دل خوبان به زور نتوان يافتفغان که کوهکن ساده دل نمي‌داند
تا پسته لب گشود، دل خود به جا نيافت!در پيش غنچه‌ي دهن دلفريب او
پل برين آب چو شد ساخته مي‌بايد رفتخم چو گردد قد افراخته مي‌بايد رفت
دست آخر همه را باخته مي‌بايد رفتمن گرفتم که قمار از همه عالم بردي
کز بوي باده دست و دل من ز کار رفتساقي، ترا که دست و دلي هست مي بنوش
بي اختيار آمد و بي اختيار رفتخوش وقت رهروي که درين باغ چون نسيم
از گرانخوابي منزل سفر از يادش رفتجان به اين غمکده آمد که سبک برگردد
روزني زين خانه تاريک پيدا کرد و رفتروزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار
روزگاري خاک خورد، آخر به هم پيچيد و رفتهر که آمد در غم آبادجهان، چون گردباد
سر برون آورد و بر وضع جهان خنديد و رفتوقت آن کس خوش که چون برق از گريبان وجود
يوسف به ريسمان برادر به چاه رفتنتوان به دستگيري اخوان ز راه رفت
ابجد ايام طفلي را ز سر بايد گرفتآه کز کودک مزاجيهاي ابناي زمان
کي ندانم صحبت ما و تو خواهد در گرفتشيشه با سنگ و قدح با محتسب يکرنگ شد
بوي پيراهن ز مصر آخر ره کنعان گرفتدامن پاکان ندارد تاب دست انداز عشق
آفاق را به يک دو نفس مي‌توان گرفتچون صبح اگر عزيمت صادق مدد کند
اين ملک را به تيغ زبان مي‌توان گرفتاز ما به گفتگو دل و جان مي‌توان گرفت
زين لقمه‌ي غمي که مرا در گلو گرفتاز شير مادرست به من مي حلال تر
هر که چون طاوس دنبال خودآرايي گرفتمحضر قتلش به مهر بال و پر آماده شد
فغان که آب شد آيينه و جلا نگرفتدلم زگريه‌ي مستانه هم صفا نگرفت
غماز رنگ هم به زبان شکسته گفتتنها نه اشک راز مرا جسته جسته گفت
بر قد روشندلان، جامه بريده است صبحسر به گريبان خواب، از چه فرو برده‌اي ؟
تا تو نفس مي‌کشي، تيغ کشيده است صبححاجت شمع و چراغ، نيست شب عمر را
رنگين شود ز يک گل خورشيد، باغ صبحشمعي بس است ظلمت آيينه خانه را
مستي شب ندهد سود به خميازه صبحعيش امروز علاج غم فردا نکند
لبريز کن سبوي خود از آب جوي صبحزان پيش کز غبار نفس بي صفا شود
وقت شمعي خوش که پا در حلقه ماتم نهاددل ز همدردان شود از گريه خالي زودتر
اجتماع دوستان يکدلم آمد به يادسر به هم آورده ديدم برگ‌هاي غنچه را
که از حلاوت آن، لب به يکديگر چسبدبغير شهد خموشي کدام شيريني است
سيه مست است دولت، تا کجا خيزد، کجا افتدنه از روي بصيرت سايه بال هما افتد
که چشمش وقت گل چيدن به چشم باغبان افتدز شرم او نگاهم دست و پا گم کرد چون طفلي
آخر اين سلسله بر گردن ما مي‌افتد!نيست امروز کسي قابل زنجير جنون
به نسيمي ورق لاله و گل بر گرددحسن در هر نگهي عالم ديگر گردد
پيش ازان کز نفس خلق مکدر گردددم جان بخش نسيم سحري را درياب
که اگر بازستانند، دو چندان گردد!دزدي بوسه عجب دزدي خوش عاقبتي است
دو راه است اين که در نزديکي منزل يکي گرددطريق کفر و دين در شاهراه دل يکي گردد
تيري نگشايم که به من باز نگرددهرگز ز کمانخانه‌ي ابروي مکافات
نشيند هر که با من يک نفس، همدرد مي‌گرددچو برگ سبز کز باد خزاني زرد مي‌گردد


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط