اين قفل بسته، گوش به زنگ کليد نيست | | اميد دلگشاييم از ماه عيد نيست |
روزم سياه باد که چشمم سفيد نيست | | چشم من و جدا ز تو، آنگاه روشني ؟ |
بر زليخا طعن ارباب ملامت، بارنيست | | هر که پيراهن به بدنامي دريد آسوده شد |
که بي دليل ز خود رفتم ميسر نيست | | مرا به ساغري اي خضر نيک پي درياب |
روشن شود که ديدهي يعقوب کور نيست | | پيراهني کجاست که بر اهل روزگار |
بيش از يک ناله در صد حلقهي زنجير نيست | | اختلافي نيست در گفتار ما ديوانگان |
کوهکن را قاصدي بهتر ز جوي شير نيست | | بيقراران نامه بر از سنگ پيدا ميکنند |
ملک خراب را غمي از ترکتاز نيست | | سيل از بساط خانه بدوشان چه ميبرد؟ |
چون سبو، پيوند دست ما به سر، امروز نيست | | خاک ما را از گل بيت الحزن برداشتند |
صد حيف، چشم شوخ تو گوهرشناس نيست | | اشک من و رقيب به يک رشته ميکشد |
هر که از دل بار بردارد، گران بر دوش نيست | | هيچ باري از سبو بر دوش اهل هوش نيست |
عمر جاويدان او، يک آب خوردن بيش نيست ! | | اي سکندر تا به کي حسرت خوري بر حال خضر؟ |
چون گل رعنا، خزان و نوبهاري بيش نيست | | پشت و روي باغ دنيا را مکرر ديدهايم |
آتش به گرمي عرق انفعال نيست | | در دوزخم بيفکن و نام گنه مبر |
از دل خاک، که آرام در آنجا هم نيست | | نفس سوختهي لاله، خطي آورده است |
وگرنه کيست که از زندگي پشيمان نيست | | عدم ز قرب جوار وجود زندان است |
هيچ کس را خبر از آمدن و رفتن نيست | | نه همين موج ز آمد شد خود بي خبرست |
خار در ديده چو افتاد، کم از سوزن نيست | | دل نازک به نگاه کجي آزرده شود |
يک قدم بي چاه در صحراي کنعان تو نيست | | به که در غربت بود پايم به زندان اي پدر |
شعله شوق مرا حاجت به دامان تو نيست | | اي نسيم پيرهن بر گرد از کنعان به مصر |
دست دعاي باده پرستان شکسته نيست | | گر محتسب شکست خم ميفروش را |
در بساط آسيا يک دانهي نشکسته نيست | | يک دل آسوده نتوان يافت در زير فلک |
ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نيست | | چون وانميکني گرهي، خود گره مشو |
دارم عنان به دست و به دستم اراده نيست | | چون طفل نوسوار به ميدان اختيار |
در رياض آفرينش يک دل آسوده نيست | | غنچهي تصوير ميلرزد به رنگ و بوي خويش |
ابروي قبله را خبري از اشاره نيست | | از زاهدان خشک مجو پيچ و تاب عشق |
امروز به جمعيت ما سلسلهاي نيست | | در موج پريشاني ما فاصلهاي نيست |
گر ميروي از خود، به ازين قافلهاي نيست | | بوي گل و باد سحري بر سر راهند |
از خون چو داغ لاله حصار دل من است | | در بيابان جنون سلسلهپردازي نيست |
با پاکدامنان نظري هست حسن را | | هر جا که بوي خون شنوي منزل من است |
خزان ز غنچهي تصوير، راست ميگذرد | | تا آفتاب سرزده، در خانه من است |
درين دو هفته که مهمان اين چمن شدهاي | | هميشه جمع بود خاطري که غمگين است |
به قرب گلعذاران دل مبنديد | | به خنده لب مگشا، روزگار گلچين است |
غربت مپسنديد که افتيد به زندان | | وصيت نامه شبنم همين است |
تيره بختيهاي ما از پستي اقبال نيست | | بيرون ز وطن پا مگذاريد که چاه است |
غافل مشو ز پاس دل بيقرار ما | | از بلندي شمع ما پرتو به دور انداخته است |
خواهد ثواب بت شکنان يافت روز حشر | | کاين مرغ پرشکسته قفسها شکسته است |
جام شراب، مرهم دلهاي خسته است | | سنگين دلي که توبهي مارا شکسته است! |
بر حسن زود سير بهار اعتماد نيست | | خورشيد، موميايي ماه شکسته است |
پيوسته است سلسله موجها به هم | | شبنم به روي گل به امانت نشسته است |
از حال دل مپرس که با اهل عقل چيست | | خود را شکسته، هر که دل ما شکسته است |
صد بيابان درميان دارند از بي نسبتي | | ديوانهاي ميانهي طفلان نشسته است |
خنده بيجاست برق گريهي بي اختيار | | گر به ظاهر کوه باصحرا به هم پيوسته است |
غافل است از جنبش بي اختيار نبض خويش | | اشک تلخ و قهقه مينا به هم پيوسته است |
کنعان ز آب ديده يعقوب شد خراب | | آن که پندارد که در دست اختياري داشته است |
جز روي او که در عرق شرم غوطه زد | | ابر سفيد اينهمه باران نداشته است |
گردن مکش ز تيغ شهادت که اين زلال | | يک برگ گل هزار نگهبان نداشته است |
از ما سراغ منزل آسودگي مجو | | از جويبار ساقي کوثر گذشته است |
اين گردباد نيست که بالا گرفته است | | چون باد، عمر ما به تکاپو گذشته است |
غم پوشش برونم را گرفته است | | از خود رميدهاي است که صحرا گرفته است |
ز فکر جامه ونان چون برآيم ؟ | | خيال نان درونم را گرفته است |
از دست رستخيز حوادث کجا رويم ؟ | | که بيرون و درونم را گرفته است |
يک دلشده در دام نگاهت نگرفته است | | ما را ميان باديه باران گرفته است |
برگرد به ميخانه ازين توبهي ناقص | | در هالهي آغوش، چو ماهت نگرفته است |
خميازهي نشاط است، روي گشادهي گل | | تا پير خرابات به راهت نگرفته است |
سپهر خون به دلم ميکند، نميداند | | ورنه که از ته دل، در اين جهان شکفته است ؟ |
داند که روح در تن خاکي چه ميکشد | | که آبروي سفال شکسته از باده است |
سيل در بنياد تقوي از بهار افتاده است | | هر ناز پروري که به غربت فتاده است |
هست اميد زيستن از بام چرخ افتاده را | | توبه را آتش به جان از لاله زار افتاده است |
سنبل زلف از رخش تا برکنار افتاده است | | واي بر آن کس کز اوج اعتبار افتاده است |
نه لباس تندرستي، نه اميد پختگي | | گل چو تقويم کهن از اعتبار افتاده است |
هرگز از من چون کمان بر دست کس زوري نرفت | | ميوه خامم به سنگ از شاخسار افتاده است |
داغ مي گل گل به طرف دامنم افتاده است | | اين کشاکش در رگ جانم چه کار افتاده است ؟ |
تا گذشتي گرم چون خورشيد از ويرانهام | | همچو مينا ميکشي بر گردنم افتاده است |
غفلت پيريم از عهد جواني بيش است | | از گرستن گل به چشم روزنم افتاده است |
بخت ما چون بيد مجنون سرنگون افتاده است | | خواب ايام بهارم به خزان افتاده است |
ميتوان خواند از جبين خاک، احوال مرا | | همچو داغ لاله، نان ما به خون افتاده است |
چون غنچه اين بساط که بر خويش چيدهاي | | بس که پيش يار حرفم بر زمين افتاده است ! |
تا دل از دستم شراب ارغواني برده است | | تا ميکشي نفس، همه را باد برده است |
آن که بزم غير را از خنده پر گل کرده است | | خضر را پندارم آب زندگاني برده است ! |
اين چه رخسارست، گويا چهره پرداز بهار | | خاطر ما را پريشانتر ز سنبل کرده است |
نقش پاي رفتگان هموار سازد راه را | | آب و رنگ صد چمن را صرف يک گل کرده است |
جان ميدهد چو شمع براي نسيم صبح | | مرگ را داغ عزيزان بر من آسان کرده است |
مرا به بلبل تصوير رحم ميآيد | | هر کس تمام شب نفس آتشين زده است |
خاطر از سبحه و زنار مکدر شده است | | که در هواي تو بال و پري به هم نزده است |
شبنم از سعي به سرچشمهي خورشيد رسيد | | ريسمان بازي تقليد مکرر شده است |
از باده خشک لب شدن و مردنم يکي است | | قطره ماست که زنداني گوهر شده است |
هيچ کس مشکل ما را نتوانست گشود | | تا شيشهام تهي شده، پيمانه پر شده است |
اي که ميپرسي ز صحبتها گريزاني چرا | | تا به نام که طلسم دل ما بسته شده است ؟ |
از مرگ به ما نيم نفس بيش نمانده است | | در بساطم وقت ضايع کردني کم مانده است |
چون برگ خزان ديده و چون شمع سحرگاه | | يک گام ز سيلاب به خس بيش نمانده است |
نه کوهکني هست درين عرصه، نه پرويز | | از عمر مرا نيم نفس بيش نمانده است |
يک عمر ميتوان سخن از زلف يار گفت | | آوازهاي از عشق و هوس بيش نمانده است |
يک دل گشاده از نفس گرم من نشد | | در بند آن مباش که مضمون نمانده است |
ديوانه شو که عشرت طفلانهي جهان | | اين باغ پر ز غنچهي تصوير بوده است |
شيرازهي طرب خط پيمانه بوده است | | در کوچهي سلامت زنجير بوده است |
امروز کردهاند جدا، خانه کفر و دين | | سيلاب عقل گريهي مستانه بوده است |
در زمان عشق ما کفرست، ورنه پيش ازين | | زين پيش، اگر نه کعبه صنمخانه بوده است |
سيري ز ديدن تو ندارد نگاه من | | گاهگاهي رخصت بوس و کناري بوده است |
اي غزال چين، چه پشت چشم نازک ميکني ؟ | | چون قحط ديدهاي که به نعمت رسيده است |
خوني که مشک گشت، دلش ميشود سياه | | چشم ما آن چشمهاي سرمه سا را ديده است |
فلک پير بسي مرگ جوانان ديده است | | زان سفله کن حذر که به دولت رسيده است |
تسليم ميکند به ستم ظلم را دلير | | اين کمان، پشت سر تير فراوان ديده است |
به دوست نامه نوشتن، شعار بيگانه است | | جرم زمانه ساز، فزون از زمانه است |
اگر ز اهل دلي، فيص آسمان از توست | | به شمع، نامهي پروانه، بال پروانه است |
غفلت نگشت مانع تعجيل، عمر را | | که شيشه هر چه کند جمع، بهر پيمانه است |
در گوشه فقس مگر از دل برآورم | | در خواب نيز قافله ما روانه است |
بود تا در بزم يک هشيار، ساقي مينخورد | | اين خارهاکه در دلم از آشيانه است |
آنچه برگ عيش ميداني درين بستانسرا | | باغبان آبي ننوشد تا گلستان تشنه است |
عافيت ميطلبي، پاي خم از دست مده | | پيش چشم اهل بينش، دست بر هم سودهاي است |
قانع از قامت يارست به خميازهي خشک | | که بلاها همه در زير سر هشياري است |
دل سودازده را راحت و آزار يکي است | | بخت آغوش من و طالع محراب يکي است |
قرب و بعد از طرف توست چو حق نشناسي | | خانه پردود چو شد، روز و شب تار يکي است |
ادب پير خرابات نگهداشتني است | | نسبت نقطه ز اطراف به پرگار يکي است |
نور ماه و انجم و خورشيد پيش من يکي است | | طبع پيران و دل نازک اطفال يکي است |
توان به زنده دلي شد ز مردگان ممتاز | | آن که اين آيينهها را ميکند روشن يکي است |
به نسيمي ز گلستان سفري ميگردد | | وگرنه سينه و لوح مزار هر دو يکي است |
بغير دل که عزيز و نگاه داشتني است | | برگ عيش من و اوراق خزان هر دو يکي است |
بگشاي چاک سينه که بر منکران حشر | | جهان و هرچه درو هست، واگذاشتني است |
يک ديدن از براي نديدن بود ضرور | | روشن شود که صبح قيامت دميدني است |
نشاط يکشبهي دهر را غنيمت دان | | هر چند روي مردم دنيا نديدني است |
ميان شيشه و سنگ است خصمي ديرين | | که ميرود چو حنا اين نگار دست به دست |
روزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار | | دل مرا و ترا چون توان به هم پيوست ؟ |
تا بوي گلي سلسله جنبان نسيم است | | تا نظر واکرد، چشم از عالم ايجاد بست |
محتسب از عاجزي دست سبوي باده بست | | بر ما ره آمد شد بستان نتوان بست |
عاقبت زد بر زمين چون نقش پايم بي گناه | | بشکند دستي که دست مردم افتاده بست |
مرو به مجلس مي گر به توبه ميلرزي | | داشتم آن را که عمري چون دعا بر روي دست |
از مي، خمار آن لب ميگون ز دل نرفت | | سبو هميشه نيايد برون ز آب درست |
درين بساط، بجز شربت شهادت نيست | | داغ شراب را نتواند شراب شست |
شيرين به جوي شير بر آميخت چون شکر | | ميي که تلخي مرگ از گلو تواند شست |
دلبستگي است مادر هر ماتمي که هست | | خسرو دلش خوش است که بزم وصال ازوست |
بر مهلت زمانهي دون اعتماد نيست | | ميزايد از تعلق ما هر غمي که هست |
صبح آدينه و طفلان همه يک جا جمعند | | چون صبح در خوشي بسر آور دمي که هست |
عرق شرم مرا فرصت نظاره نداد | | بر جنون ميزنم امروز که بازاري هست! |
رسم است که از جوش ثمر شاخ شود خم | | ديده خون ميخورد آنجا که نگهباني هست |
داغ عمر رفته افسردن نميداند که چيست | | اي پير، ترا حاصل ازين قد دو تا چيست ؟ |
خامهي نقش اگر گردد نسيم دلگشا | | آتش اين کاروان، مردن نميداند که چيست |
اي خضر، غير داغ عزيزان و دوستان | | غنچهي تصوير، خنديدن نميداند که چيست |
دل رميده ما را به چشم خود مسپار | | حاصل ترا ز زندگي جاودانه چيست ؟ |
اي کوه طور، گردن دعوي مکن بلند | | سياه مست چه داند نگاهباني چيست |
مکن سپند مرا دور از حريم وصال | | آخر دل شکسته ما جلوهگاه کيست ؟ |
تشنه چشمان را ز نعمت سير کردن مشکل است | | که بيقراري من خالي از تماشا نيست |
از عمر رفته حاصل من آه حسرت است | | دشت اگر دريا شود، ريگ روان سيراب نيست |
شبنم دو بار بازي بستان نميخورد | | جز زنگ از شمردن اين زر به دست نيست |
اي که خود را در دل ما زشت منظر ديدهاي | | دل را به رنگ و بوي جهان بازگشت نيست |
سينه صافان را غباري گر بود بر چهره است | | رنگ خود را چاره کن، آيينهي ما زرد نيست |
روزگاري است درين دايره آوازي نيست | | در درون خانهي آيينه راه گرد نيست |
از براي دل ما قحط پريشاني نيست ! | | سر زلف تو نباشد سر زلف ديگر |
که در بديههي ميناي مي رواني نيست | | که باز حرف گلوگير توبه را سرکرد؟ |
که رخنههاي قفس، رخنه رهايي نيست | | ز خنده رويي گردون، فريب رحم مخور |
ياد زمانهاي که غم دل حساب داشت | | مجنون به ريگ باديه غمهاي خود شمرد |
سوزني بود درين راه، مسيحا برداشت | | چه ز انديشه تجريد به خود ميلرزي ؟ |
آنقدر بار به دل نه که تواني برداشت | | دل ز جمعيت اسباب چو برداشتني است |
عشقبازي پلهاي از دار بالاتر نداشت | | من به اوج لامکان بردم، وگرنه پيش ازين |
نامهي ما پاره کردن داشت گر خواندن نداشت | | قاصدان را يکقلم نوميد کردن خوب نيست |
کاش در زندگي از خاک مرا بر ميداشت | | آن که گريان به سر خاک من آمد چون شمع |
گر شکست دل عشاق صدايي ميداشت | | بر سر کوي تو غوغاي قيامت ميبود |
کاش اين قافله آواز درايي ميداشت | | بي خبر ميگذرد عمر گرامي، افسوس |
در زمان سرو خوش رفتار او بر دل گذاشت! | | بوستان، از شاخ گل، دستي که بالا کرده بود |
خشک لب ميبايدم چون کشتي از دريا گذشت | | خو به هجران کرده را ظرف شراب وصل نيست |
با وجود پل مرا از آب ميبايد گذشت | | منت خشک است بار خاطر آزادگان |
چو برق آمد و چون ابر نوبهار گذشت | | ز روزگار جواني خبر چه ميپرسي ؟ |
ميبايدم ز پيش نسيم سحر گذشت | | چون شمع، با سري که به يک موي بسته است |
که روز من به شتاب شب وصال گذشت | | زمن مپرس که چون بر تو ماه و سال گذشت ؟ |
نميتوانم ازين لقمه حلال گذشت! | | مکن به خوردن خشم و غضب ملامت من |
کعبه را گم کرد هر کس بي خبر از دل گذشت | | همچو آن رهرو که خواب آلود از منزل گذشت |
از زندگاني آنچه به خواب گران گذشت | | بي حاصلي نگر که شماريم مغتنم |
خوش آن که تشنه به آب بقا رسيد و گذشت | | دلم ز منت آب حيات گشت سياه |
نتوان سرسري ازمعني پيچيده گذشت | | زلف مشکين تو يکعمر تامل دارد |
عمر من در فکر آزادي چو زنداني گذشت | | تا نهادم پاي در وحشت سراي روزگار |
جمله در زندان تنگ از پاکداماني گذشت | | نوبهار زندگي، چون غنچه نشکفتهام |
که توبه نامه ما با خط شکسته نوشت! | | به کلک قاعده داني شکستگي مرساد |
که راه در دل خوبان به زور نتوان يافت | | فغان که کوهکن ساده دل نميداند |
تا پسته لب گشود، دل خود به جا نيافت! | | در پيش غنچهي دهن دلفريب او |
پل برين آب چو شد ساخته ميبايد رفت | | خم چو گردد قد افراخته ميبايد رفت |
دست آخر همه را باخته ميبايد رفت | | من گرفتم که قمار از همه عالم بردي |
کز بوي باده دست و دل من ز کار رفت | | ساقي، ترا که دست و دلي هست مي بنوش |
بي اختيار آمد و بي اختيار رفت | | خوش وقت رهروي که درين باغ چون نسيم |
از گرانخوابي منزل سفر از يادش رفت | | جان به اين غمکده آمد که سبک برگردد |
روزني زين خانه تاريک پيدا کرد و رفت | | روزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار |
روزگاري خاک خورد، آخر به هم پيچيد و رفت | | هر که آمد در غم آبادجهان، چون گردباد |
سر برون آورد و بر وضع جهان خنديد و رفت | | وقت آن کس خوش که چون برق از گريبان وجود |
يوسف به ريسمان برادر به چاه رفت | | نتوان به دستگيري اخوان ز راه رفت |
ابجد ايام طفلي را ز سر بايد گرفت | | آه کز کودک مزاجيهاي ابناي زمان |
کي ندانم صحبت ما و تو خواهد در گرفت | | شيشه با سنگ و قدح با محتسب يکرنگ شد |
بوي پيراهن ز مصر آخر ره کنعان گرفت | | دامن پاکان ندارد تاب دست انداز عشق |
آفاق را به يک دو نفس ميتوان گرفت | | چون صبح اگر عزيمت صادق مدد کند |
اين ملک را به تيغ زبان ميتوان گرفت | | از ما به گفتگو دل و جان ميتوان گرفت |
زين لقمهي غمي که مرا در گلو گرفت | | از شير مادرست به من مي حلال تر |
هر که چون طاوس دنبال خودآرايي گرفت | | محضر قتلش به مهر بال و پر آماده شد |
فغان که آب شد آيينه و جلا نگرفت | | دلم زگريهي مستانه هم صفا نگرفت |
غماز رنگ هم به زبان شکسته گفت | | تنها نه اشک راز مرا جسته جسته گفت |
بر قد روشندلان، جامه بريده است صبح | | سر به گريبان خواب، از چه فرو بردهاي ؟ |
تا تو نفس ميکشي، تيغ کشيده است صبح | | حاجت شمع و چراغ، نيست شب عمر را |
رنگين شود ز يک گل خورشيد، باغ صبح | | شمعي بس است ظلمت آيينه خانه را |
مستي شب ندهد سود به خميازه صبح | | عيش امروز علاج غم فردا نکند |
لبريز کن سبوي خود از آب جوي صبح | | زان پيش کز غبار نفس بي صفا شود |
وقت شمعي خوش که پا در حلقه ماتم نهاد | | دل ز همدردان شود از گريه خالي زودتر |
اجتماع دوستان يکدلم آمد به ياد | | سر به هم آورده ديدم برگهاي غنچه را |
که از حلاوت آن، لب به يکديگر چسبد | | بغير شهد خموشي کدام شيريني است |
سيه مست است دولت، تا کجا خيزد، کجا افتد | | نه از روي بصيرت سايه بال هما افتد |
که چشمش وقت گل چيدن به چشم باغبان افتد | | ز شرم او نگاهم دست و پا گم کرد چون طفلي |
آخر اين سلسله بر گردن ما ميافتد! | | نيست امروز کسي قابل زنجير جنون |
به نسيمي ورق لاله و گل بر گردد | | حسن در هر نگهي عالم ديگر گردد |
پيش ازان کز نفس خلق مکدر گردد | | دم جان بخش نسيم سحري را درياب |
که اگر بازستانند، دو چندان گردد! | | دزدي بوسه عجب دزدي خوش عاقبتي است |
دو راه است اين که در نزديکي منزل يکي گردد | | طريق کفر و دين در شاهراه دل يکي گردد |
تيري نگشايم که به من باز نگردد | | هرگز ز کمانخانهي ابروي مکافات |
نشيند هر که با من يک نفس، همدرد ميگردد | | چو برگ سبز کز باد خزاني زرد ميگردد |