شب آدينه باشد گوشه‌ي محراب روشنتر

شب آدينه باشد گوشه‌ي محراب روشنتر شاعر : صائب تبريزي فروغ عاريت بانور ذاتي برنمي‌آيد شب آدينه باشد گوشه‌ي محراب روشنتر زندان به روزگار شود دلنشين و ما که روز ابر باشداز شب مهتاب روشنتر از سنگلاخ دنيا، اي شيشه بار بگذر هر روز مي‌شويم ز دنيا رميده‌تر هنگام بازگشت است، نه وقت سير و گشت است چون سيل نو بهاران، زين کوهسار بگذر صبح آگاهي شود گفتم مرا موي سفيد با چهره‌ي خزاني، از نو بهار بگذر بغير عشق که از کار برده دست و دلم چشم بي شرم مرا شد...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شب آدينه باشد گوشه‌ي محراب روشنتر
شب آدينه باشد گوشه‌ي محراب روشنتر
شب آدينه باشد گوشه‌ي محراب روشنتر

شاعر : صائب تبريزي

فروغ عاريت بانور ذاتي برنمي‌آيدشب آدينه باشد گوشه‌ي محراب روشنتر
زندان به روزگار شود دلنشين و ماکه روز ابر باشداز شب مهتاب روشنتر
از سنگلاخ دنيا، اي شيشه بار بگذرهر روز مي‌شويم ز دنيا رميده‌تر
هنگام بازگشت است، نه وقت سير و گشت استچون سيل نو بهاران، زين کوهسار بگذر
صبح آگاهي شود گفتم مرا موي سفيدبا چهره‌ي خزاني، از نو بهار بگذر
بغير عشق که از کار برده دست و دلمچشم بي شرم مرا شد پرده‌ي خواب دگر
لامکاني شو که تبديل مکان آب و گلنمي‌رود دل و دستم به هيچ کاردگر
به گفتگو نرود کار عشق پيش و مرانقل کردن باشد از زندان به زندان دگر
ز حرف سرد ناصح غفلتم افزود بر غفلتنمي‌کشد دل غمگين به گفتگوي دگر
فرصت نمي‌دهد که بشويم ز ديده خوابنسيم صبح، شد خواب مرا افسانه‌ي ديگر
صبح است ساقيا مي چون آفتاب گيراز بس که تند مي‌گذرد جويبار عمر
دل مي‌شود سياه ز فانوس بي چراغعيش رميده را به کمد شراب گير
ذوقي است جانفشاني ياران به اتفاقدر روز ابر، باده‌ي چون آفتاب‌گير
جز گوشه‌ي قناعت ازين خاکدان مگيرهمرقص نيستي شو و دست شرار گير
رنگ من کرده به بال وپر عنقا پروازغير از کنار، هيچ ز اهل جهان مگير
اشکم ز دل به چهره دويدن گرفت بازنيست ممکن که به چندين بط مي آيد باز
نبضي که بود از رگ خواب آرميده‌تراين خانه‌ي شکسته چکيدن گرفت باز
زاهد خشک کجا، گريه‌ي مستانه کجا؟از شوق دست يار جهيدن گرفت باز
صافي و تيرگي آب ز سرچشمه بودآب در ديده‌ي تصوير نگردد هرگز
کدام آبله پا عزم اين بيابان کرد؟بي دل پاک، سخن پاک نگردد هرگز
روزي که آه من به هواداري تو خاستکه خارها همه گردن کشيده‌اند امروز
بدار عزت موي سفيد پيران رادر خواب ناز بود نسيم سحر هنوز
درين جهان نبود فرصت کمر بستنز جاي خويش به تعظيم صبحدم برخيز
از دل آگاه، در عالم، همين نام است و بسز خاک تيره، کمر بسته چون قلم برخيز
از سر مژگان، نگاه حسرت ما نگذردچشم بيداري که ديدم، حلقه‌ي دام است و بس
چون نگردم گرد سر تا پاي او چون گردباد؟عمر بال افشاني ما تا لب بام است و بس
بيد مجنونيم، برگ ما زبان خامشي استپاکداماني که مي‌بينم بيابان است و بس
از دشمنان خود نتوان بود بي خبرگل بچين از برگ ما، احوال بار ما مپرس
سنگ و گوهر، ديده حيران ميزان را يکي استآخر ترا که گفت که از دوستان مپرس؟
در ديار ما که جان از بهر مردن مي‌دهندامتياز کفر و ايمان از من مجنون مپرس
ز گاهواره تسليم کن سفينه‌ي خويشآرزوي عمر جاويدان ندارد هيچ کس
اي صبح مزن خنده‌ي بيجا، شب وصل استميان بحر بلا در کنار مادر باش
ياد از نگاه گير طريق سلوک راگر روشني چشم مني، پرده‌نشين باش
بي محبت مگذران عمر عزيز خويش رادر عين آشنايي مردم، رميده باش
صحبت شبهاي ميخواران ندارد بازگودر بهاران عندليب و در خزان پروانه باش
اي شاخ گل، به صحبت بلبل سري بکشچون ز مجلس مي‌روي بيرون، لب پيمانه باش
در جبهه‌ي گشاده‌ي گلها نگاه کنبسيار بر رضاي دل باغبان مباش
آب روان عمر ز استاده خوشترستدلگير از گرفتگي باغبان مباش
شمع بر خاک شهيدان گر نباشد گو مباشآزرده از گذشتن اين کاروان مباش
زينت ظاهر چه کار آيد دل افسرده را؟لاله در کوه بدخشان گر نباشد گو مباش
نرمي ز حد مبر که چو دندان مار ريختنقش بر ديوار زندان گر نباشد گو مباش
چون تاک اگرچه پاي ادب کج نهاده‌ايمهر طفل ني سوار کند تازيانه‌اش
اي آن که پاي کوه به دامن شکسته‌ايما رابه ريزش مژه‌ي اشکبار بخش
گراني مي‌کند بر خاطرش يادم، نمي‌دانميک ذره صبر هم به من بيقرار بخش
ز انقلاب جهان بي‌بران نيم‌لرزندکه با اين ناتواني چون توانم رفت از يادش؟!
برهمن از حضور بت، دل آسوده‌اي داردکه هر چه ميوه ندارد نمي‌فشانندش
عيار گفتگوي او نمي‌دانم، همين دانمنباشد دل به جا آن را که در غيب است معبودش
به آب مي‌برد و تشنه باز مي‌آردکه در فرياد آرد بوسه را لبهاي خاموشش
به زور، چهره‌ي خود را شکفته مي‌دارمهزار تشنه جگر را چه زنخدانش
به عزم رفتن از گلزار چون قامت برافرازدچو پسته‌اي که کند زخم سنگ خندانش
به آه سرد من آن شاخ گل سر در نمي‌آردگل از بي طاقتي، چون خار آويزد به دامانش
دل بي طاقتي چون طفل بدخو در بغل دارموگرنه هر نسيمي مي‌برد از راه بيرونش
بازي جنت مخور، کز بهر عبرت بس بودکه نتوانم به کام هر دو عالم داد تسکينش
مي‌کند مستي گوارا تلخي ايام راآنچه آدم ديد ازان گندم نماي جو فروش
ز حال دل خبرم نيست، اينقدر دانمواي برآن کس که مي‌آيد درين محفل به هوش
ساحلي نيست به از شستن دست از جانشکه دست شانه نگارين برآمد از مويش
آن که در آينه بيتاب شد از طلعت خويشآن که سيلاب ز پي دارد و دريا درپيش
حاصل من چو مه نو ز کمانخانه چرخآه اگر در دل عاشق نگرد صورت خويش
چون هر چه وقف گشت بزودي شود خرابتير باران اشارت بود از شهرت خويش
هر چند تا جريم، فرومايه نيستيمکرديم وقف عشق تو ملک وجود خويش
در دبستان وجود از تيره بختي چون قلمتابر زيان خلق گزينيم سود خويش
حرف سبک نمي بردم از قرار خويشرزق من کوتاهي عمرست از گفتار خويش
آغوشم از کشاکش حسرت چو گل دريداز هر صدا چو کوه نبازم وقار خويش
کاش مي ديدي به چشم عاشقان رخسار خويششاخ گلي نديد شبي در کنار خويش
اي که مي‌جويي گشاد کار خود از آسمانتا دريغ از چشم خود مي‌داشتي ديدار خويش
از گهر سنجي اين جوهريان نزديک استآسمان از ما بود سرگشته‌تر در کار خويش
ريخت از رعشه خجلت به زمين ساغر خويشکه ز ساحل به صدف باز برم گوهر خويش
نکند باد خزان رحم به مجموعه‌ي گلما و دريا نموديم به هم گوهر خويش
خود کرده‌ام به شکوه‌تر خصم جان خويشمن به اميد چه شيرازه کنم دفتر خويش ؟
چون سرو در مقام رضا ايستاده‌امکافر مباد کشته‌ي تيغ زبان خويش !
جمع سازد برگ عيش از بهر تاراج خزانآسوده خاطرم ز بهار و خزان خويش
از بيقراري دل اندوهگين خويشدر بهار آن کس که مي‌بندد در دبستان خويش
دايم به خون گرم شفق غوطه مي‌خورمخجلت کشم هميشه ز پهلونشين خويش
بي تکلف، حيله‌ي پرويز نامردانه بودشيوه عاجز کشي از خسروان زيبنده نيست
ياد مجنون که عجب سلسله جنباني بود!روزگاري است نرفتيم به صحراي جنون
بلاي چشم کبود تو آسماني بودمن آن نيم که به نيرنگ دل دهم به کسي
ورنه کوتاهي ازان زلف گرهگير نبوددل ديوانه‌ي من قابل زنجير نبود
عالم خاک کم از عالم تصوير نبودعمر مردم همه در پرده‌ي حيراني رفت
همه روي زمين يک لب خندان مي‌بودگر گلوگير نمي‌شد غم نان مردم را
داغ فرزندست فوت وقت، از دل چون رود؟حسرت اوقات غفلت چون ز دل بيرون رود؟
اين نه موجي است که از خاطر ساحل برودياد آن جلوه‌ي مستانه کي از دل برود؟
راست چون راه، سبکبار به منزل برودهر که باري ز دل رهروان بردارد
خوشا دلي که به دنبال آرزو نرودسراب، تشنه‌لبان را کند بيابان مرگ
تا تو مي‌آيي به مجلس، دل به صد جا مي‌رودرفتي و از بدگمانيهاي عشق دوربين
ريشه در دل مي‌کند خاري که در پا مي‌روددر طريق عشق، خار از پا کشيدن مشکل است
کاروان در کاروان سنگ ملامت مي‌رود!در بيابان جنون از راهزن انديشه نيست
دختر رز با سيه مستان به خلوت مي‌روددر خرابات مغان بي عصمتي را راه نيست
آيينه است آب چو هموار مي‌رودروشنگر وجود بود آرميدگي
تا بازگشتن تو به صد جا نمي‌رودجايي نمي‌روي که دل بدگمان من
تا نشکند سفينه به ساحل نمي‌ورددل را به هم شکن که ازين بحر پر خطر
زنگ کدورت از دل عاقل نمي‌روداز پاشکستگان چراغ است تيرگي
چون مصرع بلند ز يادم نمي‌رودهر جلوه‌اي که ديده‌ام از سروقامتي
هر که آمد گرهي چند برين کار افزودهيچ کس عقده‌اي از کار جهان باز نکرد
ساقي مهل نماز صراحي قضا شودمحراب صبح گوشه‌ي ابرو بلند کرد
از گلستان حسن سعي باغبان پيدا شودمي‌شود خون خوردن من ظاهر از رخسار يار
جاي بلبل در چمن، فصل خزان پيدا شودمي‌شود قدر سخن سنجان پس از رفتن پديد
که زندگاني من صرف خورد و خواب شودبه داد من برس اي عشق، بيش ازين مپسند
دايه پرهيز کند طفل چو بيمار شودعشق فکر دل افگار ز من دارد بيش
چشم دارم به همين درد گرفتار شودآن که از چشم تو افکند مرا بي تقصير
عادت به هر دوا که کني بي‌اثر شودمي‌خوردن مدام مرا بي‌دماغ کرد
به دريدن مگر اين نامه ز هم باز شودبر گشاد دل من دست ندارد تدبير
دست در گردن هم، شادي و غم سبز شودگل بي خار درين غمکده کم سبز شود
همچو آن دانه که در زير قدم سبز شودطي شد ايام برومندي ما در سختي
نيست ممکن هر که مجنون شد دگر عاقل شودسيل دريا ديده هرگز بر نمي‌گردد به جوي
عشق اگر بر سنگ اندازد نظر، آدم شودبيستون را جان شيرين کرد در تن کوهکن
از چشم هر که قطره‌ي اشکي روان شوددريا شود ز گريه‌ي رحمت، کنار من
هر که چون برگ خزان آماده رفتن شودهر نسيمي مي‌تواندخضر راه او شدن
صياد من نخست گرفتار من شودتا دل نمي‌برم زکسي، دل نمي‌دهم
پيش ازين قافله همچون خبر افتم چه شوداگر از همسفران پيشتر افتم چه شود
زير پاي تو شبي گر به سر افتم چه شودعمرها رفت که چون زلف پريشان توام
مرا به خنده‌ي شادي دهان گشاده شودچو غنچه هر که درين گلستان گشاده شود
چو غنچه‌اي که به فصل خزان گشاده شودنچيده گل ز طرب، خرج روزگار شدم
که آفتاب شود روز و شب ستاره شودمشو ز وحدت و کثرت دوبين، که يک نورست
پر شکسته خس و خار آشيانه شودبه هيچ جا نرسد هر که همتش پست است
يک کف خاک درين ميکده ضايع نشوديا سبو، يا خم مي، يا قدح باده کنند
کيست لبهاي ترا بيندو طامع نشود؟بوسه هر چند که در کيش محبت کفرست
ترسم آيينه به ديدن ز تو قانع نشوداين لب بوسه فريبي که ترا داده خدا
نفس گسسته به معموره‌ي عدم نشود؟که رو نهاد به هستي، که از پشيماني
شاهد عجزست هر دستي که بالا مي‌شوددست بر دل نه که در بحر پر آشوب جهان
پروانه بيقرار ز مهتاب مي‌شودموج سراب، سلسله جنبان تشنگي است
از عمر آنچه صرف خور و خواب مي‌شودنسبت به شغل بيهده‌ي ما عبادت است
بر چراغ زندگي دست حمايت مي‌شوددست هر کس را که مي‌گيري درين آشوبگاه
يک حرف بيش نيست که تکرار مي‌شودچندان که در کتاب جهان مي‌کنم نظر
مي چون دو سال عمر کند، پير مي‌شوددور نشاط زود به انجام مي‌رسد
بخت سياه اهل هنر سبز مي‌شودروزي که برف سرخ ببارد ز آسمان
چون صدف گر آب نوشم، عقده‌ي دل مي‌شودگر شکر در جام ريزم، زهر قاتل مي‌شود
يوسف از دامان پاک خود به زندان مي‌شودبيگناهي کم گناهي نيست در ديوان عشق
چهره‌ي برگ خزان، زرد از جدايي مي‌شودرشته‌ي پيوند ياران را بريدن سهل نيست
اين فتح بي شکستگي پر نمي‌شودبال شکسته است کليد در قفس
اندوه روزي از دل ما کم نمي‌شوددندان ما ز خوردن نعمت تمام ريخت
اين ابر از نسيم پريشان نمي‌شودنتوان به آه لشکر غم را شکست داد
بگذاريد که آوازه جنت شنودرتبه‌ي زمزمه‌ي عشق ندارد زاهد
که ز خاکستر ما بوي محبت شنودهمچو پروانه جگر سوخته‌اي مي‌بايد
کسي که زندگي پايدار مي‌خواهدمگر به داغ عزيزان نسوخته است دلش ؟
عجب که کوه صداي مرا جواب دهدچنين که ناله‌ي من از قبول نوميدست
کاين زر قلب به هر کس که دهي باز دهددهن خويش به دشنام ميالا زنهار
اين شاخ چون شکسته شود بار مي‌دهدبي حاصلي است حاصل دل تا بود درست
بي خون ،به لاله سوخته ناني نمي‌دهدبا خون دل بساز که چرخ سياه دل
شيشه چو بشکست پيش شيشه گر آيداز در حق کن طلب شکسته‌دلان را
يک ناله ز صد حلقه‌ي زنجير برآيددر سلسله‌ي يک جهتان نيست دورنگي
سرافکنده چون بيد مجنون برآيدز شرم گنه، سرو موزون ز خاکم
به هر جا که ناخن زني خون برآيدز بس خاک خورده است خون عزيزان
که نفس سوخته از خاک بدر مي‌آيدلاله دارد خبر از برق سبکسير بهار
که ز صد رهگذرم سنگ به سر مي‌آيدآمد کار من ورشته تسبيح يکي است
سر زلفي که به دست همه کس مي‌آيدناکسي بين که سر از صحبت من مي‌پيچد
آخر آيينه به بالين نفس مي‌آيدرويگردان نشود صافدل از دشمن خويش
زخم اين آينه چون آب به هم مي‌آيددر دل صاف نماند اثر تيغ زبان
تا ببينيم چه از آب برون مي‌آيد!کشتي عقل فکنديم به درياي شراب
برسان آينه را تانفسي مي‌آيداز دل خسته‌ي من گر خبري مي‌گيري
درختي را که سرما سوخت، دودش بر نمي‌آيدنماند از سردمهريهاي دوران در جگر آهم
که طفل شوخ، دست خالي از بستان نمي‌آيدبر آن رخسار نازک از نگاه تند مي‌لرزم
ز دست من بغير از چشم ماليدن نمي‌آيدز خواب نيستي برجسته‌ام از شورش هستي
به کام تشنه چکيدن ز من نمي‌آيددر آتشم که چوآب گهر ز سنگدلي
کز آشيانه پريدن ز من نمي‌آيدمن آن شکسته پر و بال طايرم چون چشم
صدا غير از سپند از هيچ کس بيرون نمي‌آيددر آن محفل که من بردارم از لب مهر خاموشي
گل بي شرم از آغوش خس بيرون نمي‌آيدعبث مرغ چمن بر آب و آتش مي‌زند خود را
که دستگيري من از سبو نمي‌آيدبه پاي خم برسانيد مشت خاک مرا
که بوي پيرهن چشم چون دستار مي‌بايدزليخا چشم ياري از صبا دارد،نمي‌داند
چو گل ز باغ رود باغبان بياسايدنگاهباني خوبان شوخ چشم بلاست
ندانستم که چون تر شد گره، دشوار بگشايداميد دلگشايي داشتم از گريه‌ي خونين
خزان رنگ مرا در بهار بايد ديدشکسته حالي من پيش يار بايد ديد
که روي مردم عالم دو بار بايد ديد!مرا ز روز قيامت غمي که هست اين است
ز روزن نظر اعتبار بايد ديدخراب حالي اين قصرهاي محکم را
که به دنبال سرم روز سفر مي‌گريدبنماييد بجز آينه و آب، کسي
چون برق، ازين سوخته خرمن بگريزيداز قيد فلک بر زده دامن بگريزيد
زير علم باده‌ي روشن بگريزيدهر جا که کند گرد غم از دور سياهي
چون سيل، ازين دشت به شيون بگريزيدماتمکده‌ي خاک ،سزاوار وطن نيست
مي‌بايدم به درد دل ديگران رسيداحوال من مپرس، که با صد هزار درد
ساغر يک بزم مي‌بايد مرا تنها کشيدنيست از خونابه نوشان هيچ کس جز من به جا
از سبک قدران سنگين خواب مي‌بايد کشيدآه ازين شورش که ناز دولت بيدار را
باغ را چون ابر در آغوش مي‌بايد کشيدگلشن از نازک نهالان يک تن سيمين شده است
چند روزي هم سبو بر دوش مي‌بايد کشيدمدتي سجاده‌ي تقوي به دوش انداختي
بيچاره دانه‌اي که سر از خاک برکشيدميدان تيغ بازي برق است روزگار
ز شکري که به طفلي مرا به کام کشيدفريب زندگي تلخ داد دايه مرا
تا نگردي مست، اين بار گران نتوان کشيدزندگي با هوشياري زير گردون مشکل است
بيش ازين خجلت ز روي کودکان نتوان کشيدمي‌زنم بر کوچه‌ي ديوانگي در اين بهار
اي به همت از زليخا کمتران، غيرت کنيد!يوسف ما در ترازو چند باشد همچو سنگ؟
که رخ به خون جگر شسته لاله مي‌رويدچه ماتم است ندانم نهفته در دل خاک؟
هر چه داريد به مي در شب مهتاب دهيدصحبت صافدلان برق صفت در گذرست
اي سکندر، طمع از چشمه‌ي حيوان بردارشاهي و عمر ابد هر دو به يک کس ندهند
اين ماه را نهفته در ابر سياه داردر زير خرقه شيشه‌ي مي را نگاه دار
زنهار گوش هوش به آن خيره خواه دارپير مغان ز توبه ترا منع اگر کند
شمع مرا ز دست حمايت نگاه داريارب مرا ز پرتو منت نگاه دار
وقت شباب دامن فرصت نگاه دارعاجز بود ز حفظ عنان دست رعشه دار
جهدي کن و دامان سحرگاه نگه‌دارشب را اگر از مرده دلي زنده نداري
ازين ستمکده سيلاب را دريغ مداربه هر روش که تواني خراب کن تن را
از خراج آسودگي خواهي، به سلطانش گذارحاصل اين مزرع ويران بجز تشويش نيست
وقت خود ضايع مکن، بر طاق نسيانش گذارنسخه‌ي مغلوط عالم قابل اصلاح نيست
ز نقش پاي چراغي به راه ما بگذاربه شکر اين که شدي پيشواي گرمروان
موج درياديده در ساحل نمي‌گيرد قرارجان قدسي در تن خاکي دو روزي بيش نيست
آن که بر تربت من سايه فکند آخر کارکاش در زندگي از خاک مرا برمي داشت
که در ايام خزان صاف شود آب بهارعقل پيري ز من ايام جواني مطلب
چون گل رعنا، خزان را در قفا دارد بهاراز فروغ لاله آتش زير پا دارد بهار
همچو آب از بردباريها به روي خود ميارگر به جرم سينه صافي سنگبارانت کنند
يک ره اي هاله‌ي بيدرد، به آن ماه ببرخبر حسرت آغوش تهيدست مرا
ندانستم که در خشکي شود اين خار گيراتربه پيري، گفتم از دامان دنيا دست بردارم
مي‌کنم هر چند با مردم مدارا بيشترچون زمين نرم از من گرد بر مي‌آورند
حرص گدا شود طرف شام بيشترپيران تلاش رزق فزون از جوان کنند
چندان که مي خوري غم ايام بيشترمانند آب چشمه ز کاوش فزون شود
ويرانه فيض مي‌برد از ماه بيشتردارد نظر به خانه خرابان هميشه عشق
ويرانه فيض مي‌برد از ماه بيشترچراغ مسجد از تاريکي ميخانه افروزد


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط