فروغ عاريت بانور ذاتي برنميآيد | | شب آدينه باشد گوشهي محراب روشنتر |
زندان به روزگار شود دلنشين و ما | | که روز ابر باشداز شب مهتاب روشنتر |
از سنگلاخ دنيا، اي شيشه بار بگذر | | هر روز ميشويم ز دنيا رميدهتر |
هنگام بازگشت است، نه وقت سير و گشت است | | چون سيل نو بهاران، زين کوهسار بگذر |
صبح آگاهي شود گفتم مرا موي سفيد | | با چهرهي خزاني، از نو بهار بگذر |
بغير عشق که از کار برده دست و دلم | | چشم بي شرم مرا شد پردهي خواب دگر |
لامکاني شو که تبديل مکان آب و گل | | نميرود دل و دستم به هيچ کاردگر |
به گفتگو نرود کار عشق پيش و مرا | | نقل کردن باشد از زندان به زندان دگر |
ز حرف سرد ناصح غفلتم افزود بر غفلت | | نميکشد دل غمگين به گفتگوي دگر |
فرصت نميدهد که بشويم ز ديده خواب | | نسيم صبح، شد خواب مرا افسانهي ديگر |
صبح است ساقيا مي چون آفتاب گير | | از بس که تند ميگذرد جويبار عمر |
دل ميشود سياه ز فانوس بي چراغ | | عيش رميده را به کمد شراب گير |
ذوقي است جانفشاني ياران به اتفاق | | در روز ابر، بادهي چون آفتابگير |
جز گوشهي قناعت ازين خاکدان مگير | | همرقص نيستي شو و دست شرار گير |
رنگ من کرده به بال وپر عنقا پرواز | | غير از کنار، هيچ ز اهل جهان مگير |
اشکم ز دل به چهره دويدن گرفت باز | | نيست ممکن که به چندين بط مي آيد باز |
نبضي که بود از رگ خواب آرميدهتر | | اين خانهي شکسته چکيدن گرفت باز |
زاهد خشک کجا، گريهي مستانه کجا؟ | | از شوق دست يار جهيدن گرفت باز |
صافي و تيرگي آب ز سرچشمه بود | | آب در ديدهي تصوير نگردد هرگز |
کدام آبله پا عزم اين بيابان کرد؟ | | بي دل پاک، سخن پاک نگردد هرگز |
روزي که آه من به هواداري تو خاست | | که خارها همه گردن کشيدهاند امروز |
بدار عزت موي سفيد پيران را | | در خواب ناز بود نسيم سحر هنوز |
درين جهان نبود فرصت کمر بستن | | ز جاي خويش به تعظيم صبحدم برخيز |
از دل آگاه، در عالم، همين نام است و بس | | ز خاک تيره، کمر بسته چون قلم برخيز |
از سر مژگان، نگاه حسرت ما نگذرد | | چشم بيداري که ديدم، حلقهي دام است و بس |
چون نگردم گرد سر تا پاي او چون گردباد؟ | | عمر بال افشاني ما تا لب بام است و بس |
بيد مجنونيم، برگ ما زبان خامشي است | | پاکداماني که ميبينم بيابان است و بس |
از دشمنان خود نتوان بود بي خبر | | گل بچين از برگ ما، احوال بار ما مپرس |
سنگ و گوهر، ديده حيران ميزان را يکي است | | آخر ترا که گفت که از دوستان مپرس؟ |
در ديار ما که جان از بهر مردن ميدهند | | امتياز کفر و ايمان از من مجنون مپرس |
ز گاهواره تسليم کن سفينهي خويش | | آرزوي عمر جاويدان ندارد هيچ کس |
اي صبح مزن خندهي بيجا، شب وصل است | | ميان بحر بلا در کنار مادر باش |
ياد از نگاه گير طريق سلوک را | | گر روشني چشم مني، پردهنشين باش |
بي محبت مگذران عمر عزيز خويش را | | در عين آشنايي مردم، رميده باش |
صحبت شبهاي ميخواران ندارد بازگو | | در بهاران عندليب و در خزان پروانه باش |
اي شاخ گل، به صحبت بلبل سري بکش | | چون ز مجلس ميروي بيرون، لب پيمانه باش |
در جبههي گشادهي گلها نگاه کن | | بسيار بر رضاي دل باغبان مباش |
آب روان عمر ز استاده خوشترست | | دلگير از گرفتگي باغبان مباش |
شمع بر خاک شهيدان گر نباشد گو مباش | | آزرده از گذشتن اين کاروان مباش |
زينت ظاهر چه کار آيد دل افسرده را؟ | | لاله در کوه بدخشان گر نباشد گو مباش |
نرمي ز حد مبر که چو دندان مار ريخت | | نقش بر ديوار زندان گر نباشد گو مباش |
چون تاک اگرچه پاي ادب کج نهادهايم | | هر طفل ني سوار کند تازيانهاش |
اي آن که پاي کوه به دامن شکستهاي | | ما رابه ريزش مژهي اشکبار بخش |
گراني ميکند بر خاطرش يادم، نميدانم | | يک ذره صبر هم به من بيقرار بخش |
ز انقلاب جهان بيبران نيملرزند | | که با اين ناتواني چون توانم رفت از يادش؟! |
برهمن از حضور بت، دل آسودهاي دارد | | که هر چه ميوه ندارد نميفشانندش |
عيار گفتگوي او نميدانم، همين دانم | | نباشد دل به جا آن را که در غيب است معبودش |
به آب ميبرد و تشنه باز ميآرد | | که در فرياد آرد بوسه را لبهاي خاموشش |
به زور، چهرهي خود را شکفته ميدارم | | هزار تشنه جگر را چه زنخدانش |
به عزم رفتن از گلزار چون قامت برافرازد | | چو پستهاي که کند زخم سنگ خندانش |
به آه سرد من آن شاخ گل سر در نميآرد | | گل از بي طاقتي، چون خار آويزد به دامانش |
دل بي طاقتي چون طفل بدخو در بغل دارم | | وگرنه هر نسيمي ميبرد از راه بيرونش |
بازي جنت مخور، کز بهر عبرت بس بود | | که نتوانم به کام هر دو عالم داد تسکينش |
ميکند مستي گوارا تلخي ايام را | | آنچه آدم ديد ازان گندم نماي جو فروش |
ز حال دل خبرم نيست، اينقدر دانم | | واي برآن کس که ميآيد درين محفل به هوش |
ساحلي نيست به از شستن دست از جانش | | که دست شانه نگارين برآمد از مويش |
آن که در آينه بيتاب شد از طلعت خويش | | آن که سيلاب ز پي دارد و دريا درپيش |
حاصل من چو مه نو ز کمانخانه چرخ | | آه اگر در دل عاشق نگرد صورت خويش |
چون هر چه وقف گشت بزودي شود خراب | | تير باران اشارت بود از شهرت خويش |
هر چند تا جريم، فرومايه نيستيم | | کرديم وقف عشق تو ملک وجود خويش |
در دبستان وجود از تيره بختي چون قلم | | تابر زيان خلق گزينيم سود خويش |
حرف سبک نمي بردم از قرار خويش | | رزق من کوتاهي عمرست از گفتار خويش |
آغوشم از کشاکش حسرت چو گل دريد | | از هر صدا چو کوه نبازم وقار خويش |
کاش مي ديدي به چشم عاشقان رخسار خويش | | شاخ گلي نديد شبي در کنار خويش |
اي که ميجويي گشاد کار خود از آسمان | | تا دريغ از چشم خود ميداشتي ديدار خويش |
از گهر سنجي اين جوهريان نزديک است | | آسمان از ما بود سرگشتهتر در کار خويش |
ريخت از رعشه خجلت به زمين ساغر خويش | | که ز ساحل به صدف باز برم گوهر خويش |
نکند باد خزان رحم به مجموعهي گل | | ما و دريا نموديم به هم گوهر خويش |
خود کردهام به شکوهتر خصم جان خويش | | من به اميد چه شيرازه کنم دفتر خويش ؟ |
چون سرو در مقام رضا ايستادهام | | کافر مباد کشتهي تيغ زبان خويش ! |
جمع سازد برگ عيش از بهر تاراج خزان | | آسوده خاطرم ز بهار و خزان خويش |
از بيقراري دل اندوهگين خويش | | در بهار آن کس که ميبندد در دبستان خويش |
دايم به خون گرم شفق غوطه ميخورم | | خجلت کشم هميشه ز پهلونشين خويش |
بي تکلف، حيلهي پرويز نامردانه بود | | شيوه عاجز کشي از خسروان زيبنده نيست |
ياد مجنون که عجب سلسله جنباني بود! | | روزگاري است نرفتيم به صحراي جنون |
بلاي چشم کبود تو آسماني بود | | من آن نيم که به نيرنگ دل دهم به کسي |
ورنه کوتاهي ازان زلف گرهگير نبود | | دل ديوانهي من قابل زنجير نبود |
عالم خاک کم از عالم تصوير نبود | | عمر مردم همه در پردهي حيراني رفت |
همه روي زمين يک لب خندان ميبود | | گر گلوگير نميشد غم نان مردم را |
داغ فرزندست فوت وقت، از دل چون رود؟ | | حسرت اوقات غفلت چون ز دل بيرون رود؟ |
اين نه موجي است که از خاطر ساحل برود | | ياد آن جلوهي مستانه کي از دل برود؟ |
راست چون راه، سبکبار به منزل برود | | هر که باري ز دل رهروان بردارد |
خوشا دلي که به دنبال آرزو نرود | | سراب، تشنهلبان را کند بيابان مرگ |
تا تو ميآيي به مجلس، دل به صد جا ميرود | | رفتي و از بدگمانيهاي عشق دوربين |
ريشه در دل ميکند خاري که در پا ميرود | | در طريق عشق، خار از پا کشيدن مشکل است |
کاروان در کاروان سنگ ملامت ميرود! | | در بيابان جنون از راهزن انديشه نيست |
دختر رز با سيه مستان به خلوت ميرود | | در خرابات مغان بي عصمتي را راه نيست |
آيينه است آب چو هموار ميرود | | روشنگر وجود بود آرميدگي |
تا بازگشتن تو به صد جا نميرود | | جايي نميروي که دل بدگمان من |
تا نشکند سفينه به ساحل نميورد | | دل را به هم شکن که ازين بحر پر خطر |
زنگ کدورت از دل عاقل نميرود | | از پاشکستگان چراغ است تيرگي |
چون مصرع بلند ز يادم نميرود | | هر جلوهاي که ديدهام از سروقامتي |
هر که آمد گرهي چند برين کار افزود | | هيچ کس عقدهاي از کار جهان باز نکرد |
ساقي مهل نماز صراحي قضا شود | | محراب صبح گوشهي ابرو بلند کرد |
از گلستان حسن سعي باغبان پيدا شود | | ميشود خون خوردن من ظاهر از رخسار يار |
جاي بلبل در چمن، فصل خزان پيدا شود | | ميشود قدر سخن سنجان پس از رفتن پديد |
که زندگاني من صرف خورد و خواب شود | | به داد من برس اي عشق، بيش ازين مپسند |
دايه پرهيز کند طفل چو بيمار شود | | عشق فکر دل افگار ز من دارد بيش |
چشم دارم به همين درد گرفتار شود | | آن که از چشم تو افکند مرا بي تقصير |
عادت به هر دوا که کني بياثر شود | | ميخوردن مدام مرا بيدماغ کرد |
به دريدن مگر اين نامه ز هم باز شود | | بر گشاد دل من دست ندارد تدبير |
دست در گردن هم، شادي و غم سبز شود | | گل بي خار درين غمکده کم سبز شود |
همچو آن دانه که در زير قدم سبز شود | | طي شد ايام برومندي ما در سختي |
نيست ممکن هر که مجنون شد دگر عاقل شود | | سيل دريا ديده هرگز بر نميگردد به جوي |
عشق اگر بر سنگ اندازد نظر، آدم شود | | بيستون را جان شيرين کرد در تن کوهکن |
از چشم هر که قطرهي اشکي روان شود | | دريا شود ز گريهي رحمت، کنار من |
هر که چون برگ خزان آماده رفتن شود | | هر نسيمي ميتواندخضر راه او شدن |
صياد من نخست گرفتار من شود | | تا دل نميبرم زکسي، دل نميدهم |
پيش ازين قافله همچون خبر افتم چه شود | | اگر از همسفران پيشتر افتم چه شود |
زير پاي تو شبي گر به سر افتم چه شود | | عمرها رفت که چون زلف پريشان توام |
مرا به خندهي شادي دهان گشاده شود | | چو غنچه هر که درين گلستان گشاده شود |
چو غنچهاي که به فصل خزان گشاده شود | | نچيده گل ز طرب، خرج روزگار شدم |
که آفتاب شود روز و شب ستاره شود | | مشو ز وحدت و کثرت دوبين، که يک نورست |
پر شکسته خس و خار آشيانه شود | | به هيچ جا نرسد هر که همتش پست است |
يک کف خاک درين ميکده ضايع نشود | | يا سبو، يا خم مي، يا قدح باده کنند |
کيست لبهاي ترا بيندو طامع نشود؟ | | بوسه هر چند که در کيش محبت کفرست |
ترسم آيينه به ديدن ز تو قانع نشود | | اين لب بوسه فريبي که ترا داده خدا |
نفس گسسته به معمورهي عدم نشود؟ | | که رو نهاد به هستي، که از پشيماني |
شاهد عجزست هر دستي که بالا ميشود | | دست بر دل نه که در بحر پر آشوب جهان |
پروانه بيقرار ز مهتاب ميشود | | موج سراب، سلسله جنبان تشنگي است |
از عمر آنچه صرف خور و خواب ميشود | | نسبت به شغل بيهدهي ما عبادت است |
بر چراغ زندگي دست حمايت ميشود | | دست هر کس را که ميگيري درين آشوبگاه |
يک حرف بيش نيست که تکرار ميشود | | چندان که در کتاب جهان ميکنم نظر |
مي چون دو سال عمر کند، پير ميشود | | دور نشاط زود به انجام ميرسد |
بخت سياه اهل هنر سبز ميشود | | روزي که برف سرخ ببارد ز آسمان |
چون صدف گر آب نوشم، عقدهي دل ميشود | | گر شکر در جام ريزم، زهر قاتل ميشود |
يوسف از دامان پاک خود به زندان ميشود | | بيگناهي کم گناهي نيست در ديوان عشق |
چهرهي برگ خزان، زرد از جدايي ميشود | | رشتهي پيوند ياران را بريدن سهل نيست |
اين فتح بي شکستگي پر نميشود | | بال شکسته است کليد در قفس |
اندوه روزي از دل ما کم نميشود | | دندان ما ز خوردن نعمت تمام ريخت |
اين ابر از نسيم پريشان نميشود | | نتوان به آه لشکر غم را شکست داد |
بگذاريد که آوازه جنت شنود | | رتبهي زمزمهي عشق ندارد زاهد |
که ز خاکستر ما بوي محبت شنود | | همچو پروانه جگر سوختهاي ميبايد |
کسي که زندگي پايدار ميخواهد | | مگر به داغ عزيزان نسوخته است دلش ؟ |
عجب که کوه صداي مرا جواب دهد | | چنين که نالهي من از قبول نوميدست |
کاين زر قلب به هر کس که دهي باز دهد | | دهن خويش به دشنام ميالا زنهار |
اين شاخ چون شکسته شود بار ميدهد | | بي حاصلي است حاصل دل تا بود درست |
بي خون ،به لاله سوخته ناني نميدهد | | با خون دل بساز که چرخ سياه دل |
شيشه چو بشکست پيش شيشه گر آيد | | از در حق کن طلب شکستهدلان را |
يک ناله ز صد حلقهي زنجير برآيد | | در سلسلهي يک جهتان نيست دورنگي |
سرافکنده چون بيد مجنون برآيد | | ز شرم گنه، سرو موزون ز خاکم |
به هر جا که ناخن زني خون برآيد | | ز بس خاک خورده است خون عزيزان |
که نفس سوخته از خاک بدر ميآيد | | لاله دارد خبر از برق سبکسير بهار |
که ز صد رهگذرم سنگ به سر ميآيد | | آمد کار من ورشته تسبيح يکي است |
سر زلفي که به دست همه کس ميآيد | | ناکسي بين که سر از صحبت من ميپيچد |
آخر آيينه به بالين نفس ميآيد | | رويگردان نشود صافدل از دشمن خويش |
زخم اين آينه چون آب به هم ميآيد | | در دل صاف نماند اثر تيغ زبان |
تا ببينيم چه از آب برون ميآيد! | | کشتي عقل فکنديم به درياي شراب |
برسان آينه را تانفسي ميآيد | | از دل خستهي من گر خبري ميگيري |
درختي را که سرما سوخت، دودش بر نميآيد | | نماند از سردمهريهاي دوران در جگر آهم |
که طفل شوخ، دست خالي از بستان نميآيد | | بر آن رخسار نازک از نگاه تند ميلرزم |
ز دست من بغير از چشم ماليدن نميآيد | | ز خواب نيستي برجستهام از شورش هستي |
به کام تشنه چکيدن ز من نميآيد | | در آتشم که چوآب گهر ز سنگدلي |
کز آشيانه پريدن ز من نميآيد | | من آن شکسته پر و بال طايرم چون چشم |
صدا غير از سپند از هيچ کس بيرون نميآيد | | در آن محفل که من بردارم از لب مهر خاموشي |
گل بي شرم از آغوش خس بيرون نميآيد | | عبث مرغ چمن بر آب و آتش ميزند خود را |
که دستگيري من از سبو نميآيد | | به پاي خم برسانيد مشت خاک مرا |
که بوي پيرهن چشم چون دستار ميبايد | | زليخا چشم ياري از صبا دارد،نميداند |
چو گل ز باغ رود باغبان بياسايد | | نگاهباني خوبان شوخ چشم بلاست |
ندانستم که چون تر شد گره، دشوار بگشايد | | اميد دلگشايي داشتم از گريهي خونين |
خزان رنگ مرا در بهار بايد ديد | | شکسته حالي من پيش يار بايد ديد |
که روي مردم عالم دو بار بايد ديد! | | مرا ز روز قيامت غمي که هست اين است |
ز روزن نظر اعتبار بايد ديد | | خراب حالي اين قصرهاي محکم را |
که به دنبال سرم روز سفر ميگريد | | بنماييد بجز آينه و آب، کسي |
چون برق، ازين سوخته خرمن بگريزيد | | از قيد فلک بر زده دامن بگريزيد |
زير علم بادهي روشن بگريزيد | | هر جا که کند گرد غم از دور سياهي |
چون سيل، ازين دشت به شيون بگريزيد | | ماتمکدهي خاک ،سزاوار وطن نيست |
ميبايدم به درد دل ديگران رسيد | | احوال من مپرس، که با صد هزار درد |
ساغر يک بزم ميبايد مرا تنها کشيد | | نيست از خونابه نوشان هيچ کس جز من به جا |
از سبک قدران سنگين خواب ميبايد کشيد | | آه ازين شورش که ناز دولت بيدار را |
باغ را چون ابر در آغوش ميبايد کشيد | | گلشن از نازک نهالان يک تن سيمين شده است |
چند روزي هم سبو بر دوش ميبايد کشيد | | مدتي سجادهي تقوي به دوش انداختي |
بيچاره دانهاي که سر از خاک برکشيد | | ميدان تيغ بازي برق است روزگار |
ز شکري که به طفلي مرا به کام کشيد | | فريب زندگي تلخ داد دايه مرا |
تا نگردي مست، اين بار گران نتوان کشيد | | زندگي با هوشياري زير گردون مشکل است |
بيش ازين خجلت ز روي کودکان نتوان کشيد | | ميزنم بر کوچهي ديوانگي در اين بهار |
اي به همت از زليخا کمتران، غيرت کنيد! | | يوسف ما در ترازو چند باشد همچو سنگ؟ |
که رخ به خون جگر شسته لاله ميرويد | | چه ماتم است ندانم نهفته در دل خاک؟ |
هر چه داريد به مي در شب مهتاب دهيد | | صحبت صافدلان برق صفت در گذرست |
اي سکندر، طمع از چشمهي حيوان بردار | | شاهي و عمر ابد هر دو به يک کس ندهند |
اين ماه را نهفته در ابر سياه دار | | در زير خرقه شيشهي مي را نگاه دار |
زنهار گوش هوش به آن خيره خواه دار | | پير مغان ز توبه ترا منع اگر کند |
شمع مرا ز دست حمايت نگاه دار | | يارب مرا ز پرتو منت نگاه دار |
وقت شباب دامن فرصت نگاه دار | | عاجز بود ز حفظ عنان دست رعشه دار |
جهدي کن و دامان سحرگاه نگهدار | | شب را اگر از مرده دلي زنده نداري |
ازين ستمکده سيلاب را دريغ مدار | | به هر روش که تواني خراب کن تن را |
از خراج آسودگي خواهي، به سلطانش گذار | | حاصل اين مزرع ويران بجز تشويش نيست |
وقت خود ضايع مکن، بر طاق نسيانش گذار | | نسخهي مغلوط عالم قابل اصلاح نيست |
ز نقش پاي چراغي به راه ما بگذار | | به شکر اين که شدي پيشواي گرمروان |
موج درياديده در ساحل نميگيرد قرار | | جان قدسي در تن خاکي دو روزي بيش نيست |
آن که بر تربت من سايه فکند آخر کار | | کاش در زندگي از خاک مرا برمي داشت |
که در ايام خزان صاف شود آب بهار | | عقل پيري ز من ايام جواني مطلب |
چون گل رعنا، خزان را در قفا دارد بهار | | از فروغ لاله آتش زير پا دارد بهار |
همچو آب از بردباريها به روي خود ميار | | گر به جرم سينه صافي سنگبارانت کنند |
يک ره اي هالهي بيدرد، به آن ماه ببر | | خبر حسرت آغوش تهيدست مرا |
ندانستم که در خشکي شود اين خار گيراتر | | به پيري، گفتم از دامان دنيا دست بردارم |
ميکنم هر چند با مردم مدارا بيشتر | | چون زمين نرم از من گرد بر ميآورند |
حرص گدا شود طرف شام بيشتر | | پيران تلاش رزق فزون از جوان کنند |
چندان که مي خوري غم ايام بيشتر | | مانند آب چشمه ز کاوش فزون شود |
ويرانه فيض ميبرد از ماه بيشتر | | دارد نظر به خانه خرابان هميشه عشق |
ويرانه فيض ميبرد از ماه بيشتر | | چراغ مسجد از تاريکي ميخانه افروزد |