چو آفتاب به تنها روي برآمدهام | | به پاي قافله رفتن ز من نميآيد |
اگرچه از همه آفاق بر سر آمدهام | | همان به خاک برابر چو نور خورشيدم |
نيست جز يک پشت ناخن، دستگاه خندهام | | چون قلم، شد تنگ بر من از سيهکاري جهان |
تا درين گلزار چون گل يک دهن خنديدهام | | سالها در پرده دل خون خود را خوردهام |
تا خس و خاشاک هستي را به هم پيچيدهام | | بر زمين نايد ز شادي پاي من چون گردباد |
اين گرگ را به قيمت يوسف خريدهام | | از جور روزگار ندارم شکايتي |
عاشق به شوخ چشمي شبنم نديدهام | | بر روي نازبالش گل تکيه ميکند |
من عزيز مصر را در وقت خواري ديدهام | | حسن در زندان همان بر مسند فرماندهي است |
چون فلاخن هر که را بر گرد سر گرديدهام | | از حريم قرب، چون سنگم به دور انداخته است |
در هيچ عرصه مرد تحمل نديدهام | | مرد مصاف در همه جا يافت ميشود |
باور نميکنم که به منزل رسيدهام | | از بس که بي گمان به در دل رسيدهام |
من به يک دل، عاشق صد آتشين رخسارهام | | ديدن يک روي آتشناک را صد دل کم است |
زان غم من زود آخر شد که بي غمخوارهام | | غم به قدر غمگسار از آسمان نازل شود |
با سبکروحي به خاطرها گران چون روزهام | | با گرانقدري سبک در ديدههايم چون نماز |
کوته نميشود به شنيدن فسانهام | | سوداي زلف، سلسله جنبان گفتگوست |
تشنه يک هايهاي گريه مستانهام | | خشکسال زهد نم در جوي من نگذاشته است |
شيشه چون خالي شد از من، پر شود پيمانهام | | در مذاق من، شراب تلخ، آب زندگي است |
در بزم بيسوادان، لب بسته چون کتابم | | چشم گشايش از خلق، نبود به هيچ بابم |
زهي غفلت که در صبح قيامت ميبرد خوابم | | نگرديد از سفيديهاي مو آيينهام روشن |
به يک خميازه خشک از تو قانع همچو محرابم | | مکن اي شمع با من سرکشي، کز پاکداماني |
در بحر شکسته است سبو همچو حبابم | | نوميد نيم از کرم پير خرابات |
دم آبي نخوري تا نکني سيرابم | | گر شوي با خبر از سوز دل بيتابم |
عين دريايم و سرگشتهتر از گردابم | | محرمي نيست در آفاق به محرومي من |
بالش پر گشت آن هم بهر خواب غفلتم | | بود از موي سفيد اميد بيداري مرا |
سايه دستي ز اخوان وطن ميخواستم! | | چهرهي يوسف ز سيلي گرمي بازار يافت |
که اوراق دل صد پاره را بر يکدگر بستم | | چه شبها روز کردم در شبستان سر زلفش |
بودم ز بت پرستان، تا از خودي نرستم | | از جام بيخودي کرد، ساقي خدا پرستم |
ايمن شدم ز شيطان، تا توبه را شکستم | | راهي که راهزن زد، يک چند امن باشد |
مستي و هوشياري، سازد بلند وپستم | | از خود مرا برون بر، تا کي درين خرابات |
اگر در دست من ميبود، اول بار ميبستم | | به تکليف بهاران شاخسارم غنچه ميبندد |
ز بس که ريشه دوانده است رعشه در دستم | | تهي شود به لبم نارسيده رطل گران |
ز بس به فکر تو مانده است زير سر دستم | | جدا چو دست سبو از سرم نميگردد |
که از دل سالهادامان محشر بود در دستم | | چه با من ميتواند شورش روز جزا کردن؟ |
چون گل، گرفته در بغل خار نيستم | | دلتنگ از ملامت اغيار نيستم |
جنس کساد کوچه و بازار نيستم | | ديوانهام که بر سر من جنگ ميشود |
آسيا تا هست، در انديشه نان نيستم | | رزق ميآيد به پاي خويش تا دندان به جاست |
از ره هر کس به مژگان خار و خس برداشتم | | نشتر از نامردي در پرده چشمم شکست |
حاصل عالم ازين يک کف زمين برداشتم | | بي نياز از خلق از دست دعاي خود شدم |
يک چمن خميازه در آغوش چون گل داشتم | | من که روشن بود چشم نوبهار از ديدنم |
جاي گل، اي کاش آتش زير پا ميداشتم | | نرمي ره شد چون مخمل تار و پود خواب من |
سالهابر روي دستش چون دعا ميداشتم | | عاقبت زد بر زمينم آن که از روي نياز |
ز دست من بگير اين جام را کز خويشتن رفتم | | تمام از گردش چشم تو شد کار من اي ساقي |
به برق تيشه زين ظلمت برون چون کوهکن رفتم | | ز همراهان کسي نگرفت شمعي پيش راه من |
بهار خندهرو را غنچه تصوير ميگفتم | | من آن روزي که برگ شادماني داشتم چون گل |
که چون خورشيد، مطلعهاي عالمگير ميگفتم! | | هنوزم از دهان چون صبح بوي شير ميآمد |
تا به هوش آمدم، از عرش به فرش افتادم | | عالم بيخبري بود بهشت آبادم |
ميتوان يافت که سهوالقلم ايجادم | | از دم تيغ که هر دم به سرم ميبارد |
دل ديوانه را در کوچه و بازار سر دادم | | عنانداري نميآمد ز من سيل بهاران را |
سر خود در سر يک خنده بيجا کردم | | منم آن غنچه غافل که ز بيحوصلگي |
ندانستم ز همواري فزون پامال ميگردم | | چو نقش پا گزيدم خاکساري تا شوم ايمن |
از دست روزگار برون چون دعا شدم | | از خاکيان ز صافي طينت جدا شدم |
چون ره خوابيده بار خاطر صحرا شدم | | من که بودم گردباد اين بيابان، عاقبت |
به هر کجا که نشستم خط غبار شدم | | درين قلمرو آفت، ز ناتوانيها |
صرفه در خواب گران بود چو بيدار شدم | | فيض در بيخبري بود چو هشيار شدم |
سيل در هر جا که پا افشرد، من ويران شدم | | عشق بر هر کس که زور آورد، من گشتم خراب |
گر يک دو روز بار دل کاروان شدم | | چون ماه مصر، قيمت من خواست عذر من |
چون خواب، رفته رفته به چشمش گران شدم | | اول ز رشک محرميم سرمه داغ بود |
اگرچه با جواب خشک ازين کهسار خرسندم | | بزرگان ميکنند از تلخرويي سرمه در کارم |
که بر هر نقطه من صد بار چون پرگار گرديدم | | منه انگشت بر حرفم، اگر درد سخن داري |
به يک ديدن، ز صد ناديدني آزاد گرديدم | | مرا بيزار کرد از اهل دولت، ديدن دربان |
خجالتي که من از قامت دو تا دارم | | ز راستي نبود شاخههاي بي بر را |
به اميد که من از عارض او چشم بردارم؟ | | نظر برداشت شبنم در هواي آفتاب از گل |
نهد پا بر سرم از راه هر کس خار بردارم | | شود بار دلم آن را که از دل بار بردارم |
شود پر شور عالم چون ز سر دستار بردارم | | چو ميناي پر از مي فتنهها دارم به زير سر |
که دايم در نظر باشد پريزادي که من دارم | | که ميگويدپري در ديدهي مردم نميآيد؟ |
که در سر پنجه خصم است شمشيري که من دارم | | نميبايد سلاحي تيزدستان شجاعت را |
که دارد از مريدان اين چنين پيري که من دارم؟ | | شراب کهنه در پيري مرا دارد جوان دايم |
به است از جنت در بسته زنداني که من دارم | | تماشاي بهشت از خلوتم بيرون نميآرد |
اگر رنگين به خون گردد لب ناني که من دارم | | ز اکسير قناعت ميشمارم نعمت الوان |
چه کار آيد از دست و پايي که دارم؟ | | اميدم به بي دست و پايي است، ورنه |
درين انجمن آشنايي که دارم | | سپندست کز جا جهد، جا نمايد |
پيش که روم من که ز عالم گله دارم؟ | | گويند به هم مردم عالم گلهي خويش |
مرا درياب اي برق بلا تا حاصلي دارم | | نگاه گرم را سر ده به جانم تا دلي دارم |
چندان نفسم نيست که پيغام گذارم | | از من خبر دوري اين راه مپرسيد |
آب حيوانم و از ريگ روان تشنهترم | | جگر سنگ به نوميدي من ميسوزد |
با تو ياران مي خورند و من پشيماني خورم | | تا به کي بر دل ز غيرت زخم پنهاني خورم |
تا به کي سيلي درين درياي طوفاني خورم؟ | | ميکنم در کار ساحل اين کهن تابوت را |
که پيش چشمم و از پيش چشمها دورم | | چه نسبت است به مژگان مرا نميدانم |
در آغوش پدر از چاه و زندان بيش ميلرزم | | عزيزي خواري و خواري عزيزي بار ميآورد |
در آغوش وصال از بيم هجران بيش ميلرزم | | کمان بال و پر پرواز گردد تير بي پر را |
ز بستر چون دعا از سينههاي پاک برخيزم | | نخوابيده است با کين کسي هرگز دل صافم |
ازين بلاي سيه، دور دار شانه خويش | | چو زلف ماتميان درهم است کار جهان |
اگر به چرخ برآيم ز آستانه خويش | | چو يوسفم که به چاه افتد از کنار پدر |
نفس چو راست کنم، ميبرم گراني خويش | | نيم به خاطر صحرا چو گردباد گران |
خود را خلاص کردم، از پاسباني خويش | | بر دشمنان شمردم، عيب نهاني خويش |
چون موج در عذابم، از خوش عناني خويش | | در دشت با سرابم، در بحر يار آبم |
چو هيچ وقت نيامد به کار گريهي شمع | | چه سود ازين که بلندست دامن فانوس؟ |
نشد که سر به هم آريم يک زمان در باغ | | چو برگ غنچهي نشکفته ما گرفته دلان |
آسوده همين آب روان است درين باغ | | از برگ سفر نيست تهي دامن يک گل |
از دور به حسرت نگران است درين باغ | | اي ديدهي گلچين بادب باش که شبنم |
پاي خود را چون تواند داشتن روشن چراغ؟ | | تيره بختي لازم طبع بلند افتاده است |
آب در روغن چو باشد، ميکند شيون چراغ | | صحبت ناجنس، آتش را به فرياد آورد |
گر شمع پيش پاي نميداشت نور عشق | | از ظلمت وجود که ميبرد ره برون؟ |
خواب ما سوخت ز شيريني افسانهي عشق | | گر چه افسانه بود باعث شيريني خواب |
مگر بلند شود دست و تازيانهي عشق | | به زور عقل گذشتن ز خود ميسر نيست |
شد به خواب عدم از تلخي افسانهي عشق | | حيف فرهاد که با آنهمه شيرينکاري |
سياه نامه نخواهد گذاشت گريهي تاک | | تو فکر نامهي خود کن که ميپرستان را |
موج از خودرفته را از بحر بي پايان چه باک؟ | | کشتي بيناخدا را بادبان لطف خداست |
يوسف بي جرم را از تنگي زندان چه باک؟ | | پاکداماني است باغ دلگشا آزاده را |
هر که رابرداشت صبح از خاک، شام افتد به خاک | | از طلوع و از غروب مهر روشن شد که چرخ |
هر که رادر پاي گل، از دست جام افتد به خاک | | در وصال از حسرت سرشار من دارد خبر |
چون داغ ديدهاي که کند گفتگو به خاک | | از هجر شکوه با در و ديوار ميکنم |
گر صد هزار خلق رود پيش ازو به خاک | | غافل به ماندگان نظر از رفتگان کند |
چون نغمههاي تر که بود در رباب خشک | | در زهد من نهفته بود رغبت شراب |
بر نميخيزد گل ابري ازين درياي خشک | | عالم خاک از وجود تازه رويان مفلس است |
در دور عارض تو به مصرف رسيد رنگ | | در جام لاله و قدح گل غريب بود |
بو ميرود به باد چو از گل پريد رنگ | | بال و پر همند حريفان سست عهد |
تا که رادر کوهسار عشق آمد پا به سنگ؟ | | خندهي کبک از ترحم هايهاي گريه شد |
گرچه گشتم چون فلاخن قانع از دنيا به سنگ | | همچنان در جستجوي رزق خود سرگشتهام |
نيافتيم فضاي نفس کشيدن دل | | نفس رسيد به پايان و در قلمرو خاک |
که خضر راه نجات است استخارهي دل | | نميروم قدمي راه بي اشارهي دل |
کجاست عشق، که در ماندهام به چارهي دل | | علاج کودک بدخو ز دايه ميآيد |
همان گل است که چينند از نظاره گل | | گلي که آفت پژمردگي نميبيند |
هيچ جا تا در ميخانه نگيرد آرام | | هر که از حلقهي ارباب ريا سالم جست |
سيل در گوشهي ويرانه نگيرد آرام | | جسم در دامن جان بيهده آويخته است |
مرا که عمر به زندان گذشت و چاه تمام | | چه سود ازين که چو يوسف عزيز خواهم شد؟ |
ازان حيات که گردد به سال و ماه تمام | | کجاست نيستي جاودان، که بيزارم |
نقش پايم که به هر راهگذار ساختهام | | خاکساري ز شکايت دهنم دوخته است |
با دل سوخته و خون جگر ساختهام | | منم آن لاله که از نعمت الوان جهان |
بر کمر هر چند جاي توشه دامن بستهام | | ازسبکباران راه عشق خجلت ميکشم |
مژه دستي است که در پيش نظر داشتهام | | تانظر از گل رخسار تو برداشتهام |
که من اين بار به اميد تو برداشتهام | | بر گرانباري من رحم کن اي سيل فنا |
گرچه از بام بلند آسمان افتادهام | | هيچ کس را دل نميسوزد به من چون آفتاب |
خال موزونم که بر رخسار زشت افتادهام | | چون به داغ غربت من دل نسوزد سنگ را؟ |
چون نگريم من که از دلدار دور افتادهام | | از بهشت افتاد بيرون آدم و خندان نشد |
تا ازان معشوق شيرينکار دور افتادهام | | تيشه فرهاد گرديده است هر مو بر تنم |
بر سر راه چون کليد اهل فال افتادهام | | با همه مشکل گشايي خاک باشد رزق من |
تمام برگ سفر چون گل خزان زدهام | | ز سردمهري احباب، در رياض جهان |
به سهواز گره روزگار وا شدهام | | کسي به خاک چو من گوهري نيندازد |
به عذر بي ثمري سايه گستر آمدهام | | چو بيد اگر چه درين باغ بي برآمدهام |
ازين ستارهي دنباله دار ميترسم | | ز خال گوشهي ابروي يار ميترسم |
خزان گزيدهام از نوبهار ميترسم | | ز رنگ و بوي جهان قانعم به بيبرگي |
تختهي مشق صد انديشهي باطل باشم | | چند در دايرهي مردم عاقل باشم |
بعد ازين گوش بر آواز در دل باشم | | فتح بابي نشد از کعبه و بتخانه مرا |
مسجود آفرينش و مردود آتشم | | چون گوهر گرامي آدم درين بساط |
به که بر لوح وجود خود خط باطل کشم | | هستي موهوم موج سرابي بيش نيست |
چون ترازو از دوسر دايم گراني ميکشم | | از غم دنيا و عقبي يک نفس فارغ نيم |
من که عمري شد بلاي آسماني ميکشم | | دست و پا گم ميکنم زان نرگس نيلوفري |
کز شير، به دشنام کند دايه خموشم | | در عالم ايجاد من آن طفل يتيمم |
نيم غمگين به سنگيني اگر مشهور شد گوشم | | دلي خالي ز غيبت در حضورم ميتوان کردن |
خجل چون کوهکن زين بازي طفلانه خويشم | | ز جوي شير کردم تلخ بر خود خواب شيرين را |
که غنچه شدگل پرواز در پر و بالم | | در آشيان به خيال تو آنقدر ماندم |
که کند گريه به روز سفر از دنبالم | | کيست جز آينه و آب درين قحطآباد |
چو خنده بر لب ماتمرسيده حيرانم | | نه ذوق بودن و نه روي بازگرديدن |
که من به خانه خود چون نخوانده مهمانم | | شوم به خانه مردم، نخوانده چون مهمان؟ |
نمک پرورده عشقم، زبان ناز ميدانم | | نسازد لن تراني چون کليم از طور نوميدم |
زبان اين ترازو را نميدانم، نميدانم | | به ميزان قيامت، بيش کم، کم بيش ميآيد |
که چون خالي شدم از باده، خنديدن نميدانم | | گل من از خمير شيشه و جام است پنداري |
عمري است که من زنده به جان دگرانم | | در هر که ترا ديده، به حسرت نگرانم |
هرچند که در چشم تو چون خواب گرانم | | بيداري دولت به سبکروحي من نيست |
عنان گسستهتر از رشتههاي بارانم | | ربوده است ز من اختيار، جذبهي بحر |
که از تردامني با غنچه همبستر شود شبنم | | به عشق پاک کردم صرف عمر خود، ندانستم |
خوشوقت ميشوند حريفان ز شيونم | | نخل صنوبرم که درين باغ دلفريب |
چون نسيم صبحدم ميبايد از خود رفتنم | | بعد ايامي که گلها از سفر باز آمدند |
بال و پري نمانده که بر يکدگر زنم | | گر ميزنم به هم کف افسوس، دور نيست |
لب مخمور به خميازه اگر باز کنم | | ميکند چرخ ستمگر به شکرخنده حساب |
هر چه هر کس آورد با خويش مهمانش کنم | | خانهاي از خانه آيينه دارم پاکتر |
آنقدر حاصل که وقت خوشه چيني خوش کنم | | آه کز بي حاصليها نيست در خرمن مرا |
پا به دامان صدف همچو گهر جمع کنم | | گوشهاي کو، که دل از فکر سفر جمع کنم |
چون دل خويش ز صدر راهگذر جمع کنم؟ | | رخنه در کار ز تسبيح فزون است مرا |
در صف آزادمردان اين دليري چون کنم؟ | | دعوي گردن فرازي با اسيري چو کنم؟ |
ديگري را از رفيقان دستگيري چون کنم؟ | | من که نتوانم گليم خود برآوردن ز آب |
با خود مگر چو آب روان گفتگو کنم | | روشندلي نمانده درين باغ و بوستان |
دلم نميدهد اين صفحه را سياه کنم | | چگونه پيش رخ نازک تو آه کنم؟ |
ننهم روي خود از شهر به صحرا چه کنم؟ | | نيست يک جبهه واکرده درين وحشتگاه |
از تهي کردن دل ميشود افزون، چه کنم؟ | | دردها کم شود از گفتن و دردي که مراست |
ميدهد خون جگر رنگ به بيرون، چه کنم؟ | | من نه آنم که تراوش کند از من گلهاي |
ميوه چون در شهر شد بسيار، نوبر ميکنم | | بر فقيران پيشدستي کردن از انصاف نيست |
آخر نه من به بال تو پرواز ميکنم؟ | | ابرام در شکستن من اينقدر چرا؟ |
انجام را تصور آغاز ميکنم | | از بس نشان دوري اين ره شنيدهام |
ابر ميگريد به حالم چون تبسم ميکنم | | خنده و جان بر لبم يکبار ميآيد چو برق |
من گل اين باغ را در غنچگي بو ميکنم | | ميدهم جان در بهاي حسن تا در پرده است |
خزان در آينه برگ لاله ميبينم | | چو عکس چهره خود در پياله ميبينم |
تو خنده گل و من داغ لاله ميبينم | | مرا ز سير چمن غم، ترا نشاط رسد |
گلي کز يار بايد چيدن از اغيار ميچينم | | ز ناکامي گل از همصحبتان يار ميچينم |
به مژگان گرچه از راه عزيزان خار ميچينم | | همان ريزند خار از ناسپاسيها به چشم من |
کو رطل گراني که سبکبار نشينم؟ | | هر مصلحت عقل، کم از کوه غمي نيست |
که در خزان به شکر خواب نو بهار روم | | درين رياض من آن شبنم گرانجانم |
از نظر روزي که چون خورشيد ناپيدا شوم | | ناتمامان، چون مه نو، ياد من خواهند کرد |
من چسان غافل به پيري از غم فردا شوم؟ | | فکر شنبه تلخ دارد جمعه را بر کودکان |
فريب من نخورد تشنه گر سراب شوم | | ز من کناره کند موج اگر حباب شوم |
وزبيخودي ز وصل تو مهجور ميشوم | | نزديک من ميا که ز خود دور ميشوم |
من پيش چشم خلق ز دل دور ميشوم | | از ديده هرچه رفت، ز دل دور ميشود |
حکايتي که درين روزگار ميشنوم | | شکايتي است که مردم ز يکدگر دارند |
حاصل نشد از خرمن دونان پر کاهم | | چندان که درين دايره چون چشم پريدم |
من انصاف از خريداران درين بازار ميخواهم | | به سيم قلب يوسف را نميگيرند از اخوان |
دل نميسوزد درين کشور عزيزان را به هم | | زنده ميسوزد براي مرده در هندوستان |
وقت شورش بر نميدارند سر از پاي هم | | داغ آن دريانوردانم که چون زنجير موج |
شکستگان جهانند موميايي هم | | شدند جمع دل و زلف از آشنايي هم |
کنند دست يکي در گره گشايي هم | | شود جهان لب پرخندهاي، اگر مردم |
به تکليف عزيزان من ز زندان بر نميآيم | | نيفشانم چو يوسف تا ز دامن گرد تهمت را |
صد سلسله از برگ نهادند به پايم | | چون سرو گذشتم ز ثمر تا شوم آزاد |
که در دل بشکند خاري که بيرون آرد از پايم | | فريب مهرباني خوردم از گردون، ندانستم |
ديگران آبندو ما ريگ ته جوي توايم | | نيست ما را در وفاداري به مردم نسبتي |
عهدي که ما به شيشه و پيمانه بستهايم | | از چشم زخم تو به مبادا شکسته دل |
از علاج يک جهان بيمار فارغ گشتهايم | | بر حواس خويش، راه آرزوها بستهايم |
دامان آفتاب مکرر گرفتهايم | | با دست رعشه دار، چو شبنم درين چمن |
سر دادهايم و زندگي از سر گرفتهايم | | باور که ميکند، که درين بحر چون حباب |
تا به هم پيوستهايم از هم جدا افتادهايم | | چون کمان و تير، در وحشت سراي روزگار |
در دفتر جهان، ورق باد بردهايم | | ما نام خود ز صفحه دلها ستردهايم |
اين رازها که مابه دل شب سپردهايم | | از صبح پرده سوز، خدايا نگاه دار |
محراب را به سجده بتخانه بردهايم | | ما توبه را به طاعت پيمانه بردهايم |
از بس که درد سر سوي ميخانه بردهايم | | خمها چو فيل مست سر خود گرفتهاند |
همچو مژگان بر در يک خانه پا افشردهايم | | کوچه گرد آستين چون اشک حسرت نيستيم |
رو در صفا و پشت به زنگار کردهايم | | صلح از فلک به ديدهي بيدار کردهايم |
تا خويش را چو آينه هموار کردهايم | | زيبا و زشت در نظر ما يکي شده است |
ما چشم در حريم قفس باز کردهايم | | گل را به رو اگر نشناسيم عيب نيست |