به پاي قافله رفتن ز من نمي‌آيد

به پاي قافله رفتن ز من نمي‌آيد شاعر : صائب تبريزي چو آفتاب به تنها روي برآمده‌ام به پاي قافله رفتن ز من نمي‌آيد اگرچه از همه آفاق بر سر آمده‌ام همان به خاک برابر چو نور خورشيدم نيست جز يک پشت ناخن، دستگاه خنده‌ام چون قلم، شد تنگ بر من از سيه‌کاري جهان تا درين گلزار چون گل يک دهن خنديده‌ام سال‌ها در پرده دل خون خود را خورده‌ام تا خس و خاشاک هستي را به هم پيچيده‌ام بر زمين نايد ز شادي پاي من چون گردباد اين گرگ را به قيمت يوسف خريده‌ام از...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
به پاي قافله رفتن ز من نمي‌آيد
به پاي قافله رفتن ز من نمي‌آيد
به پاي قافله رفتن ز من نمي‌آيد

شاعر : صائب تبريزي

چو آفتاب به تنها روي برآمده‌امبه پاي قافله رفتن ز من نمي‌آيد
اگرچه از همه آفاق بر سر آمده‌امهمان به خاک برابر چو نور خورشيدم
نيست جز يک پشت ناخن، دستگاه خنده‌امچون قلم، شد تنگ بر من از سيه‌کاري جهان
تا درين گلزار چون گل يک دهن خنديده‌امسال‌ها در پرده دل خون خود را خورده‌ام
تا خس و خاشاک هستي را به هم پيچيده‌امبر زمين نايد ز شادي پاي من چون گردباد
اين گرگ را به قيمت يوسف خريده‌اماز جور روزگار ندارم شکايتي
عاشق به شوخ چشمي شبنم نديده‌امبر روي نازبالش گل تکيه مي‌کند
من عزيز مصر را در وقت خواري ديده‌امحسن در زندان همان بر مسند فرماندهي است
چون فلاخن هر که را بر گرد سر گرديده‌اماز حريم قرب، چون سنگم به دور انداخته است
در هيچ عرصه مرد تحمل نديده‌اممرد مصاف در همه جا يافت مي‌شود
باور نمي‌کنم که به منزل رسيده‌اماز بس که بي گمان به در دل رسيده‌ام
من به يک دل، عاشق صد آتشين رخساره‌امديدن يک روي آتشناک را صد دل کم است
زان غم من زود آخر شد که بي غمخواره‌امغم به قدر غمگسار از آسمان نازل شود
با سبکروحي به خاطرها گران چون روزه‌امبا گرانقدري سبک در ديده‌هايم چون نماز
کوته نمي‌شود به شنيدن فسانه‌امسوداي زلف، سلسله جنبان گفتگوست
تشنه يک هايهاي گريه مستانه‌امخشکسال زهد نم در جوي من نگذاشته است
شيشه چون خالي شد از من، پر شود پيمانه‌امدر مذاق من، شراب تلخ، آب زندگي است
در بزم بيسوادان، لب بسته چون کتابمچشم گشايش از خلق، نبود به هيچ بابم
زهي غفلت که در صبح قيامت مي‌برد خوابمنگرديد از سفيديهاي مو آيينه‌ام روشن
به يک خميازه خشک از تو قانع همچو محرابممکن اي شمع با من سرکشي، کز پاکداماني
در بحر شکسته است سبو همچو حبابمنوميد نيم از کرم پير خرابات
دم آبي نخوري تا نکني سيرابمگر شوي با خبر از سوز دل بيتابم
عين دريايم و سرگشته‌تر از گردابممحرمي نيست در آفاق به محرومي من
بالش پر گشت آن هم بهر خواب غفلتمبود از موي سفيد اميد بيداري مرا
سايه دستي ز اخوان وطن مي‌خواستم!چهره‌ي يوسف ز سيلي گرمي بازار يافت
که اوراق دل صد پاره را بر يکدگر بستمچه شبها روز کردم در شبستان سر زلفش
بودم ز بت پرستان، تا از خودي نرستماز جام بيخودي کرد، ساقي خدا پرستم
ايمن شدم ز شيطان، تا توبه را شکستمراهي که راهزن زد، يک چند امن باشد
مستي و هوشياري، سازد بلند وپستماز خود مرا برون بر، تا کي درين خرابات
اگر در دست من مي‌بود، اول بار مي‌بستمبه تکليف بهاران شاخسارم غنچه مي‌بندد
ز بس که ريشه دوانده است رعشه در دستمتهي شود به لبم نارسيده رطل گران
ز بس به فکر تو مانده است زير سر دستمجدا چو دست سبو از سرم نمي‌گردد
که از دل سالهادامان محشر بود در دستمچه با من مي‌تواند شورش روز جزا کردن؟
چون گل، گرفته در بغل خار نيستمدلتنگ از ملامت اغيار نيستم
جنس کساد کوچه و بازار نيستمديوانه‌ام که بر سر من جنگ مي‌شود
آسيا تا هست، در انديشه نان نيستمرزق مي‌آيد به پاي خويش تا دندان به جاست
از ره هر کس به مژگان خار و خس برداشتمنشتر از نامردي در پرده چشمم شکست
حاصل عالم ازين يک کف زمين برداشتمبي نياز از خلق از دست دعاي خود شدم
يک چمن خميازه در آغوش چون گل داشتممن که روشن بود چشم نوبهار از ديدنم
جاي گل، اي کاش آتش زير پا مي‌داشتمنرمي ره شد چون مخمل تار و پود خواب من
سال‌هابر روي دستش چون دعا مي‌داشتمعاقبت زد بر زمينم آن که از روي نياز
ز دست من بگير اين جام را کز خويشتن رفتمتمام از گردش چشم تو شد کار من اي ساقي
به برق تيشه زين ظلمت برون چون کوهکن رفتمز همراهان کسي نگرفت شمعي پيش راه من
بهار خنده‌رو را غنچه تصوير مي‌گفتممن آن روزي که برگ شادماني داشتم چون گل
که چون خورشيد، مطلعهاي عالمگير مي‌گفتم!هنوزم از دهان چون صبح بوي شير مي‌آمد
تا به هوش آمدم، از عرش به فرش افتادمعالم بيخبري بود بهشت آبادم
مي‌توان يافت که سهوالقلم ايجادماز دم تيغ که هر دم به سرم مي‌بارد
دل ديوانه را در کوچه و بازار سر دادمعنانداري نمي‌آمد ز من سيل بهاران را
سر خود در سر يک خنده بيجا کردممنم آن غنچه غافل که ز بي‌حوصلگي
ندانستم ز همواري فزون پامال مي‌گردمچو نقش پا گزيدم خاکساري تا شوم ايمن
از دست روزگار برون چون دعا شدماز خاکيان ز صافي طينت جدا شدم
چون ره خوابيده بار خاطر صحرا شدممن که بودم گردباد اين بيابان، عاقبت
به هر کجا که نشستم خط غبار شدمدرين قلمرو آفت، ز ناتوانيها
صرفه در خواب گران بود چو بيدار شدمفيض در بيخبري بود چو هشيار شدم
سيل در هر جا که پا افشرد، من ويران شدمعشق بر هر کس که زور آورد، من گشتم خراب
گر يک دو روز بار دل کاروان شدمچون ماه مصر، قيمت من خواست عذر من
چون خواب، رفته رفته به چشمش گران شدماول ز رشک محرميم سرمه داغ بود
اگرچه با جواب خشک ازين کهسار خرسندمبزرگان مي‌کنند از تلخرويي سرمه در کارم
که بر هر نقطه من صد بار چون پرگار گرديدممنه انگشت بر حرفم، اگر درد سخن داري
به يک ديدن، ز صد ناديدني آزاد گرديدممرا بيزار کرد از اهل دولت، ديدن دربان
خجالتي که من از قامت دو تا دارمز راستي نبود شاخه‌هاي بي بر را
به اميد که من از عارض او چشم بردارم؟نظر برداشت شبنم در هواي آفتاب از گل
نهد پا بر سرم از راه هر کس خار بردارمشود بار دلم آن را که از دل بار بردارم
شود پر شور عالم چون ز سر دستار بردارمچو ميناي پر از مي فتنه‌ها دارم به زير سر
که دايم در نظر باشد پريزادي که من دارمکه مي‌گويدپري در ديده‌ي مردم نمي‌آيد؟
که در سر پنجه خصم است شمشيري که من دارمنمي‌بايد سلاحي تيزدستان شجاعت را
که دارد از مريدان اين چنين پيري که من دارم؟شراب کهنه در پيري مرا دارد جوان دايم
به است از جنت در بسته زنداني که من دارمتماشاي بهشت از خلوتم بيرون نمي‌آرد
اگر رنگين به خون گردد لب ناني که من دارمز اکسير قناعت مي‌شمارم نعمت الوان
چه کار آيد از دست و پايي که دارم؟اميدم به بي دست و پايي است، ورنه
درين انجمن آشنايي که دارمسپندست کز جا جهد، جا نمايد
پيش که روم من که ز عالم گله دارم؟گويند به هم مردم عالم گله‌ي خويش
مرا درياب اي برق بلا تا حاصلي دارمنگاه گرم را سر ده به جانم تا دلي دارم
چندان نفسم نيست که پيغام گذارماز من خبر دوري اين راه مپرسيد
آب حيوانم و از ريگ روان تشنه‌ترمجگر سنگ به نوميدي من مي‌سوزد
با تو ياران مي خورند و من پشيماني خورمتا به کي بر دل ز غيرت زخم پنهاني خورم
تا به کي سيلي درين درياي طوفاني خورم؟مي‌کنم در کار ساحل اين کهن تابوت را
که پيش چشمم و از پيش چشمها دورمچه نسبت است به مژگان مرا نمي‌دانم
در آغوش پدر از چاه و زندان بيش مي‌لرزمعزيزي خواري و خواري عزيزي بار مي‌آورد
در آغوش وصال از بيم هجران بيش مي‌لرزمکمان بال و پر پرواز گردد تير بي پر را
ز بستر چون دعا از سينه‌هاي پاک برخيزمنخوابيده است با کين کسي هرگز دل صافم
ازين بلاي سيه، دور دار شانه خويشچو زلف ماتميان درهم است کار جهان
اگر به چرخ برآيم ز آستانه خويشچو يوسفم که به چاه افتد از کنار پدر
نفس چو راست کنم، مي‌برم گراني خويشنيم به خاطر صحرا چو گردباد گران
خود را خلاص کردم، از پاسباني خويشبر دشمنان شمردم، عيب نهاني خويش
چون موج در عذابم، از خوش عناني خويشدر دشت با سرابم، در بحر يار آبم
چو هيچ وقت نيامد به کار گريه‌ي شمعچه سود ازين که بلندست دامن فانوس؟
نشد که سر به هم آريم يک زمان در باغچو برگ غنچه‌ي نشکفته ما گرفته دلان
آسوده همين آب روان است درين باغاز برگ سفر نيست تهي دامن يک گل
از دور به حسرت نگران است درين باغاي ديده‌ي گلچين بادب باش که شبنم
پاي خود را چون تواند داشتن روشن چراغ؟تيره بختي لازم طبع بلند افتاده است
آب در روغن چو باشد، مي‌کند شيون چراغصحبت ناجنس، آتش را به فرياد آورد
گر شمع پيش پاي نمي‌داشت نور عشقاز ظلمت وجود که مي‌برد ره برون؟
خواب ما سوخت ز شيريني افسانه‌ي عشقگر چه افسانه بود باعث شيريني خواب
مگر بلند شود دست و تازيانه‌ي عشقبه زور عقل گذشتن ز خود ميسر نيست
شد به خواب عدم از تلخي افسانه‌ي عشقحيف فرهاد که با آنهمه شيرين‌کاري
سياه نامه نخواهد گذاشت گريه‌ي تاکتو فکر نامه‌ي خود کن که مي‌پرستان را
موج از خودرفته را از بحر بي پايان چه باک؟کشتي بي‌ناخدا را بادبان لطف خداست
يوسف بي جرم را از تنگي زندان چه باک؟پاکداماني است باغ دلگشا آزاده را
هر که رابرداشت صبح از خاک، شام افتد به خاکاز طلوع و از غروب مهر روشن شد که چرخ
هر که رادر پاي گل، از دست جام افتد به خاکدر وصال از حسرت سرشار من دارد خبر
چون داغ ديده‌اي که کند گفتگو به خاکاز هجر شکوه با در و ديوار مي‌کنم
گر صد هزار خلق رود پيش ازو به خاکغافل به ماندگان نظر از رفتگان کند
چون نغمه‌هاي تر که بود در رباب خشکدر زهد من نهفته بود رغبت شراب
بر نمي‌خيزد گل ابري ازين درياي خشکعالم خاک از وجود تازه رويان مفلس است
در دور عارض تو به مصرف رسيد رنگدر جام لاله و قدح گل غريب بود
بو مي‌رود به باد چو از گل پريد رنگبال و پر همند حريفان سست عهد
تا که رادر کوهسار عشق آمد پا به سنگ؟خنده‌ي کبک از ترحم هايهاي گريه شد
گرچه گشتم چون فلاخن قانع از دنيا به سنگهمچنان در جستجوي رزق خود سرگشته‌ام
نيافتيم فضاي نفس کشيدن دلنفس رسيد به پايان و در قلمرو خاک
که خضر راه نجات است استخاره‌ي دلنمي‌روم قدمي راه بي اشاره‌ي دل
کجاست عشق، که در مانده‌ام به چاره‌ي دلعلاج کودک بدخو ز دايه مي‌آيد
همان گل است که چينند از نظاره گلگلي که آفت پژمردگي نمي‌بيند
هيچ جا تا در ميخانه نگيرد آرامهر که از حلقه‌ي ارباب ريا سالم جست
سيل در گوشه‌ي ويرانه نگيرد آرامجسم در دامن جان بيهده آويخته است
مرا که عمر به زندان گذشت و چاه تمامچه سود ازين که چو يوسف عزيز خواهم شد؟
ازان حيات که گردد به سال و ماه تمامکجاست نيستي جاودان، که بيزارم
نقش پايم که به هر راهگذار ساخته‌امخاکساري ز شکايت دهنم دوخته است
با دل سوخته و خون جگر ساخته‌اممنم آن لاله که از نعمت الوان جهان
بر کمر هر چند جاي توشه دامن بسته‌امازسبکباران راه عشق خجلت مي‌کشم
مژه دستي است که در پيش نظر داشته‌امتانظر از گل رخسار تو برداشته‌ام
که من اين بار به اميد تو برداشته‌امبر گرانباري من رحم کن اي سيل فنا
گرچه از بام بلند آسمان افتاده‌امهيچ کس را دل نمي‌سوزد به من چون آفتاب
خال موزونم که بر رخسار زشت افتاده‌امچون به داغ غربت من دل نسوزد سنگ را؟
چون نگريم من که از دلدار دور افتاده‌اماز بهشت افتاد بيرون آدم و خندان نشد
تا ازان معشوق شيرين‌کار دور افتاده‌امتيشه فرهاد گرديده است هر مو بر تنم
بر سر راه چون کليد اهل فال افتاده‌امبا همه مشکل گشايي خاک باشد رزق من
تمام برگ سفر چون گل خزان زده‌امز سردمهري احباب، در رياض جهان
به سهواز گره روزگار وا شده‌امکسي به خاک چو من گوهري نيندازد
به عذر بي ثمري سايه گستر آمده‌امچو بيد اگر چه درين باغ بي برآمده‌ام
ازين ستاره‌ي دنباله دار مي‌ترسمز خال گوشه‌ي ابروي يار مي‌ترسم
خزان گزيده‌ام از نوبهار مي‌ترسمز رنگ و بوي جهان قانعم به بي‌برگي
تخته‌ي مشق صد انديشه‌ي باطل باشمچند در دايره‌ي مردم عاقل باشم
بعد ازين گوش بر آواز در دل باشمفتح بابي نشد از کعبه و بتخانه مرا
مسجود آفرينش و مردود آتشمچون گوهر گرامي آدم درين بساط
به که بر لوح وجود خود خط باطل کشمهستي موهوم موج سرابي بيش نيست
چون ترازو از دوسر دايم گراني مي‌کشماز غم دنيا و عقبي يک نفس فارغ نيم
من که عمري شد بلاي آسماني مي‌کشمدست و پا گم مي‌کنم زان نرگس نيلوفري
کز شير، به دشنام کند دايه خموشمدر عالم ايجاد من آن طفل يتيمم
نيم غمگين به سنگيني اگر مشهور شد گوشمدلي خالي ز غيبت در حضورم مي‌توان کردن
خجل چون کوهکن زين بازي طفلانه خويشمز جوي شير کردم تلخ بر خود خواب شيرين را
که غنچه شدگل پرواز در پر و بالمدر آشيان به خيال تو آنقدر ماندم
که کند گريه به روز سفر از دنبالمکيست جز آينه و آب درين قحط‌آباد
چو خنده بر لب ماتم‌رسيده حيرانمنه ذوق بودن و نه روي بازگرديدن
که من به خانه خود چون نخوانده مهمانمشوم به خانه مردم، نخوانده چون مهمان؟
نمک پرورده عشقم، زبان ناز مي‌دانمنسازد لن تراني چون کليم از طور نوميدم
زبان اين ترازو را نمي‌دانم، نمي‌دانمبه ميزان قيامت، بيش کم، کم بيش مي‌آيد
که چون خالي شدم از باده، خنديدن نمي‌دانمگل من از خمير شيشه و جام است پنداري
عمري است که من زنده به جان دگرانمدر هر که ترا ديده، به حسرت نگرانم
هرچند که در چشم تو چون خواب گرانمبيداري دولت به سبکروحي من نيست
عنان گسسته‌تر از رشته‌هاي بارانمربوده است ز من اختيار، جذبه‌ي بحر
که از تردامني با غنچه همبستر شود شبنمبه عشق پاک کردم صرف عمر خود، ندانستم
خوشوقت مي‌شوند حريفان ز شيونمنخل صنوبرم که درين باغ دلفريب
چون نسيم صبحدم مي‌بايد از خود رفتنمبعد ايامي که گلها از سفر باز آمدند
بال و پري نمانده که بر يکدگر زنمگر مي‌زنم به هم کف افسوس، دور نيست
لب مخمور به خميازه اگر باز کنممي‌کند چرخ ستمگر به شکرخنده حساب
هر چه هر کس آورد با خويش مهمانش کنمخانه‌اي از خانه آيينه دارم پاکتر
آنقدر حاصل که وقت خوشه چيني خوش کنمآه کز بي حاصليها نيست در خرمن مرا
پا به دامان صدف همچو گهر جمع کنمگوشه‌اي کو، که دل از فکر سفر جمع کنم
چون دل خويش ز صدر راهگذر جمع کنم؟رخنه در کار ز تسبيح فزون است مرا
در صف آزادمردان اين دليري چون کنم؟دعوي گردن فرازي با اسيري چو کنم؟
ديگري را از رفيقان دستگيري چون کنم؟من که نتوانم گليم خود برآوردن ز آب
با خود مگر چو آب روان گفتگو کنمروشندلي نمانده درين باغ و بوستان
دلم نمي‌دهد اين صفحه را سياه کنمچگونه پيش رخ نازک تو آه کنم؟
ننهم روي خود از شهر به صحرا چه کنم؟نيست يک جبهه واکرده درين وحشتگاه
از تهي کردن دل مي‌شود افزون، چه کنم؟دردها کم شود از گفتن و دردي که مراست
مي‌دهد خون جگر رنگ به بيرون، چه کنم؟من نه آنم که تراوش کند از من گله‌اي
ميوه چون در شهر شد بسيار، نوبر مي‌کنمبر فقيران پيشدستي کردن از انصاف نيست
آخر نه من به بال تو پرواز مي‌کنم؟ابرام در شکستن من اينقدر چرا؟
انجام را تصور آغاز مي‌کنماز بس نشان دوري اين ره شنيده‌ام
ابر مي‌گريد به حالم چون تبسم مي‌کنمخنده و جان بر لبم يکبار مي‌آيد چو برق
من گل اين باغ را در غنچگي بو مي‌کنممي‌دهم جان در بهاي حسن تا در پرده است
خزان در آينه برگ لاله مي‌بينمچو عکس چهره خود در پياله مي‌بينم
تو خنده گل و من داغ لاله مي‌بينممرا ز سير چمن غم، ترا نشاط رسد
گلي کز يار بايد چيدن از اغيار مي‌چينمز ناکامي گل از همصحبتان يار مي‌چينم
به مژگان گرچه از راه عزيزان خار مي‌چينمهمان ريزند خار از ناسپاسيها به چشم من
کو رطل گراني که سبکبار نشينم؟هر مصلحت عقل، کم از کوه غمي نيست
که در خزان به شکر خواب نو بهار رومدرين رياض من آن شبنم گرانجانم
از نظر روزي که چون خورشيد ناپيدا شومناتمامان، چون مه نو، ياد من خواهند کرد
من چسان غافل به پيري از غم فردا شوم؟فکر شنبه تلخ دارد جمعه را بر کودکان
فريب من نخورد تشنه گر سراب شومز من کناره کند موج اگر حباب شوم
وزبيخودي ز وصل تو مهجور مي‌شومنزديک من ميا که ز خود دور مي‌شوم
من پيش چشم خلق ز دل دور مي‌شوماز ديده هرچه رفت، ز دل دور مي‌شود
حکايتي که درين روزگار مي‌شنومشکايتي است که مردم ز يکدگر دارند
حاصل نشد از خرمن دونان پر کاهمچندان که درين دايره چون چشم پريدم
من انصاف از خريداران درين بازار مي‌خواهمبه سيم قلب يوسف را نمي‌گيرند از اخوان
دل نمي‌سوزد درين کشور عزيزان را به همزنده مي‌سوزد براي مرده در هندوستان
وقت شورش بر نمي‌دارند سر از پاي همداغ آن دريانوردانم که چون زنجير موج
شکستگان جهانند موميايي همشدند جمع دل و زلف از آشنايي هم
کنند دست يکي در گره گشايي همشود جهان لب پرخنده‌اي، اگر مردم
به تکليف عزيزان من ز زندان بر نمي‌آيمنيفشانم چو يوسف تا ز دامن گرد تهمت را
صد سلسله از برگ نهادند به پايمچون سرو گذشتم ز ثمر تا شوم آزاد
که در دل بشکند خاري که بيرون آرد از پايمفريب مهرباني خوردم از گردون، ندانستم
ديگران آبندو ما ريگ ته جوي توايمنيست ما را در وفاداري به مردم نسبتي
عهدي که ما به شيشه و پيمانه بسته‌ايماز چشم زخم تو به مبادا شکسته دل
از علاج يک جهان بيمار فارغ گشته‌ايمبر حواس خويش، راه آرزوها بسته‌ايم
دامان آفتاب مکرر گرفته‌ايمبا دست رعشه دار، چو شبنم درين چمن
سر داده‌ايم و زندگي از سر گرفته‌ايمباور که مي‌کند، که درين بحر چون حباب
تا به هم پيوسته‌ايم از هم جدا افتاده‌ايمچون کمان و تير، در وحشت سراي روزگار
در دفتر جهان، ورق باد برده‌ايمما نام خود ز صفحه دلها سترده‌ايم
اين رازها که مابه دل شب سپرده‌ايماز صبح پرده سوز، خدايا نگاه دار
محراب را به سجده بتخانه برده‌ايمما توبه را به طاعت پيمانه برده‌ايم
از بس که درد سر سوي ميخانه برده‌ايمخمها چو فيل مست سر خود گرفته‌اند
همچو مژگان بر در يک خانه پا افشرده‌ايمکوچه گرد آستين چون اشک حسرت نيستيم
رو در صفا و پشت به زنگار کرده‌ايمصلح از فلک به ديده‌ي بيدار کرده‌ايم
تا خويش را چو آينه هموار کرده‌ايمزيبا و زشت در نظر ما يکي شده است
ما چشم در حريم قفس باز کرده‌ايمگل را به رو اگر نشناسيم عيب نيست


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط