هرگز نديده است کسي نقش پاي تو | | دايم به روي دست دعا جلوه ميکني |
به زندگي شدهام بس که بدگمان بي تو | | خبر به آينه ميگيرم از نفس هر دم |
در سراپردهي دولت دل بيدار مجو | | سايهي بال هما خواب گران ميآرد |
قمري از حيرت همان کوکو زند در پاي سرو | | بيخودان، از جستجو در وصل فارغ نيستند |
اي کمتر از سپند، صدايي بلند کن | | اين راه دور، بيش ز يک نعرهوار نيست |
به آسيا نتوان گفت گرد کمتر کن | | به خاکمال حوادث بساز زير فلک |
از آه من اي آينه رخسار حذر کن | | منماي به کوته نظران چهرهي خود را |
کاري که به همت رود از پيش، خبر کن | | هر چند ز ما هيچکسان کار نيايد |
اين آب را به لالهي سيراب صرف کن | | عمر عزيز را به ميناب صرف کن |
فصل شکوفه را به ميناب صرف کن | | هر کس که زر به زر دهد اهل بصيرت است |
درد حيات را به مي ناب صرف کن | | سر جوش عمر را گذراندي به درد مي |
حشر خواب آلودگان از نعرهي مستانه کن | | ساقيا صبح است مي از شيشه در پيمانه کن |
پيش اين درياي رحمت، دست را پيمانه کن | | ميرود فيض صبوح از دست، تا دم ميزني |
گر تواني، آشنايي با نگاه خود مکن | | سرمه را هم محرم چشم سياه خود مکن |
خلوت آيينه را هم جلوهگاه خود مکن | | قبلهي من! عکس در شرع حيا نامحرم است |
به اختيار پشيماني اختيار مکن | | ز باده توبه در ايام نوبهار مکن |
به استخاره دگر زينهار کار مکن | | به استخاره اگر توبه کردهاي زاهد |
اين راه را به پاي زمين گير سر مکن | | از خود برون نرفته هواي سفر مکن |
انديشه چون حباب ز دامانتر مکن | | در قلزمي که ابر کرم موج ميزند |
زين صداي آب، سنگينتر شد آخر خواب من | | از شتاب عمر گفتم غفلت من کم شود |
پردهي ديگر شد از غفلت براي خواب من | | صبح بيداري شود گفتم مرا موي سفيد |
که ميآيد برون از سنگ و از آهن رقيب من! | | نباشم چون ز همزانويي آيينه در آتش؟ |
با هيچ قفل، راست نيامد کليد من | | يک دل نشد گشاده ز گفت و شنيد من |
من همان ذوقم که مييابند از گفتار من | | مرگ هيهات است سازد از فراموشان مرا |
به يک شبنم نشست از جوش، خون لاله زار من | | به يک خميازهي گل طي شد ايام بهار من |
مجموعهي برهم زدهي بال و پر من | | در حسرت يک مصرع پرواز بلندست |
سيل نتواند گذشت از خاک دامنگير من | | با خرابيهاي ظاهر، دلنشين افتادهام |
قامت خم حقلهاي افزود بر زنجير من | | گفتم از پيري شود بند علايق سستتر |
باغ را در بسته دارد غنچهي دلگير من | | يک دل غمگين، جهاني را مکدر ميکند |
خس و خاري به جا مانده است از چندين بهار از من | | جواني برد با خود آنچه ميآمد به کار از من |
درين درياي پرآشوب پنداري حبابم من | | بجز کسب هوا از من دگر کاري نميآيد |
چو آيد گردن مينا به کف، مالک رقابم من | | به خاک افتم ز تخت سلطنت چون در خمار افتم |
همچنان در پردهي غيب است خواب چشم من | | ديدهي بيدار انجم محو شد در خواب روز |
افزوده ميشود ز شکستن سپاه من | | انديشه از شکست ندارم، که همچو موج |
هرچند تخم سوخته در خاک کردهايم | | نوميد نيستيم ز احسان نوبهار |
ما به آب تلخ، صلح از آب حيوان کردهايم | | نيست طول عمر را کيفيت عرض حيات |
نعرهي مستانهاي در کار گردون کردهايم! | | عمر اگر باشد، تماشاي اثر خواهيد کرد |
روزگاري اين غزالان را شباني کردهايم ! | | کس زبان چشم خوبان را نميداند چو ما |
چون زمين، آينهي حسن بهاران شدهايم | | گرچه خاکيم پذيراي دل و جان شدهايم |
ما درين غمکده يارب به چه کار آمدهايم؟ | | نيست يک نقطهي بيکار درين صفحهي خاک |
که سيه نامه چو شبهاي گناه آمدهايم | | پرده بردار ز رخسار خود اي صبح اميد |
آستين چون شاخ گل بر نوبهار افشاندهايم | | ما چو سرواز راستي دامن به بار افشاندهايم |
گرد راه از خويش در آغوش يار افشاندهايم | | نيست غير از بحر، چون سيلاب، ما را منزلي |
تخم خشکي در زمين انتظار افشاندهايم | | نيستيم از جلوهي باران رحمت نااميد |
خاک بر سر، دست بر دل، خار در پا ماندهايم | | دست ماگير اي سبک جولان، که چون نقش قدم |
ما ز نقش پا چراغ مردم آيندهايم | | زين بيابان گرمتر از ما کسي نگذشته است |
هر که با ما خواجگي از سر گذارد، بندهايم | | يوسف مصر وجوديم از عزيزيها، وليک |
مي نام کردهايم و به ساغر فکندهايم | | هر تلخيي که قسمت ما کرده است چرخ |
همچو يوسف، بي گنه در چاه و زندان بودهايم | | خواه در مصر غريبي، خواه در کنج وطن |
ميتوان دانست از دستي که بر هم سودهايم | | حسرت ما را به عمر رفته، چون برگ خزان |
ما بار نخل چون ثمر نارسيدهايم | | چون ميوه پخته گشت، گراني برد ز باغ |
ما چو اسکندر دل از آب بقا برداشتيم | | بي عزيزان، مرگ پابرجاست عمر جاودان |
دور طرب به نشاهي ديگر گذاشتيم | | ماداغ توبه بر دل ساغر گذاشتيم |
پوشيده بود، روي به هر در گذاشتيم | | يک جبهه گشاده نديديم در جهان |
دانه زنجير در دامان صحرا کاشتيم | | هر کسي تخمي به خاک افشاند و ما ديوانگان |
ما کار خود از روز ازل خام گرفتيم | | بر دانهي ناپخته دويديم چو آدم |
همچو گل صرف شکر خنده بيجا کرديم | | نفسي چند که در غم گذراندن ستم است |
به هر چه شکر نکرديم، ياد آن کرديم | | ستم به خويش ز کوتاهي زبان کرديم |
قفس نبود که ما ترک آشيان کرديم | | بناي خانه بدوشي بلند کردهي ماست |
رو به ما آورد، بر هر چيز پشت پا زديم | | آستين بر هر چه افشانديم، دست ما گرفت |
همچو مژگان سر ز يک چاک گريبان برزديم | | ما سيه بختان تفاوت را قلم بر سر زديم |
شاخ گل شد دست افسوسي که ما بر سر زديم | | نيست ممکن از پشيماني کسي نقصان کند |
پشت دستي به گل چيده و ناچيده زديم | | خط به اوراق جهان، ديده و ناديده زديم |
چار تکبير برين نخل خزان ديده زديم | | هر دم از ماتم برگي نتوان آه کشيد |
مشت آبي است که بر آينهي ديده زديم | | حاصل ما ز عزيزان سفر کردهي خويش |
چون گل به روي هر که درين باغ وا شديم | | دستش به چيدن سر ما کار تيغ کرد |
سايهي ما بيش شد چندان که بالاتر شديم | | کم نشد در سربلندي فيض ما چون آفتاب |
يک چند اگر زحمت پرواز کشيديم | | آسودگي کنج قفس کرد تلافي |
دستي از دور برين آتش سوزان داريم | | داغ عشق تو ز اندازهي ما افزون است |
حال خار سر ديوار گلستان داريم | | دست کوتاه ز دامان گل و پا در گل |
ما خانه بدوشان غم سيلاب نداريم | | از حادثه لرزند به خود قصر نشينان |
همچو نخل پرثمر، سنگي که بر سر ميخوريم | | در تلافي، ميوهي شيرين به دامن ميدهيم |
از حق گذشتهايم و به باطل نميرسيم | | نه دين ما به جا و نه دنياي ما تمام |
روزي نميرود که به صد دل نميرسيم | | دست کرم ز رشتهي تسبيح بردهايم |
ما به جاي سفره، خجلت پيش مهمان ميکشيم! | | منعان گر پيش مهمان نعمت الوان کشند |
ما وقت خوش خود به دو عالم نفروشيم | | يوسف به زر قلب فروشان دگرانند |
به هر طرف که قضا ميکشد شتابانيم | | عنان گسستهتر از سيل در بيابانيم |
نهال باديه و سبزهي بيابانيم | | نظر به عالم بالاست ما ضعيفان را |
هر که از ما گذرد آب روان ميدانيم | | چيدهايم از دو جهان دامن الفت چون سرو |
ما که خود را به زر قلب گران ميدانيم | | چه فتاده است بر آييم چو يوسف از چاه؟ |
در موج خيز خون، نفس پاک ميزنيم | | چون صبح، خنده با جگر چاک ميزنيم |
چه بوسههاي گلوسوز انتخاب کنيم! | | بياض گردن او گر به دست ما افتد |
خانهي دشمن خود را ز چه آباد کنيم؟ | | دشمن خانگي آدم خاکي است زمين |
خيز تا چون موجهي دريا وداع هم کنيم | | پيش ازان کز يکدگر ريزيم چون قصر حباب |
از عيشهاي رفته دلي شاد ميکنيم | | لذت نمانده است در آيندهي حيات |
ما به اين ده روزه عمر اظهار هستي ميکنيم | | خضر با عمر ابد پوشيده جولان ميکند |
گر نماز از ما نميآيد، وضويي ميکنيم | | طاعت ما نيست غير از شستن دست از جهان |
مانند خضر، تشنهي آب بقا نيم | | دارم عقيق صبر به زير زبان خويش |
ديگر به هيچ سلسلهاي آشنا نيم | | ديوانهام وليک بغير از دو زلف يار |
ببين ز سادهدليها چه از که ميجويم | | وفا و مردمي از روزگار دارم چشم |
اگر سجادهي خود در مي گلفام ميشويم | | همان از طاعت من بوي کيفيت نميآيد |
از آب، همين گريهي تلخي است به جويم | | آن طفل يتيمم که شکسته است سبويم |
در سنگ گريزم، بتوان يافت به بويم | | آن سوخته جانم که اگر چون شرر از خلق |
ما ز ياد همنشينان در مقابل ميرويم | | ديگران از دوري ظاهر اگر از دل روند |
يا به بانگ جرس قافله بيدار شويم | | ما نه زان بيخبرانيم که هشيار شويم |
ما نه آنيم که بر دوش کسي بار شويم | | سرما در قدم دار فنا افتاده است |
از ترس، بوسه بر لب ميگون نميدهيم! | | ما را گزيده است ز بس تلخي خمار |
پيش از تمامي عمر، خود را تمام گردان | | کار جهان تمامي، هرگز نميپذيرد |
عمر سبک عنان را، صرف مدام گردان | | سوداي آب حيوان، بيم زيان ندارد |
که شب خموش نگردد چراغ بيماران | | هميشه داغ دل دردمند من تازه است |
که در خرابي هم يکدلند ميخواران | | دو چشم شوخ تو با يکديگر نميسازند |
سيلاب عقل و هوش است، اين قطرههاي باران | | زان چهرهي عرقناک، زنهار بر حذر باش |
کاين آب برنگردد، ديگر به جويباران | | ايام نوجواني، غافل مشو ز فرصت |
چون مرا بيدار کرد از خواب، خواب ديگران؟ | | خفته را گر خفتگان بيدار نتوانند کرد |
دست اگر نتواني افشاند آستيني برفشان | | گر نخواهي پشت پا زد بر جهان، پايي بکوب |
ميتوان دلهاي شب آمد به خواب عاشقان | | گر به بيداري غرور حسن مانع ميشود |
ميخورند افسوس در ايام ما بر ماندگان | | پيش ازين، بر رفتگان افسوس ميخوردند خلق |
برگريزان مکافات است دندان ريختن! | | نيست آسان خون نعمتهاي الوان ريختن |
مدتي هم اشک ميبايد به دامان ريختن | | سالها گل در گريبان ريختي چون نوبهار |
که دل را تنگ سازد، در گره چون غنچه زر بستن | | چو گل با روي خندان صرف کن گر خردهاي داري |
مينهم چون بيد مجنون سر به پاي خويشتن | | هيچ همدردي نمييابم سزاي خويشتن |
مينشاند چرخ هر کس را به جاي خويشتن | | اين چنين زير و زبر عالم نميماند مدام |
ميبايدم اکنون ز لب جام گرفتن | | بوسي که ز کنج لب ساقي نگرفتم |
بارست به من عبرت از ايام گرفتن! | | چون دست برآرم به گرفتن، که ز غيرت |
گوارا کرد بر من چاه را، از قيمت افتادن | | ز اخوان راضيم تا ديدم انصاف خريداران |
ساکن نشود زلزله از پاي فشردن | | از دست نوازش تپش دل نشود کم |
به يک پيمانه از سر عقل را وا ميتوان کردن | | گريزد لشکر خواب گران از قطرهي آبي |
چه از ما ميتوان بردن، چه با ما ميتوان کردن؟ | | خط پاکي ز سيلاب فنا دارد وجود ما |
به بال چشم، چه پرواز ميتوان کردن؟ | | گرفتم اين که نظر باز ميتوان کردن |
هنوز درد دل آغاز ميتوان کردن | | نمانده از شب آن زلف گر چه پاسي بيش |
اي سکندر، سنگ بر آيينه ميبايد زدن | | قسمت خود بين نميگردد زلال زندگي |
خنده در هنگامهي ماتم نميبايد زدن | | جاي شادي نيست زير اين سپهر نيلگون |
بيش ازين نتوان غبار خاطر صحرا شدن | | زين بيابان ميبرم خود را برون چون گردباد |
صبح چون روشن شود بيدار ميبايد شدن | | چون سياهي شد ز مو، هشيار ميبايد شدن |
من چه دانستم چنين سر در هوا خواهم شدن؟ | | داشتم چون سرو از آزادگي اميدها |
نيست غير از زود رفتن، عذر بيجا آمدن | | هر گنه عذري و هر تقصير دارد توبهاي |
که در بهشت مکرر نميتوان بودن | | دلم ز کنج قفس تا گرفت، دانستم |
سنگ را آب کند داغ عزيزان ديدن | | بيستون را الم مردن فرهاد گداخت |
که چون نرگس سر آمد عمر من در چشم ماليدن | | چه ميپرسي ز من کيفيت حسن بهاران را؟ |
به روي سبزه و گل همچو آب غلتيدن | | خوش است فصل بهاران شراب نوشيدن |
که در بهشت حلال است باده نوشيدن | | جهان بهشت شد از نوبهار، باده بيار |
ز عقل نيست سر از خط جام پيچيدن | | کنون که شيشهي ميمالک الرقاب شده است |
ز سنگ خاره ميبايد مرا آدم تراشيدن | | ندارم محرمي چون کوهکن تا درد دل گويم |
شد سيل محو در بحر، از پيش پا نديدن | | در عشق پيش بيني، سنگ ره وصال است |
سرزميني که زمينگير توان گرديدن | | نيست جز پاي خم امروز درين وحشتگاه |
زنهار بر چراغ سحر آستين مزن | | خاکم به چشم در نگه واپسين مزن |
چيني که حق زلف بود بر جبين مزن | | انصاف نيست آيهي رحمت شود عذاب |
چنان شود که چراغ پدر کند روشن | | ز صد هزار پسر، همچو ماه مصر يکي |
چو آن چراغ که وقت سحر شود روشن | | ز عمر، قسمت ما نيست جز زمان وداع |
تو نيز دامن اميد چون صدف واکن | | درين دو هفته که ابر بهار در گذرست |
اي غافل از خزان، گل خود را گلاب کن | | دل را به آتش نفس گرم آب کن |
از طول عمر، صلح به عرض حيات کن | | از آب زندگي به شراب التفات کن |
روي گشاده را سپر حادثات کن | | از زخم سنگ نيست در بسته را گزير |
به جاي تربت مجنون مرا زيارت کن! | | فريب شهرت کاذب مخور چو بيدردان |
چو موج، در کف دريا بود اراده من | | کشاکش رگ جان من اختياري نيست |
به تامل گذر از نخل خزان ديدهي من | | به نسيمي ز هم اوراق دلم ميريزد |
که بيتلاش به چنگ آمده است شيشهي من | | ازان خورند به تلخي شراب ناب مرا |
خشکتر ميشود از ميلب پيمانهي من | | من و سيري ز عقيق لب خوبان، هيهات |
ريخت پيش بط مي سبحهي صد دانهي من | | عاقبت پير خرابات ز بيپروايي |
سخن سخت، گران نيست به ديوانهي من | | ميشود نخل برومند سبکبار از سنگ |
که جغد خانه جدا ميکند ز خانهي من | | خراب حالي ازين بيشتر نميباشد |
سپهر سفله کند کم ز آب و دانهي من | | ز گريهاي که مرا در گلو گره گردد |
آه اگر از سستي طالع نلغزد پاي من! | | بر لب چاه زنخدان تشنه لب استادهام |
محنت امروز را انديشهي فرداي من | | با کمال ناگواريها گوارا کرده است |
داغ است عشق از دل بي آرزوي من | | خون ميخورد کريم ز مهمان سير چشم |
هر گريهاي که گشت گره در گلوي من | | گردون سفله لقمهي روزي حساب کرد |
ميشناسد بستر بيگانه را پهلوي من | | بر حرير عافيت نتوان مرا در خواب کرد |
با ميهمان ز خانه صفا ميرود برون | | رفتي و رفت روشني از چشم و دل مرا |
زود از سر حباب هوا ميرود برون | | يک ساعت است گرمي هنگامهي هوس |
زين تنور سرد هيهات است نان آيد برون | | هر تمنايي که پختم زير گردون، خام شد |
از زمين ما به ناخن آب ميآيد برون | | دست تا بر ساز زد مطرب، دل ما خون گريست |
سيل از ويرانهام آباد ميآيد برون | | غم ز محنت خانهي من شاد ميآيد برون |
از کمين بازيچهي تقدير ميآيد برون | | هر کجا تدبير ميچيند بساط مصلحت |
از دل خونگرم ما آواز ميآيد برون | | از حوادث هر که را سنگي به مينا ميخورد |
از دل بيحاصلم صد آه ميآيد برون | | چون نظر بر حاصل عمر عزيزان ميکنم |
اين سزاي آن که از بتخانه ميآيد برون | | نالهي ناقوس دارد هر سر مو بر تنم |
دست خالي نتوان رفت ز گلزار برون | | داغ بر دل شدم از انجمن يار برون |
ستمکاري است کز آغوش يارم ميکشد بيرون | | مرا هر کس که بيرون ميکشد از گوشهي خلوت |
نالهاي کز دل چاک قلم آيد بيرون | | بر سيه بختي ارباب سخن ميگريد |
که گمان داشت وجود از عدم آيد بيرون؟ | | زنده شد عالمي از خندهي جان پرور او |
کشتي از بحر خطرناک نيايد بيرون | | گر بداند که چه شورست درين عالم خاک |
دولت از سلسلهي تاک نيايد بيرون | | نشاهي بادهي گلرنگ به تخت است مدام |
که به صد گريهي مستانه نيايد بيرون | | آنقدر خون ز لب لعل تو در دل دارم |
هرگز از گوشهي ميخانه نيايد بيرون | | هر که داند که خبرها همه در بيخبري است |
کبوتري است که ميآيد از حرم بيرون | | کسي که مينهد از حد خود قدم بيرون |
که طفل گريه کنان آيد از عدم بيرون | | دليل راحت ملک عدم همين کافي است |
نميدهد، چو سبو کهنه گشت، نم بيرون | | ز آسمان کهنسال چشم جود مدار |
که نيارد سخن از مجلس مستان بيرون | | بر لب ساغر ازان بوسهي سيراب زنند |
به اميد که آيد يوسف از چاه وطن بيرون؟ | | زليخا همتي در عرصهي عالم نمييابد |
رو به کنعان کرد از دست زليخا پيرهن | | پردهي عصمت ندارد تاب دست انداز شوق |
در ساغر بلور، ميناب را ببين | | خون مرا به گردن او گر نديدهاي |
ابروي بي اشارهي محراب را ببين | | از زاهدان خشک مجو پيچ و تاب عشق |
بر سر دوش من آن دست نگارين را ببين | | گر نديدي شاخ گل را با خزان آميخته |
گريهها دارم چو شمع انجمن در آستين | | دامن فانوس آن وسعت ندارد، ور نه من |
تا چه خواهد ماند از مجموعهي ما بر زمين | | از سکندر صفحهي آيينهاي بر جاي ماند |
چاک شد چون دانهي گندم دل اولاد او | | آدم مسکين به يک خامي که در فردوس کرد |
صاحب منزل ازو، منزل ازو، اسباب ازو | | حرف گفتن در ميان عشق و دل انصاف نيست |
دارد دهان بوسه فريبي که آه ازو! | | من بستهام لب طمع، اما نگار من |
صحراي سادهاي که نرويد گياه ازو | | باغ و بهار چشم و دل قانع من است |
نعمت آن باشد که چشمي نيست در دنبال او | | ما ز بوي پيرهن قانع به ياد يوسفيم |
اين مهلتي که عمر درازست نام او | | طومار درد و داغ عزيزان رفته است |
که پنداري زمين را ميکشند از زير پاي او | | طلبکار تو دارد اضطرابي در جهانگردي |
که خونم را به جوش آورد رنگ آشناي او | | نميدانم کجا آن شاخ گل را ديدهام صائب |
ما را به صد خيال فکنده است خواب تو | | هرگز نبود رسم ترا خواب صبحگاه |
از بوسه مهر بر لب حاضر جواب تو | | من نيستم حريف زبانت، مگر زنم |
که طي چو نامه شود روزگار فرقت تو | | من آن زمان چون قلم سر ز سجده بردارم |
نشد روشن شود يک بار چشم اشکبار از تو | | مکرر بر سر بالين شبنم آفتاب آمد |
خمار بيشراب از من، شراب بي خمار از تو | | به قسمت راضيم اي سنگدل، ديگر چه ميخواهي |
به داغ ياس، جگر گوشهي خليل از تو | | چه آرزوي شهادت کنم، که سوخته است |
زلف پر کرده است از حرف پريشان، گوش تو | | خاطرات از شکوهي ما کي پريشان ميشود؟ |
که جاي سبزه خيزد خضر از صحراي عشق تو | | درين راه به دل نزديک، گمراهي نميباشد |
گرم است بس که صحبت من با خيال تو | | ذوق وصال ميگزد از دور پشت دست |
من مشت خون خويش نمودم حلال تو | | خواهي حناي پا کن و خواهي نگار دست |
که در خواب بهاران است پنداري خزان تو | | به بي برگان چنان اي شاخ گل مستانه ميخندي |
بوسهي من کارها دارد به خاک پاي تو! | | حق ما افتادگان را کي توان پامال کرد؟ |
يارب به طالع که شدم مبتلاي تو؟ | | در جبههي ستارهي من اين فروغ نيست |
با زندگي خوشم که بميرم براي تو | | شادم به مرگ خود که هلاک تو ميشوم |