دايم به روي دست دعا جلوه مي‌کني

دايم به روي دست دعا جلوه مي‌کني شاعر : صائب تبريزي هرگز نديده است کسي نقش پاي تو دايم به روي دست دعا جلوه مي‌کني به زندگي شده‌ام بس که بدگمان بي تو خبر به آينه مي‌گيرم از نفس هر دم در سراپرده‌ي دولت دل بيدار مجو سايه‌ي بال هما خواب گران مي‌آرد قمري از حيرت همان کوکو زند در پاي سرو بيخودان، از جستجو در وصل فارغ نيستند اي کمتر از سپند، صدايي بلند کن اين راه دور، بيش ز يک نعره‌وار نيست به آسيا نتوان گفت گرد کمتر کن به خاکمال حوادث بساز زير...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دايم به روي دست دعا جلوه مي‌کني
دايم به روي دست دعا جلوه مي‌کني
دايم به روي دست دعا جلوه مي‌کني

شاعر : صائب تبريزي

هرگز نديده است کسي نقش پاي تودايم به روي دست دعا جلوه مي‌کني
به زندگي شده‌ام بس که بدگمان بي توخبر به آينه مي‌گيرم از نفس هر دم
در سراپرده‌ي دولت دل بيدار مجوسايه‌ي بال هما خواب گران مي‌آرد
قمري از حيرت همان کوکو زند در پاي سروبيخودان، از جستجو در وصل فارغ نيستند
اي کمتر از سپند، صدايي بلند کناين راه دور، بيش ز يک نعره‌وار نيست
به آسيا نتوان گفت گرد کمتر کنبه خاکمال حوادث بساز زير فلک
از آه من اي آينه رخسار حذر کنمنماي به کوته نظران چهره‌ي خود را
کاري که به همت رود از پيش، خبر کنهر چند ز ما هيچکسان کار نيايد
اين آب را به لاله‌ي سيراب صرف کنعمر عزيز را به مي‌ناب صرف کن
فصل شکوفه را به مي‌ناب صرف کنهر کس که زر به زر دهد اهل بصيرت است
درد حيات را به مي ناب صرف کنسر جوش عمر را گذراندي به درد مي
حشر خواب آلودگان از نعره‌ي مستانه کنساقيا صبح است مي از شيشه در پيمانه کن
پيش اين درياي رحمت، دست را پيمانه کنمي‌رود فيض صبوح از دست، تا دم مي‌زني
گر تواني، آشنايي با نگاه خود مکنسرمه را هم محرم چشم سياه خود مکن
خلوت آيينه را هم جلوه‌گاه خود مکنقبله‌ي من! عکس در شرع حيا نامحرم است
به اختيار پشيماني اختيار مکنز باده توبه در ايام نوبهار مکن
به استخاره دگر زينهار کار مکنبه استخاره اگر توبه کرده‌اي زاهد
اين راه را به پاي زمين گير سر مکناز خود برون نرفته هواي سفر مکن
انديشه چون حباب ز دامان‌تر مکندر قلزمي که ابر کرم موج مي‌زند
زين صداي آب، سنگين‌تر شد آخر خواب مناز شتاب عمر گفتم غفلت من کم شود
پرده‌ي ديگر شد از غفلت براي خواب منصبح بيداري شود گفتم مرا موي سفيد
که مي‌آيد برون از سنگ و از آهن رقيب من!نباشم چون ز همزانويي آيينه در آتش؟
با هيچ قفل، راست نيامد کليد منيک دل نشد گشاده ز گفت و شنيد من
من همان ذوقم که مي‌يابند از گفتار منمرگ هيهات است سازد از فراموشان مرا
به يک شبنم نشست از جوش، خون لاله زار منبه يک خميازه‌ي گل طي شد ايام بهار من
مجموعه‌ي برهم زده‌ي بال و پر مندر حسرت يک مصرع پرواز بلندست
سيل نتواند گذشت از خاک دامنگير منبا خرابيهاي ظاهر، دلنشين افتاده‌ام
قامت خم حقله‌اي افزود بر زنجير منگفتم از پيري شود بند علايق سست‌تر
باغ را در بسته دارد غنچه‌ي دلگير منيک دل غمگين، جهاني را مکدر مي‌کند
خس و خاري به جا مانده است از چندين بهار از منجواني برد با خود آنچه مي‌آمد به کار از من
درين درياي پرآشوب پنداري حبابم منبجز کسب هوا از من دگر کاري نمي‌آيد
چو آيد گردن مينا به کف، مالک رقابم منبه خاک افتم ز تخت سلطنت چون در خمار افتم
همچنان در پرده‌ي غيب است خواب چشم منديده‌ي بيدار انجم محو شد در خواب روز
افزوده مي‌شود ز شکستن سپاه منانديشه از شکست ندارم، که همچو موج
هرچند تخم سوخته در خاک کرده‌ايمنوميد نيستيم ز احسان نوبهار
ما به آب تلخ، صلح از آب حيوان کرده‌ايمنيست طول عمر را کيفيت عرض حيات
نعره‌ي مستانه‌اي در کار گردون کرده‌ايم!عمر اگر باشد، تماشاي اثر خواهيد کرد
روزگاري اين غزالان را شباني کرده‌ايم !کس زبان چشم خوبان را نمي‌داند چو ما
چون زمين، آينه‌ي حسن بهاران شده‌ايمگرچه خاکيم پذيراي دل و جان شده‌ايم
ما درين غمکده يارب به چه کار آمده‌ايم؟نيست يک نقطه‌ي بيکار درين صفحه‌ي خاک
که سيه نامه چو شبهاي گناه آمده‌ايمپرده بردار ز رخسار خود اي صبح اميد
آستين چون شاخ گل بر نوبهار افشانده‌ايمما چو سرواز راستي دامن به بار افشانده‌ايم
گرد راه از خويش در آغوش يار افشانده‌ايمنيست غير از بحر، چون سيلاب، ما را منزلي
تخم خشکي در زمين انتظار افشانده‌ايمنيستيم از جلوه‌ي باران رحمت نااميد
خاک بر سر، دست بر دل، خار در پا مانده‌ايمدست ماگير اي سبک جولان، که چون نقش قدم
ما ز نقش پا چراغ مردم آينده‌ايمزين بيابان گرمتر از ما کسي نگذشته است
هر که با ما خواجگي از سر گذارد، بنده‌ايميوسف مصر وجوديم از عزيزيها، وليک
مي نام کرده‌ايم و به ساغر فکنده‌ايمهر تلخيي که قسمت ما کرده است چرخ
همچو يوسف، بي گنه در چاه و زندان بوده‌ايمخواه در مصر غريبي، خواه در کنج وطن
مي‌توان دانست از دستي که بر هم سوده‌ايمحسرت ما را به عمر رفته، چون برگ خزان
ما بار نخل چون ثمر نارسيده‌ايمچون ميوه پخته گشت، گراني برد ز باغ
ما چو اسکندر دل از آب بقا برداشتيمبي عزيزان، مرگ پابرجاست عمر جاودان
دور طرب به نشاه‌ي ديگر گذاشتيمماداغ توبه بر دل ساغر گذاشتيم
پوشيده بود، روي به هر در گذاشتيميک جبهه گشاده نديديم در جهان
دانه زنجير در دامان صحرا کاشتيمهر کسي تخمي به خاک افشاند و ما ديوانگان
ما کار خود از روز ازل خام گرفتيمبر دانه‌ي ناپخته دويديم چو آدم
همچو گل صرف شکر خنده بيجا کرديمنفسي چند که در غم گذراندن ستم است
به هر چه شکر نکرديم، ياد آن کرديمستم به خويش ز کوتاهي زبان کرديم
قفس نبود که ما ترک آشيان کرديمبناي خانه بدوشي بلند کرده‌ي ماست
رو به ما آورد، بر هر چيز پشت پا زديمآستين بر هر چه افشانديم، دست ما گرفت
همچو مژگان سر ز يک چاک گريبان برزديمما سيه بختان تفاوت را قلم بر سر زديم
شاخ گل شد دست افسوسي که ما بر سر زديمنيست ممکن از پشيماني کسي نقصان کند
پشت دستي به گل چيده و ناچيده زديمخط به اوراق جهان، ديده و ناديده زديم
چار تکبير برين نخل خزان ديده زديمهر دم از ماتم برگي نتوان آه کشيد
مشت آبي است که بر آينه‌ي ديده زديمحاصل ما ز عزيزان سفر کرده‌ي خويش
چون گل به روي هر که درين باغ وا شديمدستش به چيدن سر ما کار تيغ کرد
سايه‌ي ما بيش شد چندان که بالاتر شديمکم نشد در سربلندي فيض ما چون آفتاب
يک چند اگر زحمت پرواز کشيديمآسودگي کنج قفس کرد تلافي
دستي از دور برين آتش سوزان داريمداغ عشق تو ز اندازه‌ي ما افزون است
حال خار سر ديوار گلستان داريمدست کوتاه ز دامان گل و پا در گل
ما خانه بدوشان غم سيلاب نداريماز حادثه لرزند به خود قصر نشينان
همچو نخل پرثمر، سنگي که بر سر مي‌خوريمدر تلافي، ميوه‌ي شيرين به دامن مي‌دهيم
از حق گذشته‌ايم و به باطل نمي‌رسيمنه دين ما به جا و نه دنياي ما تمام
روزي نمي‌رود که به صد دل نمي‌رسيمدست کرم ز رشته‌ي تسبيح برده‌ايم
ما به جاي سفره، خجلت پيش مهمان مي‌کشيم!منعان گر پيش مهمان نعمت الوان کشند
ما وقت خوش خود به دو عالم نفروشيميوسف به زر قلب فروشان دگرانند
به هر طرف که قضا مي‌کشد شتابانيمعنان گسسته‌تر از سيل در بيابانيم
نهال باديه و سبزه‌ي بيابانيمنظر به عالم بالاست ما ضعيفان را
هر که از ما گذرد آب روان مي‌دانيمچيده‌ايم از دو جهان دامن الفت چون سرو
ما که خود را به زر قلب گران مي‌دانيمچه فتاده است بر آييم چو يوسف از چاه؟
در موج خيز خون، نفس پاک مي‌زنيمچون صبح، خنده با جگر چاک مي‌زنيم
چه بوسه‌هاي گلوسوز انتخاب کنيم!بياض گردن او گر به دست ما افتد
خانه‌ي دشمن خود را ز چه آباد کنيم؟دشمن خانگي آدم خاکي است زمين
خيز تا چون موجه‌ي دريا وداع هم کنيمپيش ازان کز يکدگر ريزيم چون قصر حباب
از عيشهاي رفته دلي شاد مي‌کنيملذت نمانده است در آينده‌ي حيات
ما به اين ده روزه عمر اظهار هستي مي‌کنيمخضر با عمر ابد پوشيده جولان مي‌کند
گر نماز از ما نمي‌آيد، وضويي مي‌کنيمطاعت ما نيست غير از شستن دست از جهان
مانند خضر، تشنه‌ي آب بقا نيمدارم عقيق صبر به زير زبان خويش
ديگر به هيچ سلسله‌اي آشنا نيمديوانه‌ام وليک بغير از دو زلف يار
ببين ز ساده‌دليها چه از که مي‌جويموفا و مردمي از روزگار دارم چشم
اگر سجاده‌ي خود در مي گلفام مي‌شويمهمان از طاعت من بوي کيفيت نمي‌آيد
از آب، همين گريه‌ي تلخي است به جويمآن طفل يتيمم که شکسته است سبويم
در سنگ گريزم، بتوان يافت به بويمآن سوخته جانم که اگر چون شرر از خلق
ما ز ياد همنشينان در مقابل مي‌رويمديگران از دوري ظاهر اگر از دل روند
يا به بانگ جرس قافله بيدار شويمما نه زان بيخبرانيم که هشيار شويم
ما نه آنيم که بر دوش کسي بار شويمسرما در قدم دار فنا افتاده است
از ترس، بوسه بر لب ميگون نمي‌دهيم!ما را گزيده است ز بس تلخي خمار
پيش از تمامي عمر، خود را تمام گردانکار جهان تمامي، هرگز نمي‌پذيرد
عمر سبک عنان را، صرف مدام گردانسوداي آب حيوان، بيم زيان ندارد
که شب خموش نگردد چراغ بيمارانهميشه داغ دل دردمند من تازه است
که در خرابي هم يکدلند ميخواراندو چشم شوخ تو با يکديگر نمي‌سازند
سيلاب عقل و هوش است، اين قطره‌هاي بارانزان چهره‌ي عرقناک، زنهار بر حذر باش
کاين آب برنگردد، ديگر به جويبارانايام نوجواني، غافل مشو ز فرصت
چون مرا بيدار کرد از خواب، خواب ديگران؟خفته را گر خفتگان بيدار نتوانند کرد
دست اگر نتواني افشاند آستيني برفشانگر نخواهي پشت پا زد بر جهان، پايي بکوب
مي‌توان دلهاي شب آمد به خواب عاشقانگر به بيداري غرور حسن مانع مي‌شود
مي‌خورند افسوس در ايام ما بر ماندگانپيش ازين، بر رفتگان افسوس مي‌خوردند خلق
برگريزان مکافات است دندان ريختن!نيست آسان خون نعمتهاي الوان ريختن
مدتي هم اشک مي‌بايد به دامان ريختنسال‌ها گل در گريبان ريختي چون نوبهار
که دل را تنگ سازد، در گره چون غنچه زر بستنچو گل با روي خندان صرف کن گر خرده‌اي داري
مي‌نهم چون بيد مجنون سر به پاي خويشتنهيچ همدردي نمي‌يابم سزاي خويشتن
مي‌نشاند چرخ هر کس را به جاي خويشتناين چنين زير و زبر عالم نمي‌ماند مدام
مي‌بايدم اکنون ز لب جام گرفتنبوسي که ز کنج لب ساقي نگرفتم
بارست به من عبرت از ايام گرفتن!چون دست برآرم به گرفتن، که ز غيرت
گوارا کرد بر من چاه را، از قيمت افتادنز اخوان راضيم تا ديدم انصاف خريداران
ساکن نشود زلزله از پاي فشردناز دست نوازش تپش دل نشود کم
به يک پيمانه از سر عقل را وا مي‌توان کردنگريزد لشکر خواب گران از قطره‌ي آبي
چه از ما مي‌توان بردن، چه با ما مي‌توان کردن؟خط پاکي ز سيلاب فنا دارد وجود ما
به بال چشم، چه پرواز مي‌توان کردن؟گرفتم اين که نظر باز مي‌توان کردن
هنوز درد دل آغاز مي‌توان کردننمانده از شب آن زلف گر چه پاسي بيش
اي سکندر، سنگ بر آيينه مي‌بايد زدنقسمت خود بين نمي‌گردد زلال زندگي
خنده در هنگامه‌ي ماتم نمي‌بايد زدنجاي شادي نيست زير اين سپهر نيلگون
بيش ازين نتوان غبار خاطر صحرا شدنزين بيابان مي‌برم خود را برون چون گردباد
صبح چون روشن شود بيدار مي‌بايد شدنچون سياهي شد ز مو، هشيار مي‌بايد شدن
من چه دانستم چنين سر در هوا خواهم شدن؟داشتم چون سرو از آزادگي اميدها
نيست غير از زود رفتن، عذر بيجا آمدنهر گنه عذري و هر تقصير دارد توبه‌اي
که در بهشت مکرر نمي‌توان بودندلم ز کنج قفس تا گرفت، دانستم
سنگ را آب کند داغ عزيزان ديدنبيستون را الم مردن فرهاد گداخت
که چون نرگس سر آمد عمر من در چشم ماليدنچه مي‌پرسي ز من کيفيت حسن بهاران را؟
به روي سبزه و گل همچو آب غلتيدنخوش است فصل بهاران شراب نوشيدن
که در بهشت حلال است باده نوشيدنجهان بهشت شد از نوبهار، باده بيار
ز عقل نيست سر از خط جام پيچيدنکنون که شيشه‌ي مي‌مالک الرقاب شده است
ز سنگ خاره مي‌بايد مرا آدم تراشيدنندارم محرمي چون کوهکن تا درد دل گويم
شد سيل محو در بحر، از پيش پا نديدندر عشق پيش بيني، سنگ ره وصال است
سرزميني که زمين‌گير توان گرديدننيست جز پاي خم امروز درين وحشتگاه
زنهار بر چراغ سحر آستين مزنخاکم به چشم در نگه واپسين مزن
چيني که حق زلف بود بر جبين مزنانصاف نيست آيه‌ي رحمت شود عذاب
چنان شود که چراغ پدر کند روشنز صد هزار پسر، همچو ماه مصر يکي
چو آن چراغ که وقت سحر شود روشنز عمر، قسمت ما نيست جز زمان وداع
تو نيز دامن اميد چون صدف واکندرين دو هفته که ابر بهار در گذرست
اي غافل از خزان، گل خود را گلاب کندل را به آتش نفس گرم آب کن
از طول عمر، صلح به عرض حيات کناز آب زندگي به شراب التفات کن
روي گشاده را سپر حادثات کناز زخم سنگ نيست در بسته را گزير
به جاي تربت مجنون مرا زيارت کن!فريب شهرت کاذب مخور چو بيدردان
چو موج، در کف دريا بود اراده منکشاکش رگ جان من اختياري نيست
به تامل گذر از نخل خزان ديده‌ي منبه نسيمي ز هم اوراق دلم مي‌ريزد
که بي‌تلاش به چنگ آمده است شيشه‌ي منازان خورند به تلخي شراب ناب مرا
خشکتر مي‌شود از مي‌لب پيمانه‌ي منمن و سيري ز عقيق لب خوبان، هيهات
ريخت پيش بط مي سبحه‌ي صد دانه‌ي منعاقبت پير خرابات ز بي‌پروايي
سخن سخت، گران نيست به ديوانه‌ي منمي‌شود نخل برومند سبکبار از سنگ
که جغد خانه جدا مي‌کند ز خانه‌ي منخراب حالي ازين بيشتر نمي‌باشد
سپهر سفله کند کم ز آب و دانه‌ي منز گريه‌اي که مرا در گلو گره گردد
آه اگر از سستي طالع نلغزد پاي من!بر لب چاه زنخدان تشنه لب استاده‌ام
محنت امروز را انديشه‌ي فرداي منبا کمال ناگواريها گوارا کرده است
داغ است عشق از دل بي آرزوي منخون مي‌خورد کريم ز مهمان سير چشم
هر گريه‌اي که گشت گره در گلوي منگردون سفله لقمه‌ي روزي حساب کرد
مي‌شناسد بستر بيگانه را پهلوي منبر حرير عافيت نتوان مرا در خواب کرد
با ميهمان ز خانه صفا مي‌رود برونرفتي و رفت روشني از چشم و دل مرا
زود از سر حباب هوا مي‌رود برونيک ساعت است گرمي هنگامه‌ي هوس
زين تنور سرد هيهات است نان آيد برونهر تمنايي که پختم زير گردون، خام شد
از زمين ما به ناخن آب مي‌آيد بروندست تا بر ساز زد مطرب، دل ما خون گريست
سيل از ويرانه‌ام آباد مي‌آيد برونغم ز محنت خانه‌ي من شاد مي‌آيد برون
از کمين بازيچه‌ي تقدير مي‌آيد برونهر کجا تدبير مي‌چيند بساط مصلحت
از دل خونگرم ما آواز مي‌آيد بروناز حوادث هر که را سنگي به مينا مي‌خورد
از دل بي‌حاصلم صد آه مي‌آيد برونچون نظر بر حاصل عمر عزيزان مي‌کنم
اين سزاي آن که از بتخانه مي‌آيد برونناله‌ي ناقوس دارد هر سر مو بر تنم
دست خالي نتوان رفت ز گلزار برونداغ بر دل شدم از انجمن يار برون
ستمکاري است کز آغوش يارم مي‌کشد بيرونمرا هر کس که بيرون مي‌کشد از گوشه‌ي خلوت
ناله‌اي کز دل چاک قلم آيد بيرونبر سيه بختي ارباب سخن مي‌گريد
که گمان داشت وجود از عدم آيد بيرون؟زنده شد عالمي از خنده‌ي جان پرور او
کشتي از بحر خطرناک نيايد بيرونگر بداند که چه شورست درين عالم خاک
دولت از سلسله‌ي تاک نيايد بيروننشاه‌ي باده‌ي گلرنگ به تخت است مدام
که به صد گريه‌ي مستانه نيايد بيرونآنقدر خون ز لب لعل تو در دل دارم
هرگز از گوشه‌ي ميخانه نيايد بيرونهر که داند که خبرها همه در بيخبري است
کبوتري است که مي‌آيد از حرم بيرونکسي که مي‌نهد از حد خود قدم بيرون
که طفل گريه کنان آيد از عدم بيروندليل راحت ملک عدم همين کافي است
نمي‌دهد، چو سبو کهنه گشت، نم بيرونز آسمان کهنسال چشم جود مدار
که نيارد سخن از مجلس مستان بيرونبر لب ساغر ازان بوسه‌ي سيراب زنند
به اميد که آيد يوسف از چاه وطن بيرون؟زليخا همتي در عرصه‌ي عالم نمي‌يابد
رو به کنعان کرد از دست زليخا پيرهنپرده‌ي عصمت ندارد تاب دست انداز شوق
در ساغر بلور، مي‌ناب را ببينخون مرا به گردن او گر نديده‌اي
ابروي بي اشاره‌ي محراب را ببيناز زاهدان خشک مجو پيچ و تاب عشق
بر سر دوش من آن دست نگارين را ببينگر نديدي شاخ گل را با خزان آميخته
گريه‌ها دارم چو شمع انجمن در آستيندامن فانوس آن وسعت ندارد، ور نه من
تا چه خواهد ماند از مجموعه‌ي ما بر زميناز سکندر صفحه‌ي آيينه‌اي بر جاي ماند
چاک شد چون دانه‌ي گندم دل اولاد اوآدم مسکين به يک خامي که در فردوس کرد
صاحب منزل ازو، منزل ازو، اسباب ازوحرف گفتن در ميان عشق و دل انصاف نيست
دارد دهان بوسه فريبي که آه ازو!من بسته‌ام لب طمع، اما نگار من
صحراي ساده‌اي که نرويد گياه ازوباغ و بهار چشم و دل قانع من است
نعمت آن باشد که چشمي نيست در دنبال اوما ز بوي پيرهن قانع به ياد يوسفيم
اين مهلتي که عمر درازست نام اوطومار درد و داغ عزيزان رفته است
که پنداري زمين را مي‌کشند از زير پاي اوطلبکار تو دارد اضطرابي در جهانگردي
که خونم را به جوش آورد رنگ آشناي اونمي‌دانم کجا آن شاخ گل را ديده‌ام صائب
ما را به صد خيال فکنده است خواب توهرگز نبود رسم ترا خواب صبحگاه
از بوسه مهر بر لب حاضر جواب تومن نيستم حريف زبانت، مگر زنم
که طي چو نامه شود روزگار فرقت تومن آن زمان چون قلم سر ز سجده بردارم
نشد روشن شود يک بار چشم اشکبار از تومکرر بر سر بالين شبنم آفتاب آمد
خمار بي‌شراب از من، شراب بي خمار از توبه قسمت راضيم اي سنگدل، ديگر چه مي‌خواهي
به داغ ياس، جگر گوشه‌ي خليل از توچه آرزوي شهادت کنم، که سوخته است
زلف پر کرده است از حرف پريشان، گوش توخاطرات از شکوه‌ي ما کي پريشان مي‌شود؟
که جاي سبزه خيزد خضر از صحراي عشق تودرين راه به دل نزديک، گمراهي نمي‌باشد
گرم است بس که صحبت من با خيال توذوق وصال مي‌گزد از دور پشت دست
من مشت خون خويش نمودم حلال توخواهي حناي پا کن و خواهي نگار دست
که در خواب بهاران است پنداري خزان توبه بي برگان چنان اي شاخ گل مستانه مي‌خندي
بوسه‌ي من کارها دارد به خاک پاي تو!حق ما افتادگان را کي توان پامال کرد؟
يارب به طالع که شدم مبتلاي تو؟در جبهه‌ي ستاره‌ي من اين فروغ نيست
با زندگي خوشم که بميرم براي توشادم به مرگ خود که هلاک تو مي‌شوم


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط