وداع کعبهي جان چون توان کرد وداع کعبهي جان چون توان کردشاعر : عبيد زاکاني فراقش بر دل آسان چون توان کردوداع کعبهي جان چون توان کردنميدانم که درمان چون توان کردطبيبم ميرود من درد خود راخلاف عهد و پيمان چون توان کردمرا عهديست کاندر پاش ميرمدگر بارش مسلمان چون توان کردبه کفر زلفش ايمان هرکه آوردغم عشقست پنهان چون توان کردمرا گويند پنهان دار رازشدواي چشم گريان چون توان کردگرفتم راز دل بتوان نهفتنبدين جرمش به زندان چون توان کردعبيد از عشق اگر ديوانه گردد