ناگاه هوش و صبر من آن دلربا ببرد شاعر : عبيد زاکاني چشمش به يک کرشمه دل از دست ما ببرد ناگاه هوش و صبر من آن دلربا ببرد بگشاد زلف و رونق مشگ ختا ببرد بنمود روي خوب و خجل کرد ماه را سلطان نگر که مايهي مشتي گدا ببرد تاراج کرد دين و دل از دست عاشقان قدري نداشت هيچ ندانم چرا ببرد جان و دلي که بود مرا چون به پيش او عشقش درآمد از درم آن ماجرا ببرد ميداد عقل دردسري پيش از اين کنون اين دولت از ميانه نسيم صبا ببرد سوداي زلف او همه کس ميپزد ولي...