دوش سلطان خيالش باز غوغا کرده بود دوش سلطان خيالش باز غوغا کرده بودشاعر : عبيد زاکاني ملک جان تاراج و رخت صبر يغما کرده بوددوش سلطان خيالش باز غوغا کرده بودو آتش سوداي او قصد سويدا کرده بودبرق شوقش از دهانم شعله ميزد هر زمانتا خيالش چون گذر بر راه دريا کرده بودديدهام درياي خونست و من اندر حيرتمعاقبت بشکست پيماني که با ما کرده بودگر چه ميزد يار ما لاف وفاداري دلبيتکلف مختصر چيزي تمنا کرده بودجان ز من ميخواست لعلش در بهاي بوسهايهر که روزي دردمندي را مداوا کرده بوددردها چون دير شد نوميد روي از ما بتافتکين گناهي نيست کان بيچاره تنها کرده بودگر عبيد از عشق دم زد پيش از اين معذور دار