در خود نميبينم که من بي او توانم ساختن در خود نميبينم که من بي او توانم ساختنشاعر : عبيد زاکاني يادل توانم يک زمان از کار او پرداختندر خود نميبينم که من بي او توانم ساختنبر خاک غلطيدن سري در پاي او انداختنمن کوي او را بندهام کورا ميسر ميشودبا خنده گريان زيستن يا سوختن يا ساختنچون شمع هجران ديدهاي بايد که تا او را رسدخيل خيالش صف زنان نارد برويش تاختنهرگز نبايد خواب خوش در چشم من تا ناگهانکز دور چندان بينمش کورا توان بشناختندر حسرتم تا يکزمان باشدکه روزي گرددمعادت ندارد يار ما بيچارگان بنواختنهر دم عبيد از خوي او بايد شکايت کم کنم