در خود نميبينم که من بي او توانم ساختن شاعر : عبيد زاکاني يادل توانم يک زمان از کار او پرداختن در خود نميبينم که من بي او توانم ساختن بر خاک غلطيدن سري در پاي او انداختن من کوي او را بندهام کورا ميسر ميشود با خنده گريان زيستن يا سوختن يا ساختن چون شمع هجران ديدهاي بايد که تا او را رسد خيل خيالش صف زنان نارد برويش تاختن هرگز نبايد خواب خوش در چشم من تا ناگهان کز دور چندان بينمش کورا توان بشناختن در حسرتم تا يکزمان باشدکه روزي گرددم عادت...