عزم کجا کردهاي باز که برخاستي عزم کجا کردهاي باز که برخاستيشاعر : عبيد زاکاني موي به شانه زدي زلف بياراستيعزم کجا کردهاي باز که برخاستيسرو که قد تو ديد گفت زهي راستيماه چو روي تو ديد گفت زهي نيکويفتنهي آخر زمان خاست چو برخاستيآتش غوغاي عشق چون بنشستي نشستکاسه که ميداشتي عذر که ميخواستيدوش در آن سرخوشي هوش ز ما مير بودباز چو بيرون شدي جان و تنش کاستيپيش عبيد آمدي مرده دلش زنده شد