عزم کجا کردهاي باز که برخاستي شاعر : عبيد زاکاني موي به شانه زدي زلف بياراستي عزم کجا کردهاي باز که برخاستي سرو که قد تو ديد گفت زهي راستي ماه چو روي تو ديد گفت زهي نيکوي فتنهي آخر زمان خاست چو برخاستي آتش غوغاي عشق چون بنشستي نشست کاسه که ميداشتي عذر که ميخواستي دوش در آن سرخوشي هوش ز ما مير بود باز چو بيرون شدي جان و تنش کاستي پيش عبيد آمدي مرده دلش زنده شد