به يک اشاره عالي که هست عقده گشا | | جهان پناها گر امر نافذت خواهد |
خلاص بخشد خورشيد را ز استسقا | | دماغ دهر ز سوادي شب کند خالي |
حصول پنج حواس و سه روح و هفت اعضا | | هميشه تا که ز تاثير هفت و چار بود |
به رغم حاسد ملعون در اين سپنج سرا | | از اين سه پنج ترا کام و نام حاصل باد |
هميشه طبع سخا پيشهي تو کامروا | | مدام راي هنرپرور تو حکم روان |
هزار سال بماني هزار معني را (کذا) | | هزار عيد براني به کامراني و عيش |
نوشته بر رخ منشور دولتش طغرا | | شه سرير چهارم که شاه انجم اوست |
کشيده در بر خود توامان ز مشک قبا | | کلاه شادي بنهاده فرقدان بر فرق |
زبان گشاده به تسبيح ربنا الا علي | | مسبحان فلک در سجودگاه افول |
فلک به دور درافتاده من به چون و چرا | | زمان به صبح شتابان و من به قوت فکر |
که چيست مقصد اين قاصدان رهپيما | | که چيست حاصل اين روشنان بي حاصل |
نهان چراست يکي ديگري چرا پيدا | | چه موجبست يکي ثابت و يکي سيار |
به سيم خام بيندود چرخ را سيما | | در اين تفکر و انديشه مانده تا دم صبح |
به زور رستم تقدير و زخم دست قضا | | خلاص يافت ز زندان شام بيژن صبح |
به گوش جان من آمد يکي خجسته ندا | | در اين مضيق تفکر ز هاتف غيبي |
نداني اين قدر و خويش را نهي دانا | | که اي ضمير تو از حاصلات کن غافل |
غرض ز مبدا ارکان و فطرت اشيا | | حصول گردش چرخ بلند و سير نجوم |
پناه دين محمد امين ملک خدا | | وجود قدسي اين پادشاه دادگر است |
خدايگان منوچهر چهر دارا را | | جمال دولت و دنيا و دين ابواسحاق |
فلک مهابت گردون سرير مهر سخا | | قضا شکوه قدر قدرت زمانه توان |
ضمير روشن او کاشف رموز سما | | صرير خامهي او مشرف خزانهي غيب |
زبان سوسن نصرت به مدحتش گويا | | دهان غنچهي دولت به طلعتش خندان |