نويد کوکبهي گل به گلستان آورد | | دميد باد دلاويز و بوي جان آورد |
به سوي هر دلي از خرمي نشان آورد | | رسيد موسم نوروز و يمن مقدم او |
نشاط با دل محزون عاشقان آورد | | شکوفه باز بخنديد و لطف خندهي او |
ز بسکه رخت رياحين بوستان آورد | | نسيم خسته شد و ناتوان و ميافتد |
هزار نغمه و دستان به داستان آورد | | هزاردستان در وصف روي لاله و گل |
نشست و بابت خود دست در ميان آورد | | غلام دولت آنم که بر کنار چمن |
به عرصهي چمن از ابر سايبان آورد | | سپيدهدم که صبا بهر شاهدان بهار |
چه آب لطف که بر روي ارغوان آورد | | چه ذرهاست که بر طرهي بنفشه فشاند |
بيا بيا که فراقت مرا به جان آورد | | ز شوق بلبل شوريده دل به گل ميگفت |
بيا که بيتو نفس بر نميتوان آورد | | پيام داد به باد سحر شکوفه که خيز |
که ره به مجلس سلطان کامران آورد | | گل آن زمان به چمن خسرو رياحين شد |
شکست در مه و خورشيد آسمان آورد | | جمال دنيي ودين آنکه راي انور او |
که التجا به چنين دولت جوان آورد | | زمانه باز به پيرانه سرجوان زان شد |
که نام بندگي شاه بر زبان آورد | | خطاب سوسن از آنروي ميکنند آزاد |
هرآنکه روي بدين دولت آستان آورد | | در سلامت و اقبال شد به رويش باز |
به زير سايهي چتر خدايگان آورد | | گرفت جمله جهان آفتاب از آنکه پناه |
ز جور حادثه پروانهي امان آورد | | جهان پناها عدل تو خلق عالم را |
به سائلان خبر گنج شايگان آورد | | خجسته کلک گهربار عنبر افشانت |
چو بخشش تو امل را به ميهمان آورد | | کف تو دامن آز و نياز پر در کرد |
خلاف راي تو هرکس که در گمان آورد | | تو عين معجز و دولت نگر که يکسر موي |
قدر به کشتن او تير در کمان آورد | | قضا به قصد سرش تيغ از نيام کشيد |
زمانه از پي او دار و ريسمان آورد | | عدوي تو ز فلک تاج و تخت ميطلبيد |
به درگه تو ز ناگه به سر دوان آورد | | هرآنکه سرکشي با تو کرد گردونش |
علو همتت آن رسم در جهان آورد | | جهان زمردي و از مردمي تهي شده بود |
زمانه مژدهي اقبال جاودان آورد | | به کام خويش بمان جاودان که بخت ترا |