به زور تيغ بگيرد جهان مکن تعجيل

به زور تيغ بگيرد جهان مکن تعجيل شاعر : عبيد زاکاني که روزگار درازست و شهريار جوان به زور تيغ بگيرد جهان مکن تعجيل خلاص يافت جهان از طوارق حدثان بلند مرتبه شاها ز عدل...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
به زور تيغ بگيرد جهان مکن تعجيل
به زور تيغ بگيرد جهان مکن تعجيل
به زور تيغ بگيرد جهان مکن تعجيل

شاعر : عبيد زاکاني

که روزگار درازست و شهريار جوانبه زور تيغ بگيرد جهان مکن تعجيل
خلاص يافت جهان از طوارق حدثانبلند مرتبه شاها ز عدل شامل تو
فلک به پشتي جاه تو ميکند دورانزمين به بازوي طبع تو ميشود آباد
کجا شدي کره‌ي خاک مستقيم ارکاناگر نه حلم تو دادي قرار دنيا را
عطاي حاتم طائي و عدل نوشروانز جود و داد تو منسوخ گشت يکباره
در اين قصيده همي آورم کنون به ميانز شعر خويش سه بيتم به ياد مي‌آيد
ز دست حادثه جز دف نميکند افغانبه عهد عدل تو جز ني نميکند ناله
ز گوشمال امان يافت گوشهاي کمانبه خواب امن فرو رفت چشمهاي زره
جهان به جود تو قايم چنان که تن به روانفلک به جاه تو خرم چنانکه جان به خرد
گشاده‌ام به ولاي تو در زمانه زبانجهان پناها من آن کسم که از دل پاک
دعاي جان تو گويم به آشکار و نهانثنا و مدح تو خواهم بر وضيع و شريف
ز ابتداي صبا تا به اين زمان و اوانمرا هميشه سلاطين عزيز داشته‌اند
که ديده‌ام ز بزرگان و خسروان جهانز حضرت تو همان چشم تربيت دارم
مدام تا نبود سير ماه را پايانهميشه تا نبود دور مهر را انجام
به شادماني و عشرت هزار سال بمانبه کامراني و دولت هزار سال بزي
نفاذ امر ترا کاينات در فرمانهماي چتر ترا آفتاب در سايه
کشيد تيغ و بر اطراف شرق گشت روانسپيده‌دم که شهنشاه گنبد گردان
شمال مجمره گردان نسيم مژده رسانسپهر غاليه سا و صبا عبير آميز
به سوي عرصه‌ي خاور کشيد شاد روانز بهر مقدم سلطان چرخ پرتو صبح
چو از بلاد حبش پادشاه ترکستانطلوع کرده ز مشرق طلايه‌ي خورشيد
مرا به جانب کرمان کشيد بخت عنانبيمن دولت و اقبال شاه بنده نواز
مقر جاه و جلال و مقام امن و اماننظر گشادم و ديدم خجسته مملکتي
هواي او چو دم باد صبح مشگ افشانسواد او چو خم زلف حور عنبربار
به هر چمن که رسي غنچه‌هاي او خندانبه هر طرف که روي سبزه‌هاي او خرم
به لطف روضه‌ي او رشگ ميبرد رضوانز آب صافي او غبطه ميخورد کوثر
زمين او همه پر ياسمين و پر ريحانفضاي او همه پر باغ و راغ و گلشن و کاخ
ز اوج منظر برجيس و طارم کيوانگذشته تارک ايوانهاي عالي او
که ايمنست در او برگ گل ز باد خزانبه اعتدال چنان فصلهاي او نزديک
نسيم چون کند اندر فضاي او جولانعجب نباشد اگر مرده زنده گرداند
نه دست وهم بدو ميرسد نه پاي گماننظر به قلعه‌ي او کن که از بلندي قدر
هم آستانه‌ي او کرده با ستاره قرانهم آستانه‌ي او گشته با سپهر قرين
ز وضع کنگره‌هايش نمونه‌اي هرمانز شکل طاق و رواقش نشانه‌اي شبديز
قسم به جان کريمان خطه‌ي کرمانهمه خلايق او آنچنانکه خلق خورند
زيمن معدلت خسرو زمين و زمانهمه وضيع و شريفش غريق ناز و نعيم
که آفتاب بلند است و سايه‌ي يزدانجلال دولت و دين پادشاه هفت اقليم
فلک سرير و ملک خلق و آفتاب احسانسکندر آينه جمشيد جاه و فرخ روز
بلند مرتبه‌ي تاج بخش ملک ستانجهانگشاي جوان بختيار دولت يار
قضا شکوه قدر حمله‌ي زمانه توانستاره لشگر و خورشيد راي و کيوان قدر
که روز و شب همه بر سدره ميکند طيرانهماي همت او طاير همايونست


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط