هيبت بانگ سياست بر شه خاور زده | | اي شکوهت خيمه بر بالاي هفت اختر زده |
مهر لرزانست و مه ترسان و گردون سرزده | | شيخ ابواسحق سلطانيکه از شمشير او |
همچو مرغابي سليماني پر اندر پر زده | | دولت اقبال در بالاي چترت دائما |
هر کجا نامت رسيده سکهها بر زر زده | | هر کجا صيت تو رفته خطبهها آراسته |
در جهانگيري به نامت فال اسکندر زده | | روز اول مشتري چون ديد فرخ طالعت |
پاسبانانت علم بر طارم اخضر زده | | بندگانت پايه بر عرش معلي ساخته |
از دل و جان لاف خدمتکاري اين در زده | | هرکجا فيروز بختي شهرياري صفدري |
گوي در ميدان اين ايوان مينا در زده | | از قبولت هرکه او چوگان دولت يافته |
طعنهها بر نغمهي ناهيد خنياگر زده | | مطربان بزم جان بخشت به هر آوازهاي |
برق تيغت درنهاد دشمنان آذر زده | | ابر دستت بر جهان باران رحمت ريخته |
دولتنجا سايبان افراخته چادر زده | | هرکجا شه عزم کرده همچو فراشان ز پيش |
از دو پيکر زخمها يا بيش بر پيکر زده | | با سپاهت هرکه يک ساعت به پيکار آمده |
هم شهاب رايتش صد تير بر مغفر زده | | هم سماک رامحش صد تير در دل دوخته |
هر سحر کز جيب گردون جرم خور سر بر زده | | داده هر روز آستانت را چو شاهان بوسها |
همچو مرسوم منش ناگه قلم بر سر زده | | تا ابد نام تو باقي باد و نام دشمنت |