با مغان بادهي مغانه خوريم | | بال زرين بر آشيانه زند |
عقل با روح خودستائي کرد | | تا به کي غصهي زمانه خوريم |
از پس پرده حسن با صد ناز | | عشق با هر دو پادشائي کرد |
ناگهان التفات عشق بديد | | چهره بنمود و دلربائي کرد |
کار دريافت رند فرزانه | | غره شد دعوي خدائي کرد |
صوفي افزوده بود مايهي خويش | | رفت و با عشق آشنائي کرد |
هجر بر ما در طرب در بست | | در سر زهد و پارسائي کرد |
خيز تا چون ارادتش ما را | | وصلش آمد گره گشائي کرد |
با مغان بادهي مغانه خوريم | | سوي ميخانه ره نمائي کرد |
عشق گنجيست دل چو ويرانه | | تا به کي غصهي زمانه خوريم |
در بيابان عشق ميگردد | | عشق شمعيست روح پروانه |
دست تا در نزد به دامن عشق | | روح مدهوش و عقل ديوانه |
خرم آن عارفان که دنيا را | | ره به منزل نبرد فرزانه |
آدم از دانه اوفتاده به دام | | پشت پائي زدند مردانه |
عمر در باختيم تا اکنون | | آه از اين دام واي از آن دانه |
بعد از امروز گر به دست آريم | | گه به افسون و گه به افسانه |
با مغان بادهي مغانه خوريم | | دامن يار و کنج ميخانه |
عقل را دانشي و رائي نيست | | تا به کي غصهي زمانه خوريم |
طلب عشق و وصل ورزيدن | | بهتر از عشق رهنمائي نيست |
نام جنت مبر که عاشق را | | کار هر مفلس و گدائي نيست |
پاي در کوي زهد و زرق منه | | خوشتر از کوي يار جائي نيست |
بر در خانقه مرو که در او | | کاندر آن کوي آشنائي نيست |
پيش ما مجلس شراب خوشست | | جز ريائي و بوريائي نيست |
راه ميخانه گير تا شب و روز | | مجلس وعظ را صفائي نيست |
با مغان بادهي مغانه خوريم | | چون در اسلاميان وفائي نيست |
آه از اين صوفيان ازرق پوش | | تا به کي غصهي زمانه خوريم |
رقص را همچو ني کمر بسته | | که ندارند عقل و دانش و هوش |
از پي صيد در پس زانو | | لوت را همچو سفره حلقه بگوش |
شکر آنرا که نيستي صوفي | | مترصد چو گربهي خاموش |
خيز تا پيش آنکه ناگاهي | | عيش ميران و باده ميکن نوش |
با صبوحي کنان درد آشام | | برکشد صبحدم خروس خروش |
رو به ميخانهي مغان آريم | | با خراباتيان عشوه فروش |
با مغان بادهي مغانه خوريم | | باده در جام و چنگ در آغوش |
خيز جانا چمانه برداريم | | تا به کي غصهي زمانه خوريم |
اسب شادي به زير ران آريم | | بادههاي مغانه برداريم |
بيش از اين غصهي جهان نخوريم | | و ز قدح تازيانه برداريم |
زهد و تسبيح دام و دانهي ماست | | دل ز کام زمانه برداريم |
شاهد و نقل و باده برگيريم | | از ره اين دام و دانه برداريم |
پيش زانکه ناگهان روزي | | دف و چنگ و چغانه برداريم |
يک زمان چون عبيد زاکاني | | رخت از اين آشيانه برداريم |
با مغان بادهي مغانه خوريم | | راه خمارخانه برداريم |
وقت آن شد که کار دريابيم | | تا به کي غصهي زمانه خوريم |
ديدهي حرص و آز بر دوزيم | | در شتاب است عمر بشتابيم |
ما گدايان کوي ميکدهايم | | پنجهي زهد و زرق برتابيم |
نه ز جور زمانه در خشميم | | نه مقيمان کنج محرابيم |
نه اسيران نام و ناموسيم | | نز جفاي سپهر در تابيم |
بندهي يکروان يک رنگيم | | نه گرفتار ملک و اسبابيم |
گرد کوي مغان هميگرديم | | دشمن شيخکان قلابيم |
با مغان بادهي مغانه خوريم | | مترصد که فرصتي يابيم |
هر که او آه عاشقانه زند | | تا به کي غصهي زمانه خوريم |
عشق شمعي از آن برافروز | | آتش از آه او زبانه زند |
مي درآيد به جوش و هر قطره | | شعله چون بر شرابخانه زند |
هر که زان باده جرعهاي بچشيد | | عکس ديگر بر آستانه زند |
بندهي آن دمم که با ساقي | | لاف مستي جاودانه زند |
با حريفي سه چار کز مستي | | شاهد ما دم از چمانه زند |
خيز تا پيش از آنکه مرغ سحر | | اين کند رقص و آن چغانه زند |