بر آن درگاه خواهم داد از اين دل

بر آن درگاه خواهم داد از اين دل شاعر : عبيد زاکاني مسلمانان مرا فرياد از اين دل بر آن درگاه خواهم داد از اين دل اميد از کفر و ايمان برگرفته دلي دارم دل از جان برگرفته به دام عشق خوبان مبتلائي دل ريشي غم اندوزي بلائي دلي ديوانه‌اي آشفته کاري دلي شوريده شکلي بيقراري ز چشم يار رنجوري کشيده دلي دارم غم دوري کشيده ز روي خلق آزرمي ندارد دلي کو از خدا شرمي ندارد محلت ديده‌ي بي دودماني مشقت خانه‌ي عشق آشياني کهن بيمار عشق بي علاجي ...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بر آن درگاه خواهم داد از اين دل
بر آن درگاه خواهم داد از اين دل
بر آن درگاه خواهم داد از اين دل

شاعر : عبيد زاکاني

مسلمانان مرا فرياد از اين دلبر آن درگاه خواهم داد از اين دل
اميد از کفر و ايمان برگرفتهدلي دارم دل از جان برگرفته
به دام عشق خوبان مبتلائيدل ريشي غم اندوزي بلائي
دلي ديوانه‌اي آشفته کاريدلي شوريده شکلي بيقراري
ز چشم يار رنجوري کشيدهدلي دارم غم دوري کشيده
ز روي خلق آزرمي ندارددلي کو از خدا شرمي ندارد
محلت ديده‌ي بي دودمانيمشقت خانه‌ي عشق آشياني
کهن بيمار عشق بي علاجيبخون آغشته اي سودا مزاجي
مغي کافر نهادي بت پرستيچو چشم شاهدان پيوسته مستي
سيه روئي پريشان روزگاريچو زلف کافران آشفته کاري
سراپاي وجودش قطره‌ي خونهميشه بر بلاي عشق مفتون
نباشد هرگزش روئي به راهينباشد در پي مالي و جاهي
ز بهر خط و خالش جان برآيدز غم هردم به صد دستان برآيد
چو نادانان ز رسوائي نترسدز شيدائي و خود رائي نترسد
نباشد هرگزش نامي و ننگيشود حيران هر شوخي و شنگي
نهانش را به خون دل دهد آبهرانکو داردش چون ديده در تاب
بلا چندانکه بيند بيش خواهددرون خويش دائم ريش خواهد
هميشه عاشقي انديشه داردهميشه سوگواري پيشه دارد
به پايش در فتد دردش بچيندز دور ار سرو بالائي ببيند
به پيش نار بستانش بميردچو دست نار پستاني بگيرد
به کفر زلفشان ايمان ببازدز بهر خوبرويان جان ببازد
به جان خويشتن پروا نداردتو گوئي عادت پروانه دارد
من از تيمار او پيوسته بيمارمن از افکار او پيوسته افگار
دل مسکين ز چشم افتاده در چاهبه نور چشم بيند هر کسي راه
اسير دل شدم داد از که خواهم؟مرا دل کشت فرياد از که خواهم
درون سينه دشمن ميپرستمز دست اين دل ديوانه مستم
به دام دل گرفتارم گرفتارنديده دانه‌اي از وصف دلدار
کسي را کار دل مشکل مبادابدينسان خسته کسرا دل مبادا
خدايا اين دلم را چاره‌اي سازز دست دل شدم با غصه دمساز
به دام عشق گل رخساري افکندمرا دل در غم دلداري افکند
فروزد ماه و مهر و تير و کيوانخدايا تا از اين فيروزه ايوان
زمان باقي زمين بر جاي باشدشه خاور جهان آراي باشد
کند خورشيد تابان قهرمانيبر اين نيلوفري کاخ کياني
مکانرا از جهت شش پايه باشدجهانرا چار عنصر مايه باشد
هيولا تا کند صورت نگاريز جوهر تا عرض راهست تاري
معلق باشد اين نه سقف ميناهميشه تا فراز فرش غبرا
فلک مامور شاه کامران بادجهان محکوم سلطان جهان باد
بر اين ديباي ششتر نقش بربستنخستين دم که خاطر خامه دربست
نوشتم نام خسرو بر طرازشچو استاد طبيعت داد سازش
چراغ دودمان نسل آدمشهنشاه جهان داراي عالم
وجودش آيت لطف الهيهمايون گوهر درياي شاهي
درونش مهبط انوار معنيضميرش نقطه‌ي پرگار معني
ابواسحاق سلطان السلاطينجم ثاني جمال دنيي و دين
جهانگير آفتاب هفت کشورخجسته پادشاه دادگستر
جنابش سجده‌گاه شهريارانغلام بارگاهش تاجداران
سپاهش هريکي ميري و شاهيزخيلش هر سوي صاحب کلاهي
بگاه رزم چون تابنده خورشيدبروز بزم چون برگاه جمشيد
قدم بر جاي افريدون کشيدهسريرش پايه بر گردون کشيده
ز باغش هر تذوري شاهبازيسرافکنده برش هر سر فرازي
مبادا دشمنش را زورمنديبدو بادا فلک را سربلندي
حريمش کعبه‌ي آمال بادادر او قبله‌ي اقبال بادا
غنوده بخت من بيدار گرددگرم اقبال روزي يار گردد


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط