دگر بار از سر سوزي که داني
دگر بار از سر سوزي که داني
شاعر : عبيد زاکاني
در آن بيچارگي و ناتواني دگر بار از سر سوزي که داني دگر ره با سر افسانه رفتم به خلوت پيش آن فرزانه رفتم بدو گفتم ز روي بيقراري فتادم باز در پايش به خواري به لطفي کار مسکيني بسازي چه باشد کز سر مسکين نوازي به رحمت بنده کن آزادهاي را کرم کن، دست گير، افتادهاي را درون دردمندي را دوا کن دل بيچارهاي از غم جدا کن به لطف چون تو غمخواري برآيد از اين در گر مرا کاري برآيد بنه گامي مگر در دامش آري بکن پروازي اي باز شکاري اسير عشق و هجران گشتهي تو بگو ميگويد آن سرگشتهي تو اگر گنجي بدست آرد گدائي چه کم گردد ز ملک پادشائي سکندر زاب حيوان جام گيرد دل مجنون ز ليلي کام گيرد پريرو روي بنمايد بگلشاد به شيرين در رسد بيچاره فرهاد به رامين برنمايد ويس محبوب به يوسف برگشايد چشم يعقوب چه غم شاديش بياندازه گردد ز عذرا جان وامق تازه گردد بدستي گل بدستي جام گلرنگ نشيند شاد با گلچهر اورنگ ز دل بيگانهي عشق آشنا را چنين هم اين عبيد بينوا را بيابد از وصالت روشنائي فتد با چون تو ياري آشنائي نياورده شبي در هجر تا روز ترا دولت به کام و بخت فيروز جگر خواري و شب بيداري ما چه داني قصهي بيماري ما دلت را عشق پيرامن بگيرد ترا نيز ار غمي دامن بگيرد مصيبت نامهي ايشان بخواني از آن پس حال درويشان بداني چه باشد گر اميد ما بر آري به اميدي تو هم اميدواري