کنون چون بيمراد از حس تقدير | | بجز وصلم دگر کامت نبودي |
در اين سرگشتگي چونست حالت | | فتادي در چنين هجران دلگير |
مرا تا از تو دورم نيست آرام | | نميگيرد ز عمر خود ملالت |
خيالي گشتهام در آرزويت | | جدا ماندم بصد ناکامي از کام |
پريشانحال چون زلف بتانم | | به جان آمد دلم در جستجويت |
نماند از سرو قدم جز خيالي | | چو چشم مست خوبان ناتوانم |
تنم از زندگاني بهرهور نيست | | نماند از ماه رويم جز هلالي |
چو از بوي خيالش جان خبر يافت | | تو را از حال زار من خبر نيست |
تصور شد دلم را کاين وصال است | | ز بيهوشي زماني روي برتافت |
شدم تا قصهي خود عرضه دارم | | چه دانستم که در خوابم خيال است |
درآمد صالح شوريده در کار | | يکايک زخم هجران برشمارم |
چو خالي ديدم از دلبر شبستان | | شدم از س بخت خفته بيدار |
دل مجروح زارم زارتر شد | | برآمد از دل پر دردم افغان |
غم هجران بدو ناگفته ماندم | | درون خستهام بيمارتر شد |
خروشي از من محزون برآمد | | چو زلفش زين سبب آشفته ماندم |
بجز باد صبا ياري نديدم | | نفيرم از دل پر خون برآمد |
که راز دل بجانانم رساند | | وز او به هيچ غمخواري نديدم |
پس از ناليدن و فرياد و زاري | | ز ديد دل به درمانم رساند |
شبي چون شام در فرياد و زاري | | بدو گفتم ز روي بيقراري |
صباحي ناگهانم خواب بربود | | به صبح آوردم اندر نوحه کاري |
خرامان آمد اندر خواب نوشين | | زماني جانم از زاري بياسود |
مرا ديد اوفتاده زار و مدهوش | | خيال آن سهي سروم به بالين |
در آب ديدهي خود غرق گشته | | ز تاب آتش دل سينه پرجوش |
به جان مجروح و تن بيمار و دل ريش | | جگر در تاب و دود از سر گذشته |
ز مژگان اشک خونين بر زمين ريخت | | به کام دشمنان افتاده بي خويش |
به من ميگفت کاي خو کرده با من | | ز روي مهرباني در من آويخت |
تو آن در عشق رويم داستاني | | بسي در وصل جان پرورده با من |
که بي من يکدم آرامت نبودي | | تو آن بگزيده يار مهرباني |