يک غمت را هزار جان گفتم شاعر : عطار شادي عمر جاودان گفتم يک غمت را هزار جان گفتم هر دلي را که شادمان گفتم عاشق ذرهاي غمت ديدم عاشقي سر بر آستان گفتم بر درت آفتاب را همه شب در بدر از پيت دوان گفتم باز چون سايهاي همه روزش آفتاب همه جهان گفتم ذرهاي عکس را که از رخ توست قصهاي بس شکرفشان گفتم تا که وصف دهان تو کردم ظلم کردم کزان دهان گفتم چون بدو وصف را طريق نبود کز ميان تو هر زمان گفتم زان سبب شد مرا سخن باريک هرچه در وصل...