اي چو گويي گشته در ميدان او شاعر : عطار تا ابد چون گوي سرگردان او اي چو گويي گشته در ميدان او پس به سر ميگرد در ميدان او همچو گويي خويشتن تسليم کن تن فرو ده درخم چوگان او جان اگر زو داري و جانانت اوست دل منه بر وصل و بر هجران او سوز عشقش بس بود در جان تو را اينت بس يعني که عشقت زان او با وصال و هجر او کاريت نيست خويش را بيني همي حيران او اين کمالت بس که در وادي عشق غرقه در درياي بي پايان او تو کهاي در راه عشقش قطرهاي تا کجا...