برخاست شوري در جهان از زلف شورانگيز تو برخاست شوري در جهان از زلف شورانگيز توشاعر : عطار بس خون که از دلها بريخت آن غمزهي خونريز توبرخاست شوري در جهان از زلف شورانگيز توشد خون چشمم چشمه زن از چشم رنگ آميز تواي زلفت از نيرنگ و فن کرده مرا بي خويشتنچون کس نماند اندر جهان تا کي بود خونريز تودر راه تو از سرکشان ني ياد مانده ني نشاناز حد گذشت اي جان و دل درد من و پرهيز توشد بي تو اي شمع چگل ديوانگي بر من سجلشيران همه گردن نهند از بيم دست آويز توآنها که مردان رهند از شوق تو جان ميدهندچون مرغ بسمل در رهت مست از خط نوخيز تواز شوق روي چون مهت گردن کشان درگهتعطار شد شوريده دل از چشم شورانگيز توبي روي تو اي دل گسل درماندهي پايي به گل