چندانت خواب هست که آن نيست در شمار | | ديگر بسي مخسب که در تنگناي گور |
کز غير ذکر حق ننشيند برو غبار | | ديگر به فکر آينهي دل چنان بکن |
گرچه ز روي عقل يکي گفتم از هزار | | اين است شرط روزه اگر مرد روزهاي |
اعضاش جمله گرسنه گردند و بي قرار | | ديگر بسي مخور که هر آن کس که سير خورد |
چون شمع جان خويش بسوزي در انتظار | | تو خود نشسته تا که کي آيد پديد شب |
گويي دو چشم تو شود از هر سويي چهار | | تا خوان و نان بسازي از غايت شره |
ور دم زني برآورد آن دم ز تو دمار | | چندان خوري که دم نتواني زد از گلو |
حالي ز پشت تو همه باز اوفتاد بار | | صد بار باشدت چو شکمپر شد از طعام |
بيرون شوي ز تويي تو بر مثال مار | | اين روزه نيست گر شرف روزه بايدت |
تا کي کند سپيدگري اي سياه کار | | مويت سپيد گشت و دل تو سياه شد |
يارب به حق روزهي مردان روزهدار | | يارب به حق طاعت پاکان پاک دل |
کانرا نبودهاي تو به وجهي پسند کار | | کز هرچه ديدهاي تو ز عطار ناپسند |
وز فعل خويش خيره فروماند و شرمسار | | چون با در تو گشت و پشيمان شد از گناه |
تا جرم آفريده کرم ز آفريدگار | | عفوش کن و ببخش تو داني که لايق است |
برخيز و کارکن که کنون است وقت کار | | اي در غرور نفس به سر برده روزگار |
آخر ز خواب غفلت ديرينه سر برآر | | اي دوست ماه روزه رسيد و تو خفتهاي |
ماهي خداي را شو و دست از هوا بدار | | سالي دراز بودهاي اندر هواي خويش |
بسيار چيز هست جز اين شرط روزهدار | | پنداشتي که چون نخوري روزهي تو آنست |
تا روزهي تو روزه بود نزد کردگار | | هر عضو را بدان که به تحقيق روزهاي است |
در چشم تو نيفکند از عشق خويش خار | | اول نگاهدار نظر تا رخ چو گل |
کز گفت و گوي هرزه شود عقل تار و مار | | ديگر ببند گوش ز هر ناشنودني |
از غيبت و دروغ فروبند استوار | | ديگر زبان خويش که جاي ثناي اوست |
زيرا که خون خوري تو از آن به هزار بار | | ديگر به وقت روزهگشادن مخور حرام |