در لباس فستقي با طوق زر | | طوطي آمد با دهان پر شکر |
هر کجا سرسبزيي از پر او | | پشه گشته با شهاي از فر او |
در شکر خوردن پگه خيزآمده | | در سخن گفتن شکر ريز آمده |
چون مني را آهنين سازد قفس | | گفت هر سنگين دل و هر هيچ کس |
ز آرزوي آب خضرم در گداز | | من در اين زندان آهن مانده باز |
بوک دانم کردن آب خضرنوش | | خضر مرغانم از آنم سبزپوش |
بس بود از چشمهي خضرم يک آب | | من نيارم در بر سيمرغ تاب |
ميروم هر جاي چون هر جاييي | | سر نهم در راه چون سوداييي |
سلطنت دستم دهد در بندگي | | چون نشان يابم ز آب زندگي |
مرد نبود هرک نبود جان فشان | | هدهدش گفت اي ز دولت بينشان |
تا دمي درخورد يار آيد ترا | | جان ز بهر اين بکار آيد ترا |
رو که تو مغزي نداري پوستي | | آب حيوان خواهي و جان دوستي |
در ره جانان چو مردان جان فشان | | جان چه خواهي کرد، بر جانان فشان |