حقهي زر داشت مردي بيخبر شاعر : عطار چون بمرد و زو بماند آن حقه زر حقهي زر داشت مردي بيخبر صورتش چون موش دو چشمش پر آب بعد سالي ديد فرزندش به خواب موشي اندر گرد آن ميگشت زود پس در آن موضع که زر بنهاده بود کز چه اينجا آمدي بر گوي حال گفت فرزندش کزو کردم سال من ندانم تا بدو کس يافت راه گفت زر بنهادهام اين جايگاه گفت هر دل را که مهر زر نخاست گفت آخر صورت موشت چراست پند گير و زر بيفکن اي پسر صورتش اينست و در من مينگر ...