عذرها گفتند مشتي بيخبر | | بعد از آن مرغان ديگر سر به سر |
گر نگفت از صدر کز دهليز گفت | | هر يکي از جهل عذري نيز گفت |
دار معذورم که ميگردد دراز | | گر بگويم عذر يک يک با تو باز |
اين چنين کس کي کند عنقا به چنگ | | هر کسي را بود عذري تنگ و لنگ |
چنگ از جان باز دارد مردوار | | هرک عنقا راست از جان خواستار |
شايد از سيمرغ اگر ديوانه نيست | | هرکه را در آشيان سي دانه نيست |
چون تو با سيمرغ باشي هم چله | | چون نداري دانهاي را حوصله |
دوستکاني چون خوري با پهلوان | | چون تهي کردي به يک مي پهلوان |
چون تواني جست گنج از آفتاب | | چون نداري ذرهاي را گنج و تاب |
چون روي از پاي دريا تا به فرق | | چون شدي در قطرهي ناچيز و غرق |
کار هر ناشسته رويي نيست اين | | زآنچ آن خودهست بويي نيست اين |
سر به سر کردند از هدهد سال | | جملهي مرغان چو بشنيدند حال |
ختم کرده بهتري و مهتري | | کاي سبق برده ز ما در ره بري |
بيپر و بيبال و نه تن نه توان | | ما همه مشتي ضعيف و ناتوان |
گر رسد از ما کسي، باشد بديع | | کي رسيم آخر به سيمرغ رفيع |
زانک نتوان شد به عميا رازجوي | | نسبت ما چيست با او بازگوي |
هر يکي را سوي او رغبت بدي | | گرميان ما و او نسبت بدي |
درنگر کو از کجا ما از کجا | | او سليمانست ما موري گدا |
کي رسد در گرد سيمرغ بلند | | کرده موري را ميان چاه بند |
اين به بازوي چو مائي کي بود | | خسروي کار گدايي کي بود |
عشق کي نيکو بود از بددلان | | هدهد آنگه گفت کاي بيحاصلان |
راست نايد عاشقي و بددلي | | اي گدايان چندازين بيحاصلي |
پاي کوبان آمد و جان بازشد | | هرکه را در عشق چشمي بازشد |
آشکارا کرد رخ چون آفتاب | | تو بدان کانگه که سيمرغ از نقاب |
پس نظر بر سايهي پاک او فکند | | صد هزاران سايه بر خاک او فکند |
گشت چندين مرغ هر دم آشکار | | سايهي خود کرد بر عالم نثار |
سايهي اوست اين بدان اي بي هنر | | صورت مرغان عالم سر به سر |
سوي آن حضرت نسب درست | | اين بدان چون اين بدانستي نخست |
چون بدانستي مکن اين راز فاش | | حق بدانستي ببين آنگه بباش |
حاش لله گر تو گويي حق بود | | هرک او از کسب مستغرق بود |
ليک در حق دايما مستغرقي | | گر تو گشتي آنچ گفتم نه حقي |
اين سخن کار فضولي کي بود | | مرد مستغرق حلولي کي بود |
فارغي گر مردي و گر زيستي | | چون بدانستي که ظل کيستي |
نيستي سيمرغ هرگز سايهدار | | گر نگشتي هيچ سيمرغ آشکار |
سايهاي هرگز نماندي در جهان | | باز اگر سيمرغ ميگشتي نهان |
اول آن چيز آشکار آنجا شود | | هرچ اينجا سايهاي پيدا شود |
دل چو آيينه منور نيستت | | ديدهي سيمرغ بين گر نيستت |
وز جمالش هست صبر لامحال | | چون کسي را نيست چشم آن جمال |
از کمال لطف خود آيينه ساخت | | با جمالش عشق نتوانست باخت |
تا ببيني روي او در دل نگر | | هست از آيينه دل در دل نگر |