روز و شب بيخواب بود و بيقرار | | پاسباني بود عاشق گشت زار |
کاخر اي بيخواب يک دم شب بخفت | | هم دمي با عاشق بيخواب گفت |
خواب کي آيد کسي را زين دو کار | | گفت شد با پاسباني عشق يار |
خاصه مرد پاسبان عاشق بود | | پاسبان را خواب کي لايق بود |
بود آن اين يک بر آن ديگر ببست | | چون چنين سربازيي در سر ببست |
وام نتوان کردن اين خواب از يکي | | من چگونه خواب يابم اندکي |
پاسبان را پاسباني ميکند | | هر شبم عشق امتحاني ميکند |
گه ز غم بر روي و تارک ميزدي | | گاه ميرفتي و چوبک ميزدي |
عشق ديديش آن زمان خوابي دگر | | گر بخفتي يک دم آن بيخواب و خور |
تا بخفتندي فغان برداشتي | | جملهي شب خلق را نگذاشتي |
جملهي شب نيستت يک لحظه خواب | | دوستي گفتش کهاي در تف و تاب |
روي عاشق را بجز اشک آب نيست | | گفت مرد پاسبان را خواب نيست |
عاشقان را روي بيآبي بود | | پاسبان را کار بيخوابي بود |
کي بود ممکن که خواب آيد برون | | چون ز جاي خواب آب آيد برون |
خواب ز چشمش به دريا بار شد | | عاشقي و پاسباني يارشد |
کار بيخوابيش در مغز اوفتاد | | پاسبان را عاشقي نغز اوفتاد |
خواب خوش بادت اگر گويندهاي | | ميمخسب اي مرد اگر جويندهاي |
زانک دزدانند در پهلوي دل | | پاسباني کن بسي در کوي دل |
جوهر دل دار از دزدان نگاه | | هست از دزدان دل بگرفته راه |
عشق زود آيد پديد و معرفت | | چون ترا اين پاسباني شد صفت |
معرفت بايد ز بيخوابي برون | | مرد را بيشک درين درياي خون |
چون به حضرت شد دل بيداربرد | | هرک او بيخوابي بسيار برد |
خواب کم کن در وفاداري دل | | چون ز بيخوابيست بيداري دل |
غرقه را فرياد نتواند رهاند | | چند گويم، چون وجودت غرقه ماند |
در محبت مست خفتند آن همه | | عاشقان رفتند تا پيشان همه |
نوش کردند آنچ ميبايست کرد | | تو همي زن سر که آن مردان مرد |
زود بايد هر دو عالم را کليد | | هر که را شد ذوق عشق او پديد |
ور بود مردي شود درياي ژرف | | گر زني باشد شود مردي شگرف |