بیشترین بخش این داستان از نوشتههای ویرژیل (ویرجیل) گرفته شده است. تصرف تروا موضوع کتاب دوم اینید را تشکیل میدهد، و این کتاب اگر بهترین کتاب نباشد، لااقل یکی از بهترین کتابهایی است که ویرژیل نوشته است، که هم موجز، صریح و هم روشن است.
سرآغاز و پایان نوشته هایم را از نوشتههای ویرژیل نگرفته ام. من داستان فیلوکتِتِس و مرگ آژاکس (آجاکس) را از دو نمایشنامهی شاعر تراژدی نویس قرن پنجم پیش از میلاد مسیح، یعنی از سوفوکلس (سوفوکل)، برگزیده ام. پایان ماجرا، یعنی سرگذشت زنان تروا پس از سقوط آن شهر، را از داستانسرای معاصر سوفوکلس به نام اوریپیدس آورده ام. این داستان با روح حماسی اینید تفاوت کلی دارد.
به نظر ویرژیل و دیگر شاعران رومی، جنگ بهترین و بزرگوارانه ترین کار انسان است. چهارصد سال پیش از ویرژیل، یک شاعر یونانی از دیدگاه دیگری به این داستان نگریسته است. پایان آن جنگ مشهور چه بوده است؟ این پرسشی است که اوریپیدس میپرسد. فقط همین: شهری ویران، کودکی مرده، و چند زن بدبخت و بینوا.
آشیل
آشیل، همان گونه که مادرش قبلاً به او گفته بود، کاملاً آگاه بود که پس از مرگ هکتور مرگ خود وی نیز فرا میرسد. این پهلوان پیش از فرا رسیدن مرگش و پایان ابدی دوران جنگاوریهایش، شاهکار نمایان دیگری را به نمایش گذاشت. شاهزاده مِمنونِ حبشی پسر الههی سپیده دم با سپاهی گران به یاری تروا آمد که در نتیجه، گرچه هکتور هم وجود نداشت، یونانیها چندی در تنگنا قرار گرفتند و شماری از دلاوران و جنگاورانشان، از جمله آنتیلوکوسِ بادپا، پسر نِستور سالخورده، را از دست دادند.
سرانجام آشیل مِمنون را در نبردی دلیرانه و مردانه، که آخرین نبرد وی بود، کشت. پس از آن خود آشیل هم در کنار دروازهی اسکائی بر خاک افتاد. او سربازان تروایی را تا زیر دیوار شهر تروا عقب رانده بود. در آنجا پاریس تیری به سوی او رها کرد و آپولو آن تیر را به گونهای هدایت کرد که به پاشنهی پایش، اصابت کرد که آسیب پذیر بود.
هنگامی که آشیل از مادر زاده شد، مادرش تِتیس درصدد برآمد او را در رودخانهی ستیکس غسل بدهد و به این وسیله او را رویین تن و آسیب ناپذیر کند، اما در انجام این کار توجه و دقت کافی مبذول نداشت و در نتیجه آب رودخانه به پاشنهی پای کودک نرسید.
آشیل مُرد و آژاکس، هنگامی که اودیسه جلو سپاه تروا را گرفته بود، جسد او را برداشت و از میدان کارزار بیرون برد. مشهور است که وقتی که جسد آشیل را سوزاندند، استخوانهایش را در همان ظرفی جای دادند که استخوان دوستش پاتروکلوس را هم گذاشته بودند.
سلاحهای آشیل
سلاحهای آشیل، همان سلاحهای شگفت انگیزی که مادرش تتیس از هفائستوس گرفته بود، مرگ آژاکس را سبب شد. در یک نشست همگانی، همه رأی دادند که آژاکس اودیسه شایسته ترین پهلوانانی هستند که میتوانند از این سلاحها استفاده کنند. آن گاه بین آن دو پهلوان پنهانی قرعه کشیدند و سلاحها به اودیسه رسید. در آن روزگاران چنین کاری بسیار جدی بود و چون و چرا برنمی داشت، و نه تنها شخص برنده حرمت و بزرگی مییافت بلکه بازنده نیز مورد تحقیر قرار میگرفت.
بنابراین آژاکس که خود را این گونه خوار یافته بود در حالتی از جنون و خشم دیوانه وار تصمیم گرفت که آگاممنون و منلوس را بکشد. او به دلایلی موجه عقیده داشت که آنها به زیان او قرعه کشیدهاند و نیرنگ به کار بستهاند. شب هنگام به جست و جوی آنها رفته و خود را به اقامتگاهشان رسانده بود که آتنا او را به خشم و جنونی آنی دچار ساخت.
او گلهها و رمههای یونانیها را به مثابه سپاهی دید و به سوی شان حمله ور شد، زیرا معتقد بود که سرکردگان سپاه را یکی پس از دیگری میکشد. سرانجام یک قوچ بزرگ را که میپنداشت اودیسه است به چادر خود برد، آن را به تیرک چادر بست و با خشمی جنون آسا او را زد. اندکی بعد چون دیوانگی اش فروکش کرد و عقلش را بازیافت، متوجه شد که آن تحقیر و توهین ناشی از به دست نیاوردن سلاح در برابر این رسوایی ناشی از این دیوانگی هیچ است.
دیری نمیگذرد که همگان از خشم جنون آمیز و کارهای ابلهانه اش آگاه میشوند. صحرا از لاشهی گوسفندانی که کشته بود پوشیده شده بود. وی در دل به خود گفت: «گوسفندان بیچاره! من آنها را بیهوده کشته ام! اکنون من به صورت موجودی درآمده ام که هم مورد نفرت آدمیان است و هم خدایان. در این شرایط فقط یک آدم ابله میتواند به زندگی ادامه بدهد و به آن چنگ بیندازد.
اگر کسی نتواند شرافتمندانه زندگی کند، میتواند شرافتمندانه بمیرد». این را گفت و شمشیر برکشید و خود را کشت. یونانیها جسدش را نسوزاندند، بلکه او را به خاک سپردند. یونانیها معتقد بودند که خودکشی را نباید با سوزاندن جسد و گذاشتن استخوانها در ظرفِ ویژهی تدفین حرمت و ارج گذاشت.
مرگ این مرد که بی درنگ پس از کشته شدن آشیل روی داده بود، یونانیها را به هراس افکند. پیروزی هنوز هم دور از دسترس بود. کالکاس پیشگو به یونانیها گفته بود که وی هیچ پیامی از خدایان برای آنها ندارد، ولی در میان مردم تروا مردی پیشگو به نام هلنوس زندگی میکند که میتواند از آینده خبر بدهد.
اودیسه آن پیشگو را به اسارت درآورد، و آن مرد به یونانیها گفت که تروا فقط زمانی سقوط میکند که یک نفر با در دست داشتن تیروکمان هرکول بیاید و با سپاه تروا بجنگد. این تیروکمان را پس از مرگ هرکول به شاهزاده فیلوکتتس داده بودند، و آن مرد همان بود که هیمههای مخصوص سوزاندن جسد هرکول را آتش زده بود و بعد به سپاه یونانی عازم تروا پیوسته بود.
یونانیها در راه سفر به تروا در جزیرهای درنگ کرده بودند تا قربانی کنند، و در همان جزیره ماری فیلوکتتس را گزید و در نتیجه زخمی مهلک برداشت که درمان پذیر نبود. چون سپاه یونان نمیتوانست درنگ کند، ناگزیر او را در لِمنوس رها کردند که در آن هنگام جزیرهای متروک بود، هر چند که پهلوانان ماجرای پشم طلایی آنجا را پر از زن یافته بودند.
البته رها کردن یک بیمار زخمی کار واقعاً سنگدلانهای بود، ولی آنها میخواستند هر چه زودتر به تروا برسند. اما آن مرد بیمار هم با آن تیروکمان که داشت گرسنه و بی غذا نمیماند. اما چون یونانیها این سخن را از هلنوس شنیدند، به خود گفتند که واقعاً دشوار است بتوانند مردی را به دادن سلاح گرانبهایش تشویق و تشجیع کنند که در حقش چنین نارواییها کردهاند.
بنابراین آنها اودیسه را که در حیله گری و فریبکاری استاد بود مأمور کردند برود و آن سلاح را با فریبکاری از او بستاند. شماری حکایت کردهاند که دیومدس نیز با وی همراه شد، ولی شماری دیگر گویند که نئوپتولموس، که او را پیروس هم میخواندند و پسر کوچک آشیل بود، او را همراهی کرد. آنها موفق شدند تیروکمان را از آن مرد بگیرند، اما چون خواستند باز هم بینوا را تنها رها کنند، دلشان راضی نشد چنین کنند.
سرانجام او را راضی کردند با آنها همسفر شود. چون به تروا رسیدند یک پزشک حاذق یونانی او را درمان کرد و سرانجام به میدان کارزار رفت و پاریس نخستین کسی بود که با تیر وی زخمی شد. چون پاریس بر زمین افتاد التماس کرد او را نزد اونون ببرند، یعنی نزد همان پری دریایی که پاریس، پیش از آمدن سه الهه به کوه آیدا برای داوری، با او میزیست. آن پری به او گفته بود که جادویی میداند که هر درد و بیماری را درمان میکند. پاریس را نزد وی بردند و پاریس از او خواست زندگی اش را نجات دهد، ولی پری نپذیرفت.
آن پری با دیدنِ حال و روزگار پاریس نمیتوانست خاطرهی رها شدن و فراموش شدن خود را نادیده بگیرد و او را ببخشد. او به تماشای مرگ پاریس نشست و پس از آن از آنجا رفت و خویشتن را کشت.
تروا با مرگ پاریس سقوط نکرد. در حقیقت مرگ پاریس ضایعهی بزرگی نبود. سرانجام یونانیها خبردار شدند که مقدس ترین شمایل پالاس آتنا در شهر تروا قرار دارد که آن را پالادیوم مینامند و مادام که این شمایل در اختیار اهالی تروا است، آن شهر تسخیرناپذیر باقی میماند. به همین دلیل دو تن از سرکردگان سپاه یونان که هنوز زنده بودند، یعنی اودیسه و دیومدس، تصمیم گرفتند آن را بدزدند.
دیومدس آن شمایل را از درون شهر دزدید و از آنجا بیرون برد. وی شبی تاریک با کمک اودیسه از دیوار شهر بالا رفت، پلادیوم را یافت و آن را برداشت و با خود به اردوگاه آورد. یونانیها که این عمل دلیرانه را دیدند تصمیم گرفتند که بیش از این درنگ نکنند و برای پایان دادن به این جنگ پایان ناپذیر راهی بیابند.
اکنون یونانیها آشکارا میدیدند که اگر نتوانند سپاهیانشان را وارد شهر کنند و اهالی تروا را غافلگیر کنند، هیچ گاه نمیتوانند آنجا را تسخیر کنند. اکنون ده سال تمام از محاصرهی شهر تروا میگذشت و هنوز مثل همان روزِ نخست استوار و نیرومند پایداری میکرد. دیوارهای شهر هنوز سالم و پایدار باقی مانده بود و یورشی جدی و اساسی صورت نگرفته بود. یونانیها یا راه پنهانی ورود به شهر را مییافتند، یا شکست را میپذیرفتند.
نتیجهی این تصمیم جدید و این دیدگاه جدید خمیرمایه ساختن یک اسب چوبی شد. این نقشه را، همان طور که همه میدانند، مغز شیطانی و حیله گر اودیسه طراحی کرده بود.
او به درودگری استاد دستور داد اسب چوبی غول پیکری بسازد که میان تهی باشد و به اندازهای بزرگ باشد که شماری سرباز در آن جا بگیرند. چون اسب چوبی آماده شد، به چند سرکردهی سپاه دستور داد تا، هر چند به دشواری، درون اسب بروند و در آن پنهان شوند، که البته خود نیز با آنان به درون شکم اسب چوبی رفت.
تمامی این افراد، البته به استثنای پسر آشیل، نئوپتولموس، به وحشت افتاده بودند، چون واقعاً کار بس خطرناکی بود. برنامهی کار این بود که یونانیها ظاهراً وانمود کنند که اردوگاهشان را برچیده و روانهی دریا شدهاند، اما در واقع قرار گذاشته بودند که پشت نزدیکترین جزیرهای که ترواییها نتوانند آنها را ببینند پنهان شوند. آنها در آنجا ایمن بودند و اگر اوضاع به زیانشان پایان مییافت میتوانستند به میهن خود بازگردند، ولی فقط شمار افرادی که در شکم اسب چوبی بودند کشته میشدند.
اما اودیسه همان گونه که انتظار میرفت این حقیقت را از نظر دور نداشته بود. او دستور داده بود که فقط یک یونانی در اردوگاهِ تخلیه شده یونانیها باقی بماند تا بتواند داستانی برای ترواییها بگوید که مجاب شوند و اجازه بدهند اسب چوبی را به درون شهر وارد کنند ـ البته بی آنکه آن را بازرسی کنند. حتی قرار شده بود که در تاریکترین ساعات شب، یونانیهای درون شکم اسب چوبی به درآیند و دروازههای شهر را به روی سپاهیان یونانی که قرار بود تا آن هنگام بازگردند و جلو دیوار شهر به انتظار بنشینند بگشایند.
سرانجام شبِ اجرایِ این توطئه و در نتیجه آخرین روز زندگی تروا نیز فرا رسید. پاسداران تروایی که بر بالای دیوارهای شهر مستقر بودند دو منظرهی شگفت انگیز و تکان دهنده دیدند. آنها مجسمهی غول پیکر یک اسب را پای دروازه اسکائی دیدند که تا آن لحظه چنین چیزی را به عمر خود ندیده بودند. این اسب شگفت انگیز هر چند که بی حرکت و بی جان بود و صدایی نیز از آن برنمی خاست، ولی هراس انگیز مینمود.
اردوگاه پر سروصدا و پرجوش و خروش یونانیان خلوت و برچیده شده بود و هیچ جنبندهای در آن دیده نمیشد. کشتیها نیز همه رفته بودند. فقط یک نتیجه بر این اوضاع مترتب بود: یونانیها سرانجام دست از جنگ کشیده و به یونان بازگشته بودند. آنها شکست را پذیرفته بودند.
شادی و خوشحالی سراسر تروا را فرا گرفت. دوران دشوار و دیرپای جنگ به سر آمده بود. دردها و رنجها پایان گرفته بود.
مردم شهر گروه گروه از شهر بیرون آمدند و به سه اردوگاه متروک یونانیها شتافتند تا جاهای دیدنی آن را ببینند: در اینجا، آشیل زمانی بسیار سر در گریبان اندوه نهاده بود؛ در آنجا چادر آگاممنون برپا شده بود؛ و این محل، جایگاه استاد حیله ساز، اودیسه، بود. دیدن آن اردوگاه متروک واقعاً شادی آفرین بود، و چیز هراس انگیزی هم در آن نبود. سرانجام همه به شهر بازگشتند و به جایی آمدند که مجسمهی غول پیکر آن اسب چوبی ایستاده بود.
همه پیرامون آن گرد آمدند، سرگردان که با آن چه کار کنند. آن گاه آن مرد یونانی که در اردوگاه باقی مانده بود خود را به آنها نشان داد. آن مرد یونانی سینون نام داشت و از چرب زبانان روزگار بود. مردم او را گرفتند و در حالی که گریان و اشک ریزان اعتراض میکرد که دیگر نمیخواهد یونانی باقی بماند نزد پریام بردند.
داستانی که آن مرد گفت یکی از شاهکارهای فریبکاری اودیسه بود. سینون گفت که پالاس آتنا به خاطر دزدیده شدن پالادیوم سخت خشمگین شده است، و یونانیان که از آتش خشم وی به هراس افتاده بودند ناگزیر شدند دست تمنا به سوی هاتف معبد دراز کنند و از او بپرسند که چگونه میتوانند آن الهه را آرام کنند و دلش را به دست بیاورند. هاتف به یونانیها گفته بود: «شما نخستین بار که به سوی تروا میآمدید خشم توفان را با قربانی کردن یک دوشیزه فرو نشاندید.
بازگشت شما نیز باید با خون تحقق یابد. شما با اهدای زندگی یک یونانی کفاره را پس بدهید». پس از آن سینون به پریام گفت که آن یونانی نگون بخت که باید قربانی شود خود او است. همه چیز برای اجرای آن مراسم نفرت انگیز و شوم مهیا شده بود و قرار بود که پیش از حرکت یونانیها به مرحله اجرا درآید، ولی او شب هنگام گریخت و در باتلاقی پنهان شد و در آنجا درنگ کرد تا کشتیها همه از آنجا رفتند.
داستان شایان توجهی بود و مردم تروا در آن تردید نکردند و همه را باور کردند. همه بر او رحمت آوردند و به او اطمینان دادند که از این پس میتواند مثل یکی از شهروندان تروا در اینجا زندگی کند. پس چنین شد که با شنیدن این حیلتها و گریه و زاری دروغین مردمی خام شدند و فریب خوردند که دیومدس بزرگ و حتی آشیل جنگجو و تندخو، و ده سال جنگ و هزار کشتی نتوانسته بود آنها را شکست بدهد و به زانو درآورد. اما این سینون دومین بخش داستانش را نیز از یاد نبرده بود.
او گفت که این اسب چوبی را برای نذر به آتنا و مخصوصاً این چنین کوه پیکر و بزرگ ساخته بودند تا مردم تروا نتوانند آن را به درون شهر خود ببرند. البته یونانیها امیدوار بودند که مردم تروا آن را درهم بشکنند و به این وسیله آتش خشم آتنا را به جان بخرند. اگر این اسب به درون شهر برده شود، نظر لطف و عنایت ویژه آتنا شامل حال مردم تروا خواهد شد و نظرش از مردم یونان برمی گردد.
این داستان به حدی استادانه و زیرکانه ساخته شده بود که به احتمال زیاد میتوانست تأثیر مطلوبی بیافریند. اما پوزئیدون، که از کینه توزترین خدایان و از مخالفان سرسخت ترواییها بود، چیزهایی نیز بر این داستان افزود تا آن را حقیقی تر جلوه بدهد. کاهن لائوکواون با دیدن آن اسب چوبی، به مردم تروا اصرار ورزید که آن را درهم بشکنند و نابود کنند.
او به آنها گفت: «من از یونانیها، حتی اگر حامل هدیه هم باشند، در هراسم». کاساندرا، دختر شاه پریام، نیز بر این هشداری که کاهن داده بود صحه گذاشت، اما هیچ کس به سخنان وی اعتنایی نکرد و او تازه رهسپار کاخ شده بود که سینون پدیدار شد. وقتی که لائوکواون و دو پسرش داستان سینون را شنیدند به آن داستان بدگمان شدند، و از میان تمامی مردم تروا، این سه تن تنها کسانی بودند که در صحت این داستان تردید کردند. چون سینون داستانش را به پایان رساند، دو اژدها شناکنان از دریا به ساحل آمدند و چون به خشکی رسیدند یکراست به سوی لائوکواون خزیدند. آنها دور بدن کاهن و دو پسرش حلقه زدند و جان از کالبدشان بیرون کردند و بعد در معبد آتنا ناپدید شدند.
بدین سان هرگونه تردید از میان رفت. کاهن لائوکواون به گناه مخالفت با ورود اسب چوبی به شهر به کیفر رسیده بود و دیگر هیچ تردیدی باقی نمانده بود و هیچ کس جرئت نمیکرد به مخالفت برخیزد.
همه یکصدا بانگ برداشتند:
پیکرهی تراشیده شده را بیاورید،
و به سوی آتنا ببرید،
که مناسب هدیهای است برای فرزند زئوس.»
از تمامی جوانان چند نفر درنگ کردند؟
و از پیران چند نفر در خانه ماندند؟
همه آوازخوانان و شادی کنان مرگ را به درون آوردند
و همچنین خیانت و ویرانی را.
مردم اسب را از دروازهی شهر گذراندند و به سوی پرستشگاه آتنا بردند. پس از آن، شادی کنان، که اقبال یارشان بوده است، و بر این باور که جنگ پایان یافته است و نظر لطف آتنا شامل حال آنها شده است، آسوده خاطر و ایمن، چون ده سال ایمنی بر خود ندیده بودند، راهی خانه هایشان شدند.
نیمه شب، دری که در بدن اسب کار گذاشته شده بود باز شد. سرکردگان سپاه یکی پس از دیگری از درون اسب پایین پریدند. آنها آهسته و پاورچین به سوی دروازهها رفتند و آنها را گشودند، و در آن هنگام که شهر تروا در خواب ناز فرو رفته بود سپاه یونان به درون آمد.
آنها نخستین کارشان را که ورود به شهر بود بی سروصدا انجام دادند و بعد آتش زدن بناها را آغاز کردند. آن گاه که اهالی تروا از خواب بیدار شدند، و پیش از آنکه بفهمند چه اتفاقی روی داده است، و هنگامی که میکوشیدند زرههای خود را بر تن کنند، تروا در آتش میسوخت.
مردم سراسیمه و آشفته به خیابانها ریختند. گروهی از سربازان یونانی کمین کرده بودند تا پیش از آنکه کسی از سپاهیان تروا بتواند خود را به دیگر دوستانش برساند، او را از پای درآورند. در واقع این جنگ نبود، بلکه کشتاری دسته جمعی بود. هر فرد تروایی حتی پیش از آنکه فرصت یابد ضربتی را با ضربتی تلافی کند از پای درمی آمد و کشته میشد. در بعضی از نقاط دورافتاده و پرت شهر گروههایی از مردم تروا گرد هم آمدند و تلفات سنگینی بر یونانیان وارد آوردند.
یونانیها به دست مردان نومیدی کشته میشدند که عزم جزم کرده بودند که پیش از آن که کشته شوند بکشند. آنها خوب میدانستند که شکست خوردگان زمانی ایمن خواهند بود که دریابند ایمنی ندارند و امیدی هم به ایمنی نیست. همین روحیه است که اغلب کار پیروزمندان را به شکست و ناکامی میکشاند. هوشمندترین افراد تروا زره را از تن درآوردند و زره سربازان به خاک و خون افتادهی یونانی را به تن کردند، و چه بسا بسیاری از یونانیها به تصور اینکه در کنار سربازان خود هستند، جان خود را بر سر این اشتباه مرگبار از دست دادند.
سربازان تروا بر پشت بامها رفتند، بامها را خراب کردند و تیرها را برداشتند و بر سر سپاهیان یونانی انداختند. آنها دژ کاملی را که بر فراز بام کاخ شاه پریام بود از جای کندند و آن را بر سر یونانیان فرو ریختند. مدافعان وقتی دیدند که آوار دژ شمار زیادی از یونانیها را که میکوشیدند در کاخ را به زور بگشایند زیر خود مدفون ساخته است شادی کردند.
اما این شادی و این پیروزی دیری نپایید. بسیاری دیگر که الواری بزرگ و ضخیم حمل میکردند از راه رسیدند. آنها از فراز آوار و اجساد مردگان گذشتند و با آن الوار درها را شکستند. درهای کاخ درهم شکست و یونانیها، حتی پیش از آنکه ترواییها فرصت بیابند از پشت بامها به زیر آیند، به درون کاخ ریختند. در سرای درونی کاخ، پیرامون محراب، زنان و کودکان و یک مرد، که شهریار سالخوردهی تروا بود، گرد آمده بودند. آشیل پیش از آن از کشتن پریام صرفنظر کرده بود، اما پسر آشیل او را جلو چشمان همسر و دخترانش کشت و بر خاک افکند.
اکنون پایان فرا میرسید. این نبرد از همان آغاز نابرابر بود. در همان لحظات نخست و با نخستین شبیخون و یورش غافلگیرانه، شمار زیادی از مردم تروا به هلاکت رسیدند و جان باختند. در هیچ نقطهای از شهر کسی نمیتوانست در برابر سربازان یونانی ایستادگی کند و مقاومت مردم تروا اندک اندک کاستی میگرفت. تا پیش از بامداد تمامی رهبران و سران و سرکردگان سپاه تروا، غیر از یک نفر از بین رفتند.
از سران و کدخدایان فقط اینیس (اِنِه) یا اینی آس، پسر آفرودیت، گریخت و جان سالم به در برد. او تا آن هنگام که میتوانست سرباز تروایی را پیرامون خود ببیند در برابر یونانیها ایستادگی کرد، اما چون دایرهی کشتار گسترش یافت و مرگ نزدیکتر آمد، به یاد خانه و کاشانهی خویش افتاد و به یاد مردم بی پناهی که در آنجا رها کرده بود.
او دیگر نمیتوانست کاری برای تروا انجام بدهد، و دیگر نمیتوانست به آنها کمک کند، ولی شاید میتوانست به کسان خود یاری دهد. بنابراین شتابان به سوی کسان خویش رفت، به سوی پدر سالخورده اش، فرزند کوچکش و همسرش، و چون میرفت مادرش آفرودیت بر او ظاهر شد و او را ترغیب کرد هر چه سریعتر از معرکه بگریزد، و او را از میان شعلههای آتش و سربازان یونانی سالم رهانید. اما با آنکه از یاری مادرش برخوردار شده بود، نتوانست جان همسرش را برهاند.
چون از خانه بیرون آمدند، همسرش از او جدا ماند و در نتیجه کشته شد اما آن دو دیگر، یعنی پدر و فرزندش را، که نخستین را بر دوش نشانده و دیگری را زیر بغل گرفته بود، با خود همراه برد، از دروازهی شهر گذشت و به حومه رسید. واقعاً فقط یک الهه میتوانست آنها را نجات بدهد، و آفرودیت تنها خدای زنی بود که در آن روز به یک تروایی کمک کرد.
البته به هلن نیز کمک کرد. هلن را از شهر بیرون برد و او را به منلوس رساند. منلوس هلن را شادمانه پذیرفت و چون به یونان بازگشت او را نیز با خود همراه برد. وقتی که بامداد فرا رسید شهر تروا، که سرافرازترین شهر آسیا بود، به یک ویرانه بدل شده بود. تنها چیزی که از تروا به جای مانده بود یک گروه زن اسیر و بینوا و درمانده بود که شوهرانشان کشته شده بودند و فرزندانشان را هم از آنها گرفته بودند. آنها منتظر نشسته بودند تا اربابانشان بیایند و آنها را به عنوان برده با خود به ماورای دریاها ببرند.
ملکه سالخوردهی تروا، ملکه هکوبا، نیز در میان بردگان بود، و عروسش نیز که همسر هکتور بود و آندروماکه نام داشت. دنیا و زندگی برای ملکه هکوبا به پایان رسیده بود. وی همان طور که روی زمین کز کرده بود، کشتیهای یونانی را دید که برای سفر آماده میشدند، و بعد نگاهی به سوی شهر افکند که هنوز در آتش میسوخت.
ملکه در دل به خویشتن گفت که تروا دیگر وجود خارجی ندارد، و من... راستی من کی هستم؟ بردهای که مردان او را همانند یک چارپا با خود همراه میبرند، زنی سپیدموی و سالخورده که خانه و کاشانهای ندارد:
چه اندوهی در این جهان است که مال من نیست؟
کشور از دست رفته است، و شوهر و فرزندانم.
و شکوه و جلال خاندانم نیز از بین رفته است.
و زنانی که پیرامون ملکه بودند این گونه پاسخ دادند:
ما همه یکسان دردمندیم
و ما نیز همه برده ایم.
فرزندانمان میگریند، اشک ریزان ما را میخوانند و میگویند
«مادر، من تنهایم
اکنون مرا به کشتیهای تیره رنگ میبرند
و تو را،ای مادر، دیگر نخواهم دید.»
در آن میان فقط یک زن هنوز فرزندش را در کنار خود داشت. آندروماکه پسرش آستیاناکس را، که از دیدن تاج کلاهخود پدرش، هکتور، وحشت کرده بود، هنوز در آغوش نگه داشته بود. زن در دل به خود گفت: «او هنوز خیلی کوچک است. اجازه میدهند او را همراه خودم ببرم». اما در این هنگام چاوشی از سوی اردوگاه یونانیان به سوی او آمد و با لکنت زبان با وی سخن گفت. آن مرد به آندروماکه گفت که از این خبر بدی که برای وی آورده است نباید رنجیده خاطر شود. پسرش... و آن زن ناگهان گفت:
«نباید با من بیاید»؟
و آن مرد پاسخ داد:
پسرک باید بمیرد ـ از فراز
دیوار بلند تروا به زیر افکنده شود.
اینک... اینک... باید اجرا شود بردبار باش
عینی زنی دلاور بیندیش. تو تنها نیستی.
زنی تنها، برده بی یار و یاور.
آندروماکه میدانست که آن مرد واقعیت را بیان داشته است. هیچ یار و مددکاری نیست. با فرزندش وداع کرد:
گریه میکنی، کوچکم؟ ببین، ببین
تو نمیدانی چه چیزی در انتظار تو است
ـ چه میشود؟ تو را میافکنند، به زیر ـ خرد شده ـ
و کسی به تو رحم نخواهد کرد.
مرا ببوس. که دیگر هرگز نخواهی بوسید. نزدیکتر، نزدیکتر بیا
مادرت که تو را زاد ـ دستهایت را دور گردنم حلقه کن.
اکنون مرا ببوس، لب بر لبم نِه.
سربازان کودک را برداشتند و با خود بردند. درست پیش از آنکه کودک را از فراز دیوار شهر به زیر بیفکنند، دختر جوانی را، که پولیکسِنا دختر ملکه هکوبا بود، بر گور آشیل کشته بودند. با مرگ پسر هکتور، آخرین قربانی تروا صورت گرفت. زنانی که به انتظار کشتیها نشسته بودند به پایان ماجرا نگاه میکردند: