نویسنده: ری مانک
ترجمه: صالح نجفی
ترجمه: صالح نجفی
یادداشت مترجم
ارسطو فلسفه و علم را یکی میدانست. برپایه اندیشه او، علوم مستقل به تدریج یک به یک خود را از فلسفه جدا میکنند: پزشکی، سپس فیزیک، بعد روانشناسی و سرانجام منطق صوری. (در ذیل ریاضی) در این روایت از تاریخ علم- فلسفه سرانجام فلسفه میماند و هیچ: علمی که هیچ موضوع خاصی از آن خود ندارد. این خط فکری در دهه های آغازین قرن بیستم اوج میگیرد؛ راسل فلسفه را اصطلاح عامی میداند برای آنچه هنوز در زیر پوشش علم قرار نگرفته است. غالب پوزیتیویست ها به پیروی از راسل فلسفه را «انباره مسائل ناپخته» وصف میکنند. یعنی با پخته تر شدن مسائل، مدام از میدان عمل فلسفه کم میشود و بر حوزه نفوذ علم میافزاید. این طرز تلقی در بخش اعظم قرن بیستم قوام بخش روح حاکم بر فضای فکری تمدن غرب بود، نگرشی که میتوان از آن به مذهب اصالت علم یا به بیان دیگر «علم زدگی» تعبیر کرد.بزرگترین منتقد این طرز تلقی، از قضا، برجستهترین شاگرد راسل و به قولی، برجستهترین فیلسوف قرن بیستم، لودویگ ویتگنشتاین (۱۹۵۱- ۱۸۸۹) بود. مقاله ای که میخوانید نوشته ری مانک (Ray Monk) نویسنده یکی از بهترین زندگینامهها در باب ویتگنشتاین است. او در این مقاله رئوس کلی حمله ویتگنشتاین را به «علم زدگی» قرن بیستم ترسیم میکند. جان کلام او این است که اگر ما راجع به چیزی نظریه ای علمی نداشته باشیم، نتیجه نمیدهد که ما آن را نمیفهمیم. چنین نیست که هر فهمی در گرو و نیازمند رهیافتی علمی باشد. علوم انسانی نباید تظاهر به علمی بودن بکنند. البته نباید از این مهم غافل بود که مقاله حاضر به هیچ رو قصد حمله به خود علم را ندارد. ویتگنشتاین احترام عمیق و فراوانی برای علم قائل بود. او خود ابتدا در رشته ای علمی (مهندسی هوانوردی) تحصیل کرد و بعد به فلسفه روی آورد. چیزی که آماج انتقاد او بود این پیش فرض است که فهم علمی در هر موقع و مقامی تنها نوع ممکن یا مطلوب فهم است.
بسیاری- از جمله خود من- ویتگنشتاین را بزرگترین فیلسوف قرن بیستم میدانند. دو اثر بزرگ او «رساله منطقی- فلسفی» (۱۹۲۱) و «پژوهشهای فلسفی» (که در ۱۹۵۳ یعنی دو سال پس از مرگش منتشر شد) سهم عمده ای در شکل گیری تحولات بعدی در فلسفه و خاصه در سنت فلسفه تحلیلی داشتهاند. شخصیت او که دارای جذبه ای جادویی بود بسیاری از هنرمندان، نمایشنامه نویسان، شاعران، رمان نویسان، موسیقیدانان و حتی فیلمسازان را مفتون کرده است، چندان که نام و آوازه او از مرزهای حیات دانشگاهی در گذشته و همه جا بر سر زبانها افتاده است.
و با این همه، تفکر ویتگنشتاین از یک جهت تاثیر بسیار اندکی در حیات فکری این قرن به جا نهاده است. همان طور که او خود به درستی دریافته بود، اسلوب فکر کردن او با اسلوب غالب تفکر در زمانه ما ناسازگار است. پویش فکری او، به قول خودش، با «روحی که جریان عظیم تمدن اروپایی و آمریکایی را که همه ما در آن دم میزنیم شکل داده» سر ستیز دارد. حال که نزدیک به نیم قرن از مرگ وی میگذرد، میتوان روشنتر از همیشه دید این احساس او که فکر میکرد برخلاف جریان آب شنا میکند درست بوده است. اگر میخواستیم بر این جریان غالب برچسبی زنیم میتوانستیم آن را «علمزدگی» بنامیم، این دیدگاه که هر مسئله معقول یا قابل فهمی یا راهحل علمی دارد یا اصلاً راه حل ندارد. در برابر این دیدگاه بود که ویتگنشتاین علم پیکار برافراشت.
علمزدگی به قالبهای فراوانی درمیآید: در علوم انسانی به قالب نگرشی که وانمود میکند فلسفه، ادبیات، تاریخ، موسیقی و هنر را میتوان چنان مطالعه کرد که گویی جملگی در زمره علوماند، با «پژوهشگرانی» که ناگزیرند «روششناسی» پژوهشهای خود را موبهمو شرح دهند- روال متظاهرانهای که ثمری جز خیل عظیم نوشتههای ناخوان و ناجور دانشگاهی نداشته که ویژگی بارزشان نظریهپراکنیهای پوشالی، جعل تخصصهای قلابی و پیدایش و گسترش واژگان شبه فنی و دهن پرکن است. ویتگنشتاین این تغییر و تحولات بی معنی و بی فایده را نظاره میکرد و گلایه مینمود.
پرسشهای بسیاری هست که برایشان پاسخهای علمی نداریم، نه از آن رو که دشوار و ژرف اند و در زمره اسرارمگوی و نگشودنی؛ نه، تنها بدین سبب که پرسشهای علمی نیستند. از آن جمله پرسشهایی است درباره عشق، هنر، تاریخ، فرهنگ، موسیقی- در واقع، همه پرسشهایی که با تلاش آدمی برای درک بهتر خویشتن گره خورده است. امروزه بسیاری احساس میکنند رسوایی بزرگ زمانه ما این است که نظریه ای علمی راجع به شعور یا آگاهی به دست ندارد. وز همین روی، تلاش میان رشته ای گستردهای در جمع فیزیکدانان، دانشمندان علوم رایانه، متخصصان فیزیولوژی شناختی و فیلسوفان برپا شده تا برای پرسشهایی از این دست پاسخهای علمی معقول ارائه کنند: آگاهی چیست؟ خود چیست؟ یکی از نظریههایی که در این پهنه پر ازدحام به رقابت با دیگر نظریهها برخاسته نظریه راجر پنروز ریاضیدان است، به اعتقاد او سیلان آگاهی توالی منظم و سازمان یافته رخدادهای فیزیکی بسیار کوچکی است که در مغز، به وقوع میپیوندند. نظریه پنروز این است که هر لحظه آگاهی به وسیله پروتئین پایه کوچکی در مغز به نام «توبولین» (tubuline) تولید میشود. نظریه پنروز، به تصدیق خودش استوار بر گمان پردازی و به زعم بسیاری به طرز عجیبی نامعقول و غیرمنطقی مینماید. با این همه فرض کنید نظریه پنروز درست از آب در میآمد، در آن صورت آیا شناخت ما را از خویش بهتر میکرد؟ آیا به جز نظریه علمی هیچ گونه فهم یا درک دیگری در کار نیست؟
حتماً میپرسید چه نوع فهم دیگری وجود دارد؟ فکر میکنم پاسخی که ویتگنشتاین برای این پرسش پیش نهاده بزرگترین و البته مغفول ترین دستاورد فلسفه و تفکر او است. هر چند تفکر ویتگنشتاین متاخر نسبت به دوره متقدم فعالیتش از جهاتی تحول یافت، او در مخالفت با علم زدگی تا آخر ثابت قدم بود. او مینویسد فلسفه «فعالیت است نه نظریه». فلسفه به دنبال حقیقت علمی نمیگردد، فلسفه در پی وضوح مفهومی است. در «رساله منطقی- فلسفی» این وضوح از رهگذر فهم درست صورت منطقی زبان حاصل میشود و وقتی حاصل شد لاجرم بیان ناپذیر میماند و این عقیده ویتگنشتاین را بر آن داشت که قضایای فلسفه خویش را به نردبانی تشبیه کند که وقتی آدم از آن بالا رفت رهایش میکند و آن را کناری میاندازد.
ویتگنشتاین در دوره دوم کارش عقیده به صورت منطقی را رها کرد و همراه با آن دست از اعتقاد به حقایق وصف ناپذیر کشید. او حالا معتقد بود تفاوت علم و فلسفه تفاوت بین دو صورت متمایز فهم است: فهم نظری و فهم غیرنظری. فهم علمی از راه برساختن و آزمودن فرضیهها و نظریهها داده میشود؛ در مقابل، فهم فلسفی به طور قطع غیرنظری است. مطلوب ما در جست وجوهای فلسفی «آن فهمی است که از رویت پیوندها به دست میآید.»
فهم غیرنظری آن نوع فهم است که وقتی میگوییم شعری را، قطعه ای موسیقی را، شخصی را یا حتی جمله ای را فهمیدهایم از آن بهره داریم. مثال کودکی را درنظر آورید که زبان مادریاش را یاد میگیرد. وقتی او آغاز میکند به فهم چیزی که به او گفته میشود، آیا بدین سبب است که نظریه ای را تدوین یا صورت بندی کرده است؟ اگر دلمان بخواهد میتوانیم چنین بگوییم- از قضا هستند زبانشناسان و روانشناسان پرشماری که چنین عقیده ای را ابراز کردهاند- اما این توصیف گمراه کننده ای است از آنچه در واقعیت رخ میدهد. وقتی میگوییم کودکی آنچه را به او میگویند میفهمد، معیاری که در گفتن این حرف به کار میبریم رفتار بجا و مناسبی است که از او سر میزند- برای نمونه هنگامی که به او میگویند: «این تکه کاغذ را بگذار داخل آن صندوق»، او با فرمان بردن از دستوری که شنیده نشان میدهد که عبارت مذکور را فهمیده است.
مثال دیگری که ویتگنشتاین علاقه فراوانی بدان داشت، مسئله فهم موسیقی است. یک فرد چگونه ثابت میکند یک قطعه موسیقی را فهمیده است؟ خب، شاید با درست نواختن و اجرای با احساس آن قطعه، یا با استفاده از استعاره های مناسب برای توصیف آن. اما چگونه میتوان توضیح داد که «اجرای درست و با احساس» یک قطعه چیست؟ ویتگنشتاین میگوید چیزی که نیاز داریم «یک فرهنگ» است: «اگر کسی در یک فرهنگ خاص بارآمده باشد و آنگاه به نحوی از انحا به موسیقی واکنش نشان دهد، شما میتوانید به او کاربرد عبارت» درست نواختن یا «با احساس اجرا کردن» را یاد بدهید. چیزی که برای این نوع فهم لازم است یک شکل زندگی است، مجموعه ای از عادات و اعمال مشترک بین گروهی از افراد و توأم با آن، توانایی شنیدن و دیدن پیوندهایی که کاربندان و پرورش یافتگان آن شکل زندگی برقرار میکنند.
آنچه درباره موسیقی گفته شد درباره زبان عادی هم صدق میکند. ویتگنشتاین در «پژوهشهای فلسفی» مینویسد: «فهم یک جمله بسیار بیش از آنکه بتوانید فکر کنید با فهم یک تم در موسیقی شباهت دارد.» [پژوهشهای فلسفی/ بخش اول/ بند ۵۲۷] فهمیدن یک جمله نیز در گرو شرکت داشتن در آن شکل زندگی، آن «بازی زبانی» است که جمله موردنظر بدان تعلق دارد. سبب اینکه رایانهها هیچ فهمی از جملههایی که پردازش میکنند ندارند این نیست که فاقد دستگاه پیچیده یاخته های عصبیاند؛ علت این است که رایانه در فرهنگی که جمله های پردازش شده بدان تعلق دارند مشارکت ندارد و نمیتواند داشته باشد. یک جمله نیاز ندارد به اینکه به واسطه تناظر یک به یک کلماتش با اشیا و اعیان جهان معنایی را منتقل سازد، بلکه باید به واسطه استفاده ای که آدمیان در حیات جمعی از آن میکنند معنایی را برساند.
درستی همه این حرفها شاید بی اهمیت و چه بسا پیش پا افتاده جلوه کند. خود ویتگنشتاین کارش را «عصاره ای از امور جزیی پیش پا افتاده» توصیف میکرد. ولی وقتی از منظر فلسفه به این فکر میکنیم که هر لحظه ممکن است این امور جزیی پیش پا افتاده را بر طاق نسیان بگذاریم و بعد مثلاً دچار این خلط مقوله شویم که اگر چنانچه رفتار کوانتومی ذرات بنیادی را در درون مغزهایمان مطالعه کنیم به فهم بهتری از خویش نائل خواهیم شد، به این میماند که کسی خیال کند که مطالعه علم اصوات (اکوستیک) او را در فهم موسیقی بتهوون یاری خواهد کرد. یادآوری امور جزیی پیش پا افتاده از چه رو ضرورت دارد؟ چون همواره در معرض فریب کسانی هستیم که دعوی میکنند اگر درباره چیزی نظریه علمی نداشته باشیم لاجرم هیچ فهمی از آن نخواهیم داشت.
یکی از تفاوتهای اساسی روش علم با فهم غیرنظری – که مصادیقش را در موسیقی، هنر، فلسفه و زندگی عادی میبینیم – این است که هدف علم رسیدن به سطحی از عام بودن است که خوا هی نخواهی این صورتهای دیگر فهم را از قلم میاندازد. از این روی است که فهمیدن مردم هرگز ممکن نیست به صورت یک علم درآید. فهمیدن یک شخص بدین معنی است که مثلاً بتوانیم بگوییم آیا او همان چیزی را بر زبان میآورد که در دل دارد یا نه، آیا فلانی احساسهایش را چنان که هست نشان میدهد یا دارد تظاهر میکند و خب چگونه میتوان به این نوع فهم دست یافت؟ ویتگنشتاین این پرسش را در پایان کتاب «پژوهشهای فلسفی» پیش میکشد. او میپرسد: «آیا چیزی نظیر» داوری کارشناسانه درباره صداقت افراد در بیان احساسشان وجود دارد؟ [پژوهشهای فلسفی/ بخش دوم/ پاره یازده] و خود پاسخ میدهد که بله وجود دارد. [ویتگنشتاین مینویسد: حتی اینجا هم هستند کسانی که داوری شان بهتر است و کسانی که داوری شان بدتر است. تشخیصهای صحیحتر معمولاً از قضاوت کسانی حاصل میشود که دانش بیشتری درباره بشر دارند، دانشی که نه از راه گذراندن دوره ای درسی بل از رهگذر تجربه به دست میآید. م]
اما شواهدی که بتوان این قسم داوریهای کارشناسانه را درباره آدمیان برپایه آنها استوارکرد «ارزیابی ناپذیر» اند و تن به صورت بندی عام که ویژگی خصلت نمای علم است نمیدهند. ویتگنشتاین مینویسد: «شواهد ارزیابی ناپذیر ظرافتهای نگاه، حرکات سر و دست و لحن کلام را در برمی گیرند. ممکن است یک نگاه عاشقانه راستین را تشخیص بدهم و آن را از یک نگاه عاشقانه دروغین تمییز دهم… اما ممکن است به کلی در توصیف تفاوت آنها ناتوان باشم… اگر نقاش بسیار باقریحه ای بودم شاید میتوانستم نگاه صادقانه و متظاهرانه را در تابلوهایم تصویر کنم و بازنمایم.»
اما این واقعیت که سر و کار ما با برخی امور ارزیابی ناپذیر است نباید دچار این توهم مان کند که هیچ کس حق ندارد ادعا کند آدمها را میفهمد. ویتگنشتاین یک بار در گفت و گویی با موریس دروری به رمان محبوبش «برادران کارامازوف» اشاره میکند. دروری میگوید «به نظرمن پدر زوسیما شخصیت بسیار تاثیرگذاری دارد.» داستایفسکی زوسیما را چنین وصف کرده: «میگفتند… او به قدری راز و اندوه و اقرار به دل سپرده و در روحش جذب کرده بود که آخر کار به ادراک و شهودی چنان دقیق رسیده بود که به یک نظر از چهره ای ناشناخته درمی یافت که فرد تازه وارد چه میخواهد و عذاب وجدانش از چیست. [گاهی زائران را از این سبب حیرت زده و تا اندازه ای هراسان میکرد که پیش از آنکه حرفی بر زبان آورده باشند از سر دلشان خبر میداد].» ویتگنشتاین میگفت: «بله، به راستی آدمهایی چون او بودهاند، کسانی که میتوانستند مستقیم به روح آدمهای دیگر چشم بدوزند و به آنان اندرز بدهند.» «یک فرایند درونی به معیارهای بیرونی نیازمند است.» [پژوهشهای فلسفی/ بند ۵۸۰] این یکی از کلمات قصار «پژوهشها» است که بارها و بارها آن را نقل کردهاند. اما کمتر کسی این مهم را درمی یابد که ویتگنشتاین چه مایه بر نیاز به دریافت و ادراک حسی آن «معیارهای بیرونی» با وجود ارزیابی ناپذیری آنها تاکید داشت؛ و حساسیتی چنین دقیق و موی شکاف را کجا میتوان پیدا کرد؟ معمولاً نه در کارهای روانشناسان بلکه در آثار هنرمندان، موسیقیدانان و رمان نویسان بزرگ. [ویتگنشتاین در «پژوهشها» گوشزد میکند که مقایسه روانشناسی با فیزیک گمراه کننده است. چون دیدن و شنیدن و فکر و احساس و خواست به همان معنا موضوع روانشناسی نیست که حرکات اجسام و پدیده های الکتریکی در فیزیک. فیزیکدان این پدیدهها را میبیند و میشنود و درباره آنها فکر میکند و ما را از آنها آگاه میسازد. روانشناس اما «واکنشهای بیرونی» موضوع خود یعنی رفتار آدمیان را مورد مشاهده میگیرد. (پژوهشها/ بند ۵۷۱ م)]
ویتگنشتاین در «فرهنگ و ارزش» مینویسد: «امروزه مردمان گمان میبرند که دانشمندان برای این هستند که به آنان چیزهایی یاد بدهند؛ شاعران، آهنگسازان و امثالهم اما برای این هستند که اسباب لذت و خوشی آنان را فراهم آورند و اصلاً به ذهنشان خطور نمیکند که شاید این گروه اخیر چیزی هم برای یاددادن به آنان داشته باشند.» در زمانه ای اینچنین که علوم انسانی بنابر عرف نهادهای موجود ناچارند وانمود کنند که [به تمام معنی] علم هستند بیش از همیشه به درسهایی نیاز داریم که ویتگنشتاین _ و هنرمندان- باید درباره فهم بشری به ما بیاموزند.
پی نوشت ها :
*این مقاله نخستین بار در ژوئیه ۱۹۹۹ در نشریه «Prospect» انتشار یافت. ماخذ ترجمه ای که خواندید این است:
Philosophy, Basic Readings, Edited by Nigel Warburton. Routledge, Second edition 2005