فردوسی (2)

استاد طوس، فردوسی حماسه بزرگ خود را بر شالوده آرمانی پهلوانی برآورده است، گرچه در آرمان های فرهنگی دیگر نیز سنگ تمام را گذاشته است ولی به انگیزه نیاز روزگار خویش که همانا نیرومندی ایرانیان و پایداری آنان در برابر تاخت و
سه‌شنبه، 1 مرداد 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فردوسی (2)
فردوسی (2)






 

پهلوان و پهلوانی در شاهنامه

استاد طوس، فردوسی حماسه بزرگ خود را بر شالوده آرمانی پهلوانی برآورده است، گرچه در آرمان های فرهنگی دیگر نیز سنگ تمام را گذاشته است ولی به انگیزه نیاز روزگار خویش که همانا نیرومندی ایرانیان و پایداری آنان در برابر تاخت و تاز و چیرگی بیگانگان بود همت خود را بر طرح و گسترش آرمانی پهلوانی گماشت. و نمونه کامل و شکوهمندی از پهلوانی را در سرگذشت جهان پهلوان رستم سیستانی به ملت ایران پیشگویی کرد. اکنون برای شناخت اساس کار و آرمان بزرگ فردوسی که نیاز روز و روزگار ما نیز هست، به انسان که جوانان (و پیران را نیز) خوش آید، کوتاه سخنی درباره پهلوانی و گوشه هائی از زندگی رستم جهان پهلوان می آوریم. واژه پهلوان از دو جز تشکیل شده است: 1- پهلو Pahlaw) دو- الف و نون نسبت. جزء یکم صورتی از نام قوم دلیر پارثو (Parthava) می باشد که سلسله اشکانی از آن برخاسته و نیم هزاره با قدرتی شگفت انگیز فرمانروائی کرده است.
بسیاری از ابهام های موجود در تاریخ و نهادهای فرهنگی به این علت است که ساسانیان بنابر مصالح حکومتی و عقیدتی خود در تقویم و تاریخ دست برده و برای از میان بردن آثار اشکانیان کوشیده اند چندانکه حکیم فردوسی پس از اشاره کوتاهی به بزرگانی که از نسل آرش بودند با افسوس می سراید:

چه کوتاه شد شاخ و هم بیخشان
نگوید جهاندیده تاریخشان

از ایشان به جز نام نشنیده ام
نه در نامه خسروان دیده ام

واژه «پهلو» صورتی از «پرثو» می باشد که با تبدیل «ر» به «ل» و «ث» به «هـ» و سپس با انجام قلب در حروف «ل» و «هـ» به صورت «پهلو» درآمده است که با افزودن الف و نون نسبت به آخر آن به شکل «پهلوان» به معنی دلیر و نیرومند که در ضمن دارنده فرهنگ پر شکوه و ژرف ایرانی است، محور و مرکز فرهنگ اصیل زورخانه و نهادهائی چون عیّاری و جوانمردی قرار گرفته است.
می دانیم که علوم و مفاهیم مجرد در آغاز از عوامل و عناصر عینی سرچشمه گرفته است. مثلاً ریاضیات که انتزاعی ترین علم است، نخست از عینیاتی قابل شمارش چون درخت ها، سنگ ها، انگشتان، جانوران و... پایه و مایه گرفته است. و نیز موسیقی که انتزاعی ترین هنر است در آغاز از آوازهای عواملی طبیعی، جانوران، نظم و وزن وقایع مکرّر در زمان، همچنین صدای ابزار کار و جنگ و فریاد کار ایجاد شده و رشد کرده است. میزان مفاهیم مجرد نماینده حدود پیشرفت فرهنگ و تمدّن هر ملت است.
اکنون ببینیم مفهوم پهلوانی و آئین های شکوهمند آن که دیر زمانی بیت الغزل نهادهای حماسی، و عرفانی و اخلاق و فرهنگ جوانمردی به شمار آمده است از کجا و از کدام عامل عینی سرچشمه می گیرد.
در شاهنامه فردوسی دلیرانی می یابیم که مقام پهلوانی دارند و جزء جدائی ناپذیر نظام شهریاری اند. وظیفه اصلی آنان نگاهبانی دستگاه و شمشیر زدن در راه آن است. پهلوانان نیمروز، نریمان، سام سوار، زال زر و رستم زابلی نمونه های عالی اساطیری در این نهاد سیاسی - نظامی اند. اینان با تمام نیرو به پاسداری از نظام خسروانی می پردازند و سراسر عمر، شب و روز، بیدار و هشیار گوش به فرمان، شرق و غرب و شمال و جنوب را درمی نوردند و در راه فرّ و شکوه آن نظام کهن شمشیر می زنند و با دیوان و دشمنان پیکار می کنند.
این تأسیس سیاسی - نظامی تنها خاصّ دوران اساطیری نیست بلکه این شیوه در دوران تاریخی نیز پیروی شده و به ویژه از عهد اشکانیان و ساسانیان نمونه هائی چون سورن، کارن، شهروراز، شاهین، بهرام چوبینه و

دلیران به شاهی مرا خواستند
همان گاه و افسر بیاراستند

نکردم سوی تخت شاهی نگاه
نگه داشتم رسم و آئین و راه

این رسم و آئین و راه، در دین مهر که دین رسمی اشکانیان و امپراطوری روم بوده است والایش عرفانی می یابد. به طوریکه پیروان این دین که بیشتر رزم آوران بودند، به جای خسروی زمینی، خسروی آسمانی یعنی «میترا» را برمی گزینند و در راه او شمشیر می زنند. یعنی سنّتی زمینی که نگاهبانی از تاج و تخت یک سلسله بود به سنّتی دینی و عرفانی که نبرد و جانبازی در راه پور و پیک اهورا مزدا یعنی میترا باشد متحوّل می گردد. و از نظرگاه تکامل فکر و عقل، بی گمان این سنّت، تصویر آسمانی آن سنت زمینی است.
در آئین مهر مراسمی در مرحله سربازی (سومین مرحله از مراحل هفتگانه سیر و سلوک مهرورزان) در سردابه ای تاریک و اسرارآمیز انجام می شد. سربازان مهری تاجی را که از نوک شمشیری آویخته بود و بر سر یکایک آنان قرار می گرفت، با دست خویش به روی شانه خود می لغزاندند و به این طریق اعلام می کردند که در واقع میترا تاج سر آنان است و فروتنانه میگفتند: «میترا تاج سر من است».
پس از مرحله سربازی که پایه از خودگذشتگی و خاکساری است (سرباز نماد خاک است)، مهر آئین در صورت موفقیت به مرحله چهارم که شگفت انگیزترین مرحله است ارتقاء می یابد. این مرحله از آن «شیر» است که نماد آتش است. شیر پهلوانی است که در راه مهر شمشیر می زند و در اوج توانمندی تن و روان تمام نیروی خود را در خدمت میترا می گذارد و همچون میترا نگاهبان میثاق دوستی و مهر است. اگر تاج شهریاری به او پیشکش کنند نمی پذیرد زیرا تاج تنها سزاوار سر میترا است. به همین دلیل در نقش ها و سنگ نگاره های کهن که تصویر آفتاب وشیر را نشان می دهد تاج که خود قوسی از اشعه خورشید باید باشد بر سر مهر است و شیر چون پاسدار تاج شهریاری مهر نموده می شود. در کوتاه سخن: شیر عارفی است پهلوان و «دریادلی و دلیری، سرآمد».
شیر مهر، سردار پهلوانی است پارسا که در راه مهر و برای مهر نبرد می کند. بر مزار شیرمردان تندیس شیر می نهادند که هنوز بر برخی گورها و گورابه ها درست یا شکسته برجاست. شیر، گاو نفس خویش را می کشد و به خورشید می پیوندد (گاو تو چو شد قربان، پا بر سر گردون نه - مولوی).
رستم فرخزاد را می شناسیم. البته با گذشت روزگار به انگیزه فساد و گهنگی نظام پادشاهی، مخصوصاً از اواسط عهد ساسانیان پهلوانانی را می بینیم که از رسم و آئین و راه می گذرند و خود مدّعی تاج و تخت می شوند.
بهرام چوبینه که خود را هزار بار شایسته تر از خسروپرویز می دید با او که بیگانه کمک گرفته بود به جنگ می پردازد ولی به علت قدرت سنت ارتجاعی که منافع طبقه حاکم را تأمین می کرد، بهرام تنها و متواری می گردد. ولی در دوران اساطیری، در رزم سهراب و رستم، با آنکه رستم با کاوس درگیر می شود و پرخاشگرانه می گوید: «چه کاوس پیشم، چه یک مشت خاک»

دلیران به شاهی مرا خواستند
همان گاه و افسر بیاراستند

نکردم سوی تخت شاهی نگاه
نگه داشتم رسم و آئین و راه

این رسم و آئین و راه، در دین مهر که دین رسمی اشکانیان و امپراطوری روم بوده است والایش عرفانی می یابد. بطوریکه پیروان این دین که بیشتر رزم آوران بودند، به جای خسروی زمینی، خسروی آسمانی یعنی «میترا» را بر می گزینند و در راه او شمشیر می زنند. یعنی سنّتی زمینی که نگاهبانی از تاج وتخت یک سلسله بود به سنتی دینی و عرفانی که نبرد و جانبازی در راه پور و پیک اهورا مزدا یعنی میترا باشد متحوّل می گردد. و از نظرگاه تکامل فکر و عقل، بی گمان این سنت، تصویر آسمانی آن سنّت زمینی است.
در آئین مهر مراسمی در مرحله سربازی (سومین مرحله از مراحل هفتگانه سیر و سلوک مهرورزان) در سردابه ای تاریک و اسرارآمیز انجام می شد. سربازان مهری تاجی را که از نوک شمشیری آویخته بود و بر سر یکایک آنان قرار می گرفت، با دست خویش به روی شانه خود می لغزاندند و به این طریق اعلام می کردند که در واقع میترا تاج سر آنان است و فروتنانه می گفتند: «میترا تاج سر من است».
پس از مرحله سربازی که پایه از خودگذشتگی و خاکساری است (سرباز نماد خاک است)، مهر آئین در صورت موفقیت به مرحله چهارم که شگفت انگیزترین مرحله است ارتقاء می یابد. این مرحله از آن «شیر» است که نماد آتش است. شیر پهلوانی است که در راه مهر شمشیر می زند و در اوج توانمندی تن و روان تمام نیروی خود را در خدمت میترا می گذارد و همچون میترا نگاهبان میثاق دوستی و مهر است. اگر تاج شهریاری به او پیشکش کنند نمی پذیرد زیرا تاج تنها سزاوار سر میتراست. به همین دلیل در نقش ها و سنگ نگاره های کهن که تصویر آفتاب و شیر را نشان می دهد تاج که خود قوسی از اشعه خورشید باید باشد بر سر مهر است و شیر چون پاسدار تاج شهریاری مهر نموده می شود. در کوتاه سخن: شیر عارفی است پهلوادن و «دریادلی و دلیری، سرآمد».
شیر مهر، سردار پهلوانی است پارسا که در راه مهر و برای مهر نبرد می کند. بر مزار شیر مردان تندیس شیر می نهادند که هنوز بر برخی گورها و گواربه ها درست یا شکسته برجاست. شیر، گاو نفس خویش را می کشد و به خورشید می پیوندد (گاو تو چو شد قربان، پا بر سر گردون نه- مولوی).
و در اینجاست که تفاوت عرفان مثبت را از عرفان منفی باز می شناسیم.

گفتم به کهف مهر تو در کام آتشم
گفتا بمان به درگه خورشید و شیرباش

با گذشت زمان، آئین پهلوانی هر چه بیشتر والایش می یابد. بدین معنی که پهلوان هر چه می کند برای خدا و در راه خداست. در فرهنگ عشق، پهلوانی تر از نوین را کامل می یابیم. پهلوان عشق آن جوانمرد عیار است که نه برای پادشاهان، که چون شیر برای خدا شمشیر می زند و این پایگاه بلند «شیرخدائی» است که بزرگان این فرهنگ بدان عشق ورزیده اند.
ناگفته نماند از زمانی که مفهوم پهلوان و پهلوانی به کمال رسیده است تا کنون پهلوانی نوع ابتدائی نیز همچنان ادامه داشته است. با این تفاوت که در فرهنگ اساطیری پهلوان به ضرورت جزو نظام بلکه رکن اساسی آن بوده و فرماندهی سپاه را به عهده داشته و از طرفی نظام هم مقدس و ناشی از فره ایزدی دانسته می شده است. در صورتی در دوره های اخیر پهلوانانی که در خدمت شاهان بوده اند اغلب به عنوان نمایشگر قدرت و موضوع انبساط خاطر صاحبان دستگاه به شمار می آمده اند آن هم دستگاهی فاسد و فرتوت و فاقد هر گونه تقدس.
نمونه پهلوانی در ایران و شاید در سراسر جهان است. بی گمان رستم یک پهلوان تاریخی بوده که در گذشته های بسیار دور می زیسته است. چون فرهنگ ایران باستان چشمگیرانه فرهنگ هنر (= مردانگی) و پهلوانی بوده است نام ویاد رستم زنده ماند و در هر زمانه به ویژه در روزگار ساسانیان دلیری های او درخشنده تر و آرمانی تر ساخته و پرداخته شد.
در سرود فردوسی، رستم نماد پهلوانی، آزادگی، آئین داری و دیگر ارزش های برجسته فرهنگ ایرانی است. در آن روزگار بردگی و فشار، رستم فردوسی انگاری مردی به بلندی آسمان است که به دستی خاوریان را و به دست دیگر باختریان را از مرزهای ایران می راند. اکنون یک هزاره می گذرد که سرود بزرگ فردوسی همچنان «مارش» تیره های ایرانی است و به آهنگ های گوناگون در سراسر این سرزمین خوانده می شود. اوج شکوه این مارش زندگی و پهلوانی های رستم است که بس شگرف به جهان آمد.

ولادت رستم

رودابه، همسر زال زر از بار گرانی که در شکم داشت روز و شب فریاد می کرد. زال با یاری و راهنمائی سیمرغ ولادت رستم را آسان کرد:

بیامد یکی موبد چیره دست
مر آن ماهرخ را به می کرد مست

بشکافید بی رنج پهلوی ماه
بتابید مربچّه را سر ز راه

چنان بی گزندش برون آورید
که کس درجهان این شگفتی ندید

یکی بچّه بد چون گوی شیرفش
به بالا بلند و به دیدار کش

همه موی سر سرخ و رویش چون خون
چو خورشید رخشنده آمد برون

دو دستش پر از خون ز مادر بزاد
ندارد کسی این چنین بچه یاد

به یک روزه گفتی که یکساله بود
یکی توده سوسن و لاله بود

به رستم همی داد ده دایه شیر
کجا می شد آن شیر پایه سیر

چو از شیر آمد سوی خوردنی
شد از نان و از گوشت پروردنی

بُدی پنج مَرده مر او را خورش
بماندند مردم از آن پرورش

چو رستم بپیمود بالای هشت
به سان یکی سرو آزاد گشت

چنان شد که رخشان ستاره شود
جنان بر ستاره نظاره شود

گزینش رخش

به فرمان زال زر رمه های اسب زابلستان وکابلستان را از برابر رستم گذراندند تا او اسبی برای خود برگزیند. هر اسبی را که آزمود زیر فشار دست او شکم بر خاک نهاده تا آنکه در پی مادیانی شگرف کره ای را دید.

سیه چشم و بورابرش و گاو دُم
سیه خایه و تند و پولاد سُم

کمند کیانی را خم داد که

به رستم چنین گفت چوپان پیر
که ای مهتر اسب کسان را مگیر

بپرسید رستم که این اسب کیست؟
که از داغ روی دورانش تهی ست

چنین داد پاسخ که داغش مجوی
کز این هست هر گونه ای گفتگوی

خداوند این را ندانیم کس
همی رخش رستمش خوانیم و بس

رستم رخش را به کمند گرفت و مادیان خشمگین را با مشتی گریزاند و پس از آزمون رخش:

ز چوپان بپرسید کاین اژدها
به چند است و این را که داند بها

چنین داد پاسخ که گر رستمی
برو راست کن روی ایرانزمی

هر این را بروبوم ایران بهاست
بر این بر تو خواهی جهان کرد راست

نخستین جنگ رستم با افراسیاب:
رستم جوان نشانه های افراسیاب را از پدر پرسید:

بدو گفت زال ای پسر گوش دار
یک امروز به خویشتن هوش دار

که آن ترک در جنگ نرّ اژدها
دَم آهنج و در کینه ابر بلاست

درفشش سیاه است و خفتان سیاه
ز آهنش ساعد، وز آهن کلاه

رستم در پاسخ گفت:

اگر اژدها باشد و شیر نر
بیارمش بگرفته بند کمر

در این جنگ رستم چشم جهان را خیره کرد:

فرو رفت و بر رفت روز نبرد
به ماهی نم خون و بر ماه گرد

ز سُمّ ستوران در آن پهن دشت
زمین شد شش و آسمان گشت هشت

به روز نبرد آن یل ارجمند
به شمشیر و خنجر، به گرز و کمند

برید و درید و شکست و ببست
یلان را سر و سینه و پا و دست

هفت خوان

کی کاوس در جنگ با دیوان مازندران شکست خورد و گرفتار شد. رستم یک تنه برای رهائی کاوس و سران سپاه ایران به مازندران رفت و پس از گذشتن پیروزمندانه از هفت خوان دیوان را در هم شکست و ایرانیان را آزاد کرد. هفت خوان داستان رنگارنگی ست که خوان چهارم نمونه ای ست از آن.
در این خوان گذار رستم به سرزمین جادوان افتاد. پس از نیمروز به مرغزاری سبز و خرم رسید در کنار چشمه ای خوانی گسترده یافت. شگفتیده فرود آمد و نشست.

ابامی یک نغز تنبور بود
بیابان چنان خانه سور بود

تهمتن مر آنرا به بر در گرفت
بزد رود و گفتارها بر گرفت

که آواره ی بدنشان رستم است
که از روز شادیش بهره کم است

همه جای جنگ است میدان اوی
بیابان و کوه است بستان اوی

همه جنگ با دیو و نرّ اژدها
ز دیو و بیابان نیابد رها

می و جام و بویا گل و مرغزار
نکرده ست بخشش مرا روزگار

همیشه به جنگ نهنگ اندرم
دگر با پلنگان به جنگ اندرم

سرود رستم به گوش زن جادو رسید. زن خود را آراست و پر از رنگ و بوی، نزد رستم آمد. پهلوان به پاس این فراهمی نام یزدان را بر زبان آورد که در زمان روی زن جادو سیاه شد. رستم کمند افکند و او را گرفت.

یکی گنده پیری شد اندر کمند
پر آژنگ و نیرنگ و بند و گزند

میانش به خنجر به دو نیم کرد
دل جادوان را پر از بیم کرد

رستم، امید ایران

چشم به راه یک رهاننده زیستن از دیرباز مرکز روانشناسی ایرانیان بوده است. ارزیابی امر هر چه باشد، این شگرف دیرپای هنوز میدان فراخی در برابر خود دارد. رستم در سرود فردوسی امید ایرانیان است. اوست که در تنگناها، هنگامی که همه راه ها و روزن ها تاریک و کور است، با گام های استوار و با درفش اژدها پیکر به یاری ایرانیان فرا می رسد.
در یک جنگ جهانی که ایران یکسو و جهان آن روز سوی دیگر بود. ایرانیان با کشته های فراوان، شکسته و خسته به کوه «هماون» پناه بردند. از نابودی و مرگ گریز و گریزی نبود که گرد سپاه زابلستان از دورادور چشم ها و دل ها را روشن کرد. گودرز پیر به پیشباز رستم شتافت و

بدو گفت گودرز کای پهلوان
هشیوار و جنگی و روشن روان

تو ایرانیان را زمام و پدر
ز تاج و ز تخت و ز گنج وگهر

وز اینها همه مهتر و بهتری
که بی تو مبادا سر و سروری

فزونی تو ای پهلوان زمین
ز پیلان و شیران به هنگام کین

تو از دیده و دل گرامی تری
ز نام آوران نیز نامی تری

چنانیم بی تو که ماهی به خاک
به سنگ اندرون سر، تن اندر مغاک

پس از رسیدن رستم به یاری ایرانیان در کوه هماون، هر دو سپاه آراسته، آماده جنگ شدند. اشکبوس کشانی از سپاه دشمن به میدان آمد. رستم نیز پیاده

کمال را به زه بر به بازو فکند
به بند کمر بر بزد تیر چند

یکی تیر در دست، رنگ آبنوس
خرامید و آمد بر اشکبوس

اشکبوس به خنده نام او را پرسید: رستم گفت:

مرا مام من نام مرگ تو کرد
زمانه مرا پتک ترگ تو کرد

چون اشکبوس به اسب خود می نازید رستم اسبش را به تیری انداخت و سپس ...

تهمتن به بند کمر برد چنگ
گزین کرد یک چوبه تیر خدنگ

خدنگی برآورد پیکان چو آب
نهاده بر او چار پرّ عقاب

بمالید چاچی کمان را به دست
به چرم گوزن اندر آورد شست

ستون کرد چپ را و خم کرد راست
خروش از خم چرخ چاچی بخاست

جو سوفارش آمد به پهنای گوش
ز چرم گوزنان برآمد خروش

چو پیکان ببوسید انگشت اوی
گذر کرد از مهره پشت اوی

چو زد تیر بر سینه اشکبوس
سپهر آن زمان دست او داد بوس

قضا گفت گیر و قدر گفت ده
فلک گفت احسن، ملک گفت زه

میان سپه تیر بگذاشتند
مر آن تیر را نیزه پنداشتند

رزم رستم و اسفندیار
داستان رزم رستم و اسفندیار ریشه تاریخی دارد. پس از گرویدن گشتاسب به آئین زرتشت در سده هژدهم پیش از میلاد مسیح جنگ دینی میان پیروان دین کهن و دین نو در می گیرد. که جنگ های ارجاسب تورانی و سکاها با گشتاسب از این دست است. گرچه در شاهنامه داستان رنگ ملّی گرفته است ولی نشانه هائی از انگیزه های دینی در نبرد رستم و اسفندیار دیده می شود.خاندان رستم که بر آئین مهر است از پذیرش دین نو خودداری می کند و اسفندیار که رزمنده دین نوین است به فرمان پدرش کی گشتاسب به جنگ رستم می رود.
اینک دو نمونه از این نشانه ها از زبان اسفندیار:

1- نخستین کمر بستم از کمر دین
تهی کردم از بت پرستان زمین

2- شنیدم که دستان جادو پرست
به هر کار یازد به خورشید دست

جنگ های دینی گستاسب کیانی و ارجاسب تورانی نیز در «ایاتکار زریران» آمده است.
در شاهنامه فردوسی، گشتاسب پسرش اسفندیار را برای به بند کشیدن رستم به سیستان می فرستد تا از سپردن پادشاهی به پسر سر باز زند. اسفندیار سرانجام به دست رستم کشته می شود.
اکنون بیت هائی از سرود ناب استاد طوس در این داستان نمونه می آوریم:
پیک اسفندیار، بهمن پسر او از فراز کوه رستم را در نخجیرگاه دید که زهّ گوری بر درخت زده در دستی و در دست دیگر جام می دارد.

چنین گفت بهمن که این رستم است
و یا آفتاب سپیده دم است

بهمن اندیشناک که پدرش رزم این پهلوان را برنتابد سنگی از کوه کند و به سوی رستم غلتاند رستم ناآگاه از کار بهمن از جای نجنبید.

همی بود تا سنگ نزدیک شد
ز گردش همه کوه تاریک شد

بزد پاشنه سنگ انداخت دور
زواره بر او آفرین کرد و سور

در بخش دیگر داستان، رستم امید داشت که اسفندیار او را به بزم خود بخواند. چون خرامی نرسید خود رخش را بر نشست و به دیدار اسفندیار رفت. در این دیدار پس از گفتگوهای درشت و نرم بسیار، اسفندیار برای زورنمائی دست رستم را می فشارد.

بیفشرد چنگش میان سخن
ز بُرنا بپیچید مرد کهن

ز ناخن همی ریختش آب زرد
همانا بپیچید از آن درد، مرد

گرفت آن زمان دست مهتربه دست
چنین گفت ای شاه یزدان پرست

خنک شاهگستاسب، آن نامدار
که او پور دارد چو اسفندیار

همی گفت و چنگش به چنگ اندرون
همی داشت تا چهر او شد چو خون

همه ناخنش پر ز خوناب کرد
بُروی سپهبد پر از تاب کرد

سرانجام به خوردن و نوشیدن نشستند و

بیاورد پس جام می میگسار
که بگذشته بر روی بسی روزگار

به یاد شهنشاه رستم بخورد
برآورد از آن چشمه زرد گرد

همان جام را کودک میگسار
بیاورد پر باده شاهوار

تهمتن چنین گفت با او براز
که بر خوان نیاید به آبت نیاز

چرا آب در جام می افکنی
که تیزی نبید کهن بشکنی

پشوتن چنین گفت با میگسار
که بی آب جامی پر از می بیار

می آورد و رامشگران را بخواند
ز رستم همی در شگفتی بماند

چو هنگامه رفتن آمد فراز
ز می لعل شد رستم سرفراز

در این داستان گفتگوها راه به جائی نبرد و کار به جنگ کشید و سرانجام رستم با یاری سیمرغ تیر دو پیکان شاخ گز را فراهم آورد و در چشم های روشن اسفندیار روئین تن سنگدل نشاند.

کمان را به زه کرد و آن تیزگز
که پیکانش را داده بود آب رز

همانگه نهادش و را در کمان
سر خویش کردی سوی آسمان

و باز با یزدان به راز و نیاز پرداخت و آمرزش خواست ولی اسفندیار از درنگ، رستم تیزتر شد و

بدو گفت کای رستم نامدار
بشد سیر جان تو از کارزار

ببینی کنون تیر گشتاسپی
دل شیر و پیکان لهراسپی

یکی تیر بر ترگ رستم بزد
چنان کز کمان سواران سزد

تهمتن گز اندر کمان راند زود
بدان سان که سیمرغ فرموده بود

بزد راست بر چشم اسفندیار
سیه شد جهان پیش آن نامدار

به دو نوک پیکان دو چشمش بدوخت
بمرد آتش کینه چون برفروخت

خم آورد بالای سرو سهی
از او دور شد دانش و فرهی

این رازی درخور بررسی است که در شاهنامه پس از داستان رستم و اسفندیار داستان شغاد جای دارد و مویه مرگ رستم است و آن راز را در این بیت باید جُست:

که هر کس که خون یل اسفندیار
بریزد، و را بشکرد روزگار

باری، این نوشتار را آن میدان نیست که بیش از این از سروده های ناب فردوسی نمونه بیاوریم، پس همان به که چشمان ژرف نگر را به گلگشت در شاهنامه استاد طوس رهنمون باشیم. اما جای دریغ بود اگرچند بیت دیوانه کنده زیر را که پیش درآمد رزم رستم واسفندیار است فرو می گذاشتیم:

کنون خورد باید می خوشگوار
که می بوی مشک آید از کوهسار

هوا پر خروش و زمین پر ز جوش
خنک آنکه دل شاد دارد به نوش

درم دارد و نان و نقل و نبید
سر گوسفندی تواند برید

مرا نیست این، خرّم آنرا که هست
ببخشای بر مردم تنگدست

همه بوستان زیر برگ گل است
همه کوه پر لاله و سنبل است

به پالیز بلبل بنالد همی
گل از ناله او ببالد همی

شب تیره بلبل نخبسد همی
گل از باد و باران بچسبد همی

من از ابر بینم همی باد و نم
ندانم که نرگس چرا شد دژم

بخندد همی بلبل از هر دوان
چون بر گل نشیند گشاید زبان

ندانم که عاشق گل آمد گر ابر
که از ابر بینم خروش هژبر

بدرّد همی پیش پیراهنش
درفشان شود آتش اندر تنش

سرشک هوا بر زمین شد گوا
به نزدیک خورشید فرمانروا

که داند که بلبل چه گوید همی
به زیر گل اندر چه جوید همی

نگه کن سحرگاه تا بشنوی
ز بلبل سخن گفتن پهلوی

همی نالد از مرگ اسفندیار
ندارد بجز ناله زو یادگار

نامه رستم فرخزاد

یکی نامه سوی برادر بدرد
نبشت و سخنها همه یاد کرد

نخست آفرین کرد بر کردگار
کزو بست نیک و بد روزگار

دگر گفت کز گردش آسمان
پژوهنده مردم شود بدگمان

گنهکارتر در زمانه منم
ازایرا گرفتار اهریمنم

تبه گر در این رنجهای دراز
نشیبی درازست پیش فراز

نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر
زاختر همه تازیان است بهر

چو روز اندر آید بروز دراز
شودشان سر از خواسته بی نیاز

بپوشند از ایشان گروهی سیاه
زدیبا نهند از بر سر کلاه

نه تخت و نه تاج و نه زرینه کفش
نه گوهر نه افسر نه رخشان درفش

برنجد یکی دیگری برخورد
بداد و به بختش کسی ننگرد

شتابان همه روز و شب دیگرست
کمر بر میان و کله بر سرست

ز پیمان بگردند و ز راستی
گرامی شود کژی و کاستی

پیاده شود مردم رزمجوی
سوار آنکه لاف آرد گفت و گوی

کشاورز جنگی شود بی هنر
نژاد و بزرگی نیابد ببر

رباید همی این از آن آن از این
ز نفرین ندانند بازآفرین

نهانی بترز آشکارا شود
دل مردمان سنگ خارا شود

بد اندیش گردد پدر بر پسر
پسر همچنین بر پدر چاره گر

شود بسنده بی هنر شهریار
نزاد و بزرگی نیاید بکار

به گیتی نماند کسی را وفا
روان و زبانها شود پر جفا

از ایران و از ترک و از تازیان
نژادی پدید آید اندر میان

نه دهقان، ترک و نه تازی بود
سخنها بکردار بازی بود

همه جگنها زیر دامن نهند
بکوشند و کوشش بدشمن دهند

چنان فاش گردد غم و رنج و شور
که رامش به هنگام بهرام گور

نه جشن و نه رامش نه گوهر نه نام
به کوشش زهرگونه سازند دام

زبان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین آرند پیش

نباشد بهار از زمستان پدید
نیارند هنگام رامش نبید

ز پیشی و بیشی ندارند هوش
خورش نان کشکین و پشمینه پوش

چو بسیار زین داستان بگذرد
کسی سوی آزادگان ننگرد

بریزند خون از پی خواسته
شود روزگار بد آراسته

دل من پر از خون شد و روی زرد
دهان خشک و لبها پر از باد سرد

دل اندر سرای سپنجی مبند
سپنجی نباشد بسی سودمند

کجا آن حکیمان و دانندگان
همان رنج بردار خوانندگان

کجا آنکه بر کوه بودش کنام
رمیده از آرام و از کام و نام

کجا آنکه سودی سرش را به ابر
کجا آنکه بودی شکارش هژبر

همه خاک دارند بالین و خشت
خنک آنکه جز تخم نیکی نکشت

ز خاکیم و باید شدن سوی خاک
مه جای ترس است و تیمار و باک

تو رفتی و گیتی بماند دراز
کسی آشکارا نداند ز راز

جهان سر بسر حکمت و عبرت است
چرا بهره ما همه غفلت است

اوصاف مناظر طبیعت در شاهنامه

تعداد صحیح عده ابیات شاهنامه که در آنها وصف طبیعت ظاهر می شود مشکل است. با وجود این اگر تشبیهات و استعاره های عدیده را که اصطلاحات آن از طبیعت گرفته شده کنار بگذارند، می توان گفت تقریباً در دویست و پنجاه موضع شاهنامه به درستی وصف طبیعت می کند.
عدد اشعار این مواضع مختلف است ولی اغلب متعدد نیست به عکس اشعار وصف طبیعت در حماسه هندی رامایانا. فردوسی از موضوع خود هرگز خارج نمی شود. در اوصاف طبیعت کوشش نمی کند که طبع شعر خود را نشان دهد و مقصدش در آن اوصاف این است که زمان و مکان حوادث حماسه خود را مقرر نماید.
اما زمان عبارت از فصول سال و مکان از دورنماهای آن می باشد و این خلاصه موافق این دو اصل منقسم خواهد شد.
زمان در شاهنامه اساساً عبارت از فصول چهارگانه است. فردوسی در آن حماسه بیکران فصول سال را مکرر شرح می دهد اما مخصوصاً بیشتر از بهار توصیف می کند و به نظر می آید ترجیح دادن فردوسی بهار را موجب شده است عادت ادبی شعراء پسین را که در تصنیفات خود بهار را بیشتر از فصول دیگر وصف کردند. تقریباً در ده موضع پراکنده (به استثنای قسمت اخیر حماسه بعد از ایام خسروپرویز) شاهنامه مدح ماه فروردین می کند و استخراج صفات مخصوص به بهار از این اشعار مشکل نیست. اولاً رعدها رسیدن بهار را خبر می دهند: «پر از غلغل رعد شد کوهسار» و در ایام پیروز بعد از خشکی هولناک «... بیامد مه فرودین، برآمد یکی ابر با آفرین، همی در بیارید بر خاک خشک، همی آمد از بوستان بوی مشک شده ژاله در گل چو مل در قدح، همی تافت از چرخ قوس قزح».
چشمه ها و رودها و نباتات به جهت بارانهای بهاری دوباره قوت می گیرند: «... گلابست گوئی مگر آب جوی» یا «به جوی آبها چون می و شیر گشت» از طرف دیگر رودها و زمین باغها و هوا مشکبوی می شوند و در توران بواسطه «همه بیشه و باغ و آب روان ... یکی دشت بینی همه سرخ و زرد» و درجای دیگر «همه دشت چون پرنیان شد به رنگ، هوا گشت برسان پشت پلنگ» و بیت مذکور با اشعار دیگر مشابهت دارد که: «چنین تا بیامد مه فروردین، بیاراست گلبرگ روی زمین،... همه راغها شد چو پشت پلنگ، زمین همچو دیبای رومی به رنگ».
در آن فصل بهار باغها پر از گل می شوند: «... بنفشه گل و نرگس و ارغوان، سمن شاخ و سوسن به دیگر کران...، ... رخ نرگس و لاله بیند پر آب، البته آن گلها مرغان را به خود می کشند چنانکه: «... صنم شد گل و گشت بلبل شمن، خرامان به گرد گلان برتذرو، خروشیدن بلبل از شاخ سرو» اما وحوش مختلف دردشت می دوند از قبیل گور و آهو؛ و آدمیان نیز شریک نبانات و حیوانات می شوند در آن شادمانی عام که بهار می آورد. مثلاً: «بزرگان به بازی به باغ آمدند،... چو خسرو گشاده در باغ دید، همه چشمه باغ پر ماغ دید، نشستند بر سبزه می خواستند، به شادی روان را بیاراستند.»
اما عجیب است که فصل تابستان در شاهنامه تقریباً غایب است. البته فردوسی سه دوره خشکی را ذکر می کند که ایران را خراب کردند: یکی در ایام زو و دیگری در ایام کی کاووس و سیومی در ایام پیروز، ولی آن خشکیها بلا و مصیبت می باشند و دخالت در رفتار مألوف سال ندارند. اشعار عمده که راجع به تابستان در ابتدای سلطنت هرمزد یافت می شوند و در جائیکه فردوسی از زبان ماه تموز می فرماید: «... بخندید تموز با سرخ سیب، همی کرد با بار و برگش عتیب... الخ.
البته کالمترین وصف خزان در شاهنامه این است که بهرام گور می سراید: «کنون بر گل و نار و سیب و بهی، از می جام زرین نباید تهی، چو بینم رخ سیب بیجاده رنگ، شود آسمان همچون پشت پلنگ، ... هوا راست گردد نه گرم ونه سرد، زمین تازه و آبها لاجورد، چو ما مهرگانی بپوشم خز، به نخجیر باید شدن سوی جز» به استثنای این اشعار وصف خزان در شاهنامه به طریقه اشاره یا استعاره فقط یافت می شود:
اشاره به تندی باد («دو اسپه فرستاده آمد به ری، چو باد خزانی به فرمان کی») و اشاره به باد سخت که درختها را تکان می دهد («... چو باد خزان بر جهد بر درخت») و اشاره به سردی خزان («... پیچید از آن،چو مرد برهنه ز باد خزان») و فردوسی مخصوصاً دلتنگی آن موسم را خیلی خوب بیان می کند آنجا که می فرماید: «... که بر گل جهد تند باد خزان»
اما زمستان و مواقع مختلفه آن را نیز در شاهنامه می توان یافت. چون کی خسرو پیش شهر کنگ دژ می رسد افراسیاب این پیغام می فرستد که: «زمستان و سرما به پیش اندرست، که بر نیزه ها گردد افسرده دست، به دامن چو ابر اندر افکند چین، بر و بوم ما سنگ گردد زمین» اما پیش از ایام کی خسرو ایرانیان در سر حد توران حمله ناگهانی زمستان را متحمل شدند: «یکی تند ابر اندر آمد چو گرد، ز سردی همان لب به هم بر فسرد،... همه کشور از برف شد ناپدید، به یک هفته کس روی هامون ندید،... تو گفتی که روی زمین سنگ شد» این ابیات وصف صحیح و پر قوت و رنگی را مشتمل اند.
اما زمستان در ایران همین طور که در هر کشور کوهستانی وقتی که از آمدن بهار در فرار است، گاهی هم با بوران حمله می کند و شعراء ایران جنگ این دو فصل را خوب وصف نموده اند و فردوسی نیز در این باب سرمشق می دهد، دراین اشعار: «بهاری یکی خوش منش روز بود، دل افروز و هم گیتی افروز بود،... هم اندر زمان تند بادی ز کوه، برآمد که شد نامور زو ستون، ببارید بر کوه تاریک برف، زمین شد پر از برف و باید شگرف، سه روز و سه شب هم بدانسان به دشت، دم باد از اندازه اندر گذشت» و فردوسی مخصوصاً مهارت تمام دارد وقتی که با چند کلمه بوران تندی را می نمایاند که فوراً می رسد، مثلاً «هوا گشت برسان چرم هژبر» یا «بدان لشکر دشمن اندر فتاد، چنان کاندر افتد به گلبرگ باد» ولی یک عمل در شاهنامه اهمیت مخصوصی دارد و آن اینست که فردوسی ناگاه در میان معرکه طوفانی می آورد که غبار آن دشمن را به زحمت می اندازد و این عمل را استعمال کرده است. در این مواقع: جنگ کیخسرو با افراسیاب و بهمن با فرامرز و داراب و رشنواد با رومیان و اردشیر با اردوان و خاقان با هیتالیان و بهرام چوبینه با ساوه و خسرو پرویز با اهل روم.
این چهار فصل در چه مکانی ظاهر می شوند؟ بعباره اخری این چهار فصل روی چه دورنمائی نمایان می شوند؟
دورنما در شاهنمامه سه صورت عمده دارد، یعنی بیابان و کوه و جنگل، فردوسی چه طور آنها را وصف نموده؟
راجع به بیابان در شاهنامه دو نوع آن را که در طبیعت موجوداند پیدا می کنند: اولاً، بیابان خالی و بی گیاه مثل دشتی که در اطراف کوه گنابد است: «(دشتی) نه بر آسمان کرگسان را گذر، نه خاکش سپرده پی شیر نر» و بیابان دیگر در خوارزم: «... جائی که شیر و پلنگ، بدان شخ بی آب ننهاد چنگ، نپرید بر آسمانش عقاب، از او بهره شخ و بهری سراب» و آن بیابانها گاهی سوزان اند گاهی یخ کرده، مثلاً در راه توران: «بیابان و سیمرغ و سرمای سخت، که چون باد خیزد بدرّد درخت» از طرف دیگر فردوسی با چند کلمه وحشت آن کشورها را با قوت تمام بیان کرده: «چو شوره زمینی که از دور آب، نماید چو تابد برو آفتاب» و همان جاهای هولناک است که اسفندیار می خواهد نعمت تمدن را در آنها بیاورد: «نبیند کسی پای من در بساط، مگر در بیابان کنم صد رباط، به شخی که هرگز ددی نگذرد، بدو گور و نخجیر پی نسپرد» لکن بیابانهای دیگر اینقدر خالی نیستند و نبابات در فصل باران در آنها می رویند.
اما کوهها مانند بیابان وحشی و خالی می باشند و کوه دماوند در شاهنامه در صدر کوهها قرار دارد و در آنجا فریدون ضحاک را به چارمیخ می کشد: «به کوه اندرون جای تنگش گزید، نگه کرد غاری بنش ناپدید» و هم افراسیاب در غاری که در آن پنهان شده بود گرفتار شد: «به نزدیک بردع یکی غار دید، سر کوه غار از جهان ناپدید» و هم در ایران شمالی یعنی در البرز، سیمرغ منزل دارد: «یکی کوه دیدم سراندر سحاب، سپهریست گفتی ز خارا بر آب، برو بر نشینی چو کاخ بلند، ز هر سو برو بسته راه گزند».
فردوسی محل جنگهای دیگر را بهتر با دقت نشان میدهد و شاید که آنها را معاینه نموده بود، مثلاً جنگی که در آن کی کاووس نزدیک آمل بر زمین افتاد و قتی که کوشش کرد به آسمان برود و نیز جنگل نارون در قرب کوهستان آمل و شاید در همین جنگل نوشیروان با موکب خود می گذرد، چون گرد ممالک ایران سیر می کند: «ز گرگان به ساری و آمل شدند، به هنگام آوای بلبل شدند، در و دشت یکسر همه بیشه بود، دل شاه ایران پر اندیشه بود،... سوی کوه و آن بیشه ها بنگرید، گل و سنبل و آب و نخجیر دید.»
عجب نیست که فردوسی به کشاورزی اهمیت مخصوصی را می دهد، زیرا دهقانزاده است و گاهی هم اندوه های شخصی خود را ذکر می نماید مثلاً: «تگرگ آمد امسال برسان مرگ، مرا مرگ بهتر بدی زان تگرگ، در هیزم و گندم و گوسپند، ببست این برآورده چرخ بلند.
فردوسی اغلب اوقات چیزهای معاینه کرده را وصف می نماید و دیگر بهترین مدح که فردوسی به یک پهلوان می دهد این است که او را به درختی بزرگ و به سرو سهی تشبیه می کند، یعنی به آنچه در دنیای مادی کاملتر می داند و سبب آن اینست که فردوسی هم دهقان و هم شاعر، نباتات را احترام و مهربانی می کند و به آنها اظهار همان شفقتی را می نماید که به موری دانه کش که جان شیرین دارد.
اما محبت فردوسی به همه اجزاء زمین ایران نجیب ترین و خالص ترین صورت وطن پرستی است پس فردوسی را دوست و عزیز بداریم نه تنها به علت اینکه صنعت او بسیار عالی است، بلکه به واسطه اینکه وطن پرستی او را شاعر ملی نموده است. (5)»
جنبه هائی از حکمت و فلسفه در شاهنامه فردوسی قرن چهارم هجری که فردوسی در آن می زیسته، شاهد اوج تکامل حکمت و فلسفه و علوم در تمدن اسلامی بود. دانش هائی چون پزشکی، نجوم، ریاضیات و شیمی پیشرفت بسیار کرد و حکمت و فلسفه ترقیات فراوانی یافت.
ظاهراً بیشتر عقاید معتزله و شیعه در شعر فردوسی تاثیر گذاشت و می توان گفت که شعر شاعران از فرهنگ روزگار خود شاعران تاثیر پذیرفته و دگرگونیهای فکری در شعر راه یافت.
فردوسی حکیم بود و حکیم آنکس است که یک نظرگاه شمولی نسبت به جهان هستی دارد و فردوسی که در الهیات و جهانشناسی صاحب نظر بود چنین نظرگاه شمولی داشت. البته فردوسی در فلسفه نظریات ابداعی نداشت اما می توان گفت که او جنبه هائی از حکمت و فلسفه عصر خویش را که مناسب طبع فکریش بود پذیرفت و دذر شعرش منعکس کرد. (10)»
فردوسی تحت تاثیر نظریه های رایج زمان خود به خصوص عناصر اربعه (آتش، هوا، آب و خاک) بود برای این چهار عنصر به ترتیب صفت حرارت، برودت، رطوبت و خشکی دارد:

نخستین که آتش زجنبش دمید
زگرمیش پس خشکی آمد پدید

وز آن پس زآرام سردی نمود
زسردی همان باتری برفزود

ترتیب و تشکیل این چهار عنصر نزد فردوسی قابل توجه و تامل است. اول آتش پدید آمد، حرارت و گرمی آن مایه حصول خشکی شد. پس از اینکه آتش آرام شد سردی پدید آمد که این هم با رطوبت همراه بوده است. این نظم و ترتیب حاصل یک تامل ژوف در تکوین بود و با نظریه های علمی درباره شکل گرفتن سطح زمین نزدیک است. از نظر فردوسی، فعالیت های مشترک این چهار عنصر و تأثیر آنها بر همدیگر ظهور انواع موجودات دیگر را باعث گردیده است. در مرتبه اول چهار عنصر که گویا هر کدام جا و مکان طبیعی خود را می گیرد. پس از اینکه عناصر جای خود را گرفت، آسمان با زیبائی و شگفتی خود پدید آمد و به حرکت دایره ای درآمده که کاملترین نوع حرکت می باشد:

پدید آمد این گنبد تیزرو
شگفتی نماینده نوبه نو

فردوسی بدین نکته جالب اشاره کرده است، زمین نور و فروغی از خود ندارد و به نور خورشیدو ماه ودیگر اجرام آسمانی نیاز دارد، لذا زمین خود تیره و سیاه است:

زمین را بلندی نبود جایگاه
یکی مرکزی تیره بود و سیاه

علاوه بر این به زیباترین وجه از دگرگونی های پی در پی زمین سخن گفته است:

چو دریا وکوه و دشت و راغ
زمین شد بکردار روشن چراغ

ببالید کوه آبها بردمید
سررستنی سوی بالا کشید

ستاره بسر بر شگفتی نمود
بخاک اندرون روشنائی فزود:

از این گذشته فردوسی مایه تمایز موجودات را از همدیگر بیان می کند:

گیارست با چند گونه درخت
ببالا برآمد سرانشان زبخت

ببالا ندارد جز این نیروی
نپوید چو پویندگان هرسوی

در مورد جانور و تفاوتش با گیاه چنین گفت:

وزآن پس چو جنبنده آمد پدید
همه رستنی زیر خویش آرمید

خورو خواب و آرام جوید همی
وزان زندگی کام جوید همی

فردوسی به مختار بودن آدمی اعتقاد داشت و توصیه می کند آدمی باید همیشه بهترین کار را انتخاب کند.

نگه کن سرانجام خود را ببین
چو کاری بیابی بهی برگزین

از سخنان فردوسی بر می آید که آدمی باید خود را به کار نیک عادت دهد تا همیشه کارش مطابق اصول اخلاقی باشد.
دانشجوئی را نیز می ستود:

برنج اند آری تنت را رواست
که خود رنج بردن بدانش سزاست

فردوسی ستاینده خرد است:

خرد رهنمای و خرد دلگشای
خرد دست گیرد بهر دوسرای

از او شادمانی ازویت غمست
ازویت فزونی ازویت کمست

خرد چشم جانست چون بنگری
تویی چشم شادان جهان نسپری

فردوسی برای بالا بردن سطح تفکر اهمیت می دهد چون از راه هم نشینی با دانشمندان و گوش فرا دادن به گفتار آنان، آدمی می تواند افق شناخت خود را گسترش دهد و اطلاعات تازه ای بدست آورد. و این مایه نیرومندی هوش و تشخیص می شود و مسائل و مشکلات را با عمق بیشتر مورد بحث و تحقیق قرار می دهد هم نشینی با دانشمندان باعث میشود انسان از آخرین دستیابی های آنان آگاه گردد و راه و روش دانشمندان را دنبال کند تا توانائی عقلی خود را بالا ببرد:

بگفتار دانندگان راه جوی
بگیتی بپوی و بهرکس بگوی

زهردانشی چون سخن بشنوی
از آموختن یک زمان نغنوی

چو دیدار یابی بشاخ سخن
بدانی که دانش نیابد به بن

باید دانست که فردوسی معرفت را امری اکتسابی می داند نه فطری. (10)»

نفوذ فردوسی در هندوستان

... فارسی نه تنها زبان ترکها و افغانها و مغولهائی که در هندوستان سلطنت یا آمد و رفت داشته اند بوده، بلکه زبان مردمانی نیز بوده که در هر دوره اهل علم و ادب و ارباب ذوق و کمال شمرده می شده اند. وقتی زبان فارسی در هندوستان دارای چنین پایه ای بلند و ارجمند باشد، با کمال اطمینان می توان گفت و پذیرفت که شاهنامه حکیم بزرگوار همواره مورد مطالعه و توجه هندیهای با ذوق بوده و در دماغ آنان تأثیری عمیق بخشیده است، که بالاخره پرتو همین تاثیر در ادبیات هندوستان منعکس گردیده است.
اگرچه مصنفین و افسانه نویسهای هندی در هر زمان از کتب مختلفه فارسی تقلید کرده اند، ولی استعارات و تشبیهات و اصطلاحات و رقت و جزالت اشعار فردوسی بطوری موثر و مطلوب بوده که شعرای هندی بیشتر از آن تقلید کرده اند و غالب حکایات و افسانه های هندی را از قبیل ظفرنامه، انورنامه، نسب نامه و غیره به همان وزن و سبک و روش به رشته نظم آورده اند.
اکنون اگر در زبان و ادبیات بنگالی نیز توجه و دقت کنیم، می بینیم که شاهنامه فردوسی در این زبان نیز نفوذ و تأثیری بسزا کرده است.
هنگامی که ادبیات ایران در نقاط شمالی هندوستان سیر و ترقی می کرده، فردوسی پیشرو این فتح ادبی بوده است؛ شهرت و عظمت این شاعر شهیر روز به روز افزون می شده و این افتخار و عظمت در قرن هفدهم به اوج کمال رسیده است.
درست است که در قرن چهاردهم و پانزدهم میلادی حافظ شیرازی و مولوی معنوی خیلی معروف و محبوب دانشمندان بنگاله بوده اند و اهالی آنجا کام خود را از قند پارسی که به بنگاله می رفته است شیرین می نموده است ولی در همین اوقات هم شهرت و محبوبیت فردوسی کمتر از آنان نبوده است.
در ادبیات بنگالی که از قرن 15 تا 18 مرتب و مدون شده تشبیهات و طرز بیان حکایات رزمی و نبرد آزمائی همان است که در شاهنامه دیده می شود؛ مخصوصاً عبدالکریم شاعر بنگالی که در قرن هفدهم می زیسته، در این مورد گوی سبقت را از همگان ربوده است.
یاری نفوذ و تأثیر فردوسی در بنگاله به اندازه ای است که تا امروز هم رستم دستان را پهلوان ملی می شمارند و نام او را به شجاعت و مردانگی در موقع تمثیل و تشبیه - چون ایرانیان - یاد می کنند.
در دوره حاضر هم که ادبیات اروپائی در بنگاله شیوع یافته مهر فردوسی که با شیر به جانها اندرون شده از دلها نرفته است - و در این اواخر ترجمه کامل شاهنامه به زبان بنگالی انتشار یافته و پسند خاطر خاص و عام واقع شده است- به تازگی نیز یکی از ادبای بنگاله کتابی به نام سهراب بده کابیا تالیف نموده که اساس آن داستان رستم و سهراب فردوسی می باشد. (6)»

حماسه ایرانی و ادبیات عامیانه روسی

همه کشورها هرگاه ببینند که شاهکارهای متفکران و شاعرانشان را ستایش یا در بیرون مرزهای ملی از آنها تقلید می کنند به آنان احساس سربلندی دست می دهد. در زمینه سنتهای حماسی این احساس فزونی می گیرد. از آن رو که اینها حاصل آفرینش روان مردم و چه بسا فیضان مستقیم آنست. از سوئی این آثار نمی تواند در سرزمین دیگری گسترده شود مگر آنکه مردم آنجا توانایی دریافت آنها را داشته باشند. هرگاه شخصیتها و افعال آنان سخت با نبوغ مردمی خاص بستگی داشته باشد، آنچنانکه در حماسه ایرانیان چنین است، امکان اشاعه و جهان گیری آنها فراوان است. اگر نتوانیم داستان پهلوانان خویش را برای همسایگان به آسانی بازگو کنیم دیگر رساندن عناصر بسیار خاص ملی و شگفت انگیز که با این آثار درآمیخته باشد دشوارتر می شود.
اما شگفت است که ببینیم روح ایرانی به همان قوتی که در حماسه ایرانی مندرج شده است، در مردم نزدیک ودور آنان نیز تأثیر کرده و امتیاز خویش را نمودار ساخته است.
حماسه ایرانی نیز نه تنها در میان مردم ایرانی نژاد مانند سغدیان در شرق و کردان در غرب اشاعه یافته است، بلکه مسلمانان نژادهای گوناگون از عرب و ترک نیز شاهنامه را با برگرداندن به زبان خویش سپاس می گذارند. حتی تا این اواخر آوازهای کردی و ارمنی در پیرامون دریاچه وان از سرافرازیهای پهلوانان شاهنامه یاد می کردند. کمی دورتر در شمال، دلیران گرجستان آثار شاعر طوس را به نثر و نظم برگردانیدند و کوهستانیان درشت رفتار سوان و پشاو و چرکس پیکارهای رستم و بیژن را بازگو می کردند. (3)»
گذشته از شاهنامه چند قطعه و غزل نیز به فردوسی نسبت داده اند که پاره ای از آنها لطیف ومحکم است. یوسف و زلیخایی هم به او منسوب شده است که بی تردید از شاعری دیگر است. شاعری که یک قرن بعد از فروسی می زیسته است و با طغانشاه بن آلب ارسلان معاصر بوده است. (2)»
منابع تحقیق :
1- تاریخ ادبیات جلد اول - دکتر ذبیح الله صفا
2- با کاروان حله - دکتر عبدالحسین زرین کوب
3- حماسه ایرانی و ادبیات روسی- مینورسکی - ترجمه مسعود رجب نیا
4- فردوسی، حماسه سرای بزرگ- جلال خالقی مطلق
5- اوصاف مناظر طبیعت در شاهنامه هانری ماسه - ترجمه هزاره فردوسی 1322
6- نفوذ ردوسی در هندوستان - محمد اسحق - مجله سیمرغ 1357
7- زندگی ومرگ پهلوانان در شاهنامه - دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن
8- تاریخ نظم و نثر در ایران و در زبان فارسی - سعید نفیسی
9- سخنان سزاوار زنان - درشاهنامه پهلوانی - خجسته کیا
10- جنبه هائی از حکمت و فلسفه در شاهنامه فردوسی دکتر سلمان البدور - مجله دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران
11- فردوسی و شعر او - عبدالمحمد آیتی
12- اثر شاهنامه در زبان و ادبیات فارسی و روح و فکرایرانی - عبدالعلی ادیب برومند
13- شاهنامه فردوسی بزرگترین سند ملیت و افتخار ایرانی است - جلسات شاهنامه فردوسی
14- فردوسی و شاهنامه - استاریکف - ترجمه رضا آذرخشی - مجله پیام نوین
15- انسان خوب در شاهنامه - محمدعلی اسلامی ندوشن (12 مقاله)
16- شاهنامه از دیدگاه وحدت ملی - احسان اشراقی - مجله هنر ومردم
17- ترجمه های شاهنامه ایرج افشار - مجله راهنمای کتاب
18- شاهنامه در جنوب ایران - دکتر احمد اقتداری - شاهنامه شناسی
19- تأثیر شاهنامه در ادبیات ترک - ابراهیم الگون
20- مقایسه دو حماسه در ادب فارسی وانگلیسی - (منظومه بیوولف BEOWULF و شاهنامه) مجله آینده
21- جلوه گری های شاهنامه در میان کردها - مراد اورنگ - جلسات شاهنامه فردوسی
22- مهرورزی و زناشوئی در ایران باستان بر بنیاد شاهنامه فردوسی - هماتاج بازیار جلسات شاهنامه فردوسی
23- فردوسی در ایتالیا - السکاندر بوزانی - سالنامه دانشگاه تبریز
24- آفرین فردوسی - محمد تقی بهار - هزاره فردوسی
25- خط و زبان پهلوی در عصر فردوسی - فردوسی نامه ملک الشعرای بهار
26- شرح حال فردوسی از روی شاهنامه - فردوسی نامه ملک الشعرای بهار
27- فردوسی بزرگترین شاعر ایران - فردوسی نامه- بهار
28- بررسی های تاریخ شاهنامه - ذبیح الله بهروز
29- نفوذ فردوسی در جامعه ایرانی - آرتور اپهام پوپ - باختر
30- تأثیر شاهنامه فردوسی در رواج و حفظ زبان پارسی و سنن ملی - فریدون تقی زاده طوسی
31- ایران زمین در شاهنامه فردوسی - علی اکبر جعفری
32- فردوسی و شعر او - مجتبی مینوی
33- سخنی چند درباره شاهنامه - عبدالحسین نوشین - مجله راهنمای کتاب
34- کلمات عربی در شاهنامه فردوسی - محمدجعفر معین فر - مجله راهنمای کتاب
35- فردوسی در ادبیات فرانسه - جواد حدیدی
منبع :سعیدیان، عبدالحسین؛ (1376)، مشاهیر نام آوران و دانشمندان، تهران: انتشارات علم و زندگی (و انتشارات آرام)، چاپ سوم

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.