فیلسوف بدبین

آرتورشو پنهاور که به «فیلسوف بدبین» شهرت دارد، در سال 1788 در شهر دانتسیگ(2) به دنیا آمد و در سال 1860 در فرانکفورت درگذشت. او پسر تاجر ثروتمندی بود و همین مسئله سبب شده بود تا [بدون نیاز به کار کردن] تمام زندگی
جمعه، 11 مرداد 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فیلسوف بدبین
 فیلسوف بدبین

نویسنده: جِنی تایچمن(1)
مترجم: ناهید احمدیان



 

آرتورشو پنهاور که به «فیلسوف بدبین» شهرت دارد، در سال 1788 در شهر دانتسیگ(2) به دنیا آمد و در سال 1860 در فرانکفورت درگذشت. او پسر تاجر ثروتمندی بود و همین مسئله سبب شده بود تا [بدون نیاز به کار کردن] تمام زندگی اش را صرف مطالعات شخصی و نوشتن کند.
حقیقت را دستِ کم گرفته ایم اگر فقط بگوییم شوپنهاور از اصول فلسفه هگلی عصر خود منزجر بود. شوپنهاور هگل را «کودن و بی قریحه» می خواند و او را «بنای یادبودی ابدی از حماقت آلمان» می دانست؛ هنگامی که شیوه تکامل تاریخ فلسفه پس از کانت را شرح می داد نوشت: «... سرانجام بزرگترین گستاخی در ارائه مزخرفات محض، سرهم بندی و دیوانه گری در کلمات- که مشابه آن را فقط در دیوانه خانه ها می توان یافت-در هگل پدید آمد». او کتابهای هگلی نوشته شده توسط استادان متخصص هگل، درباره کانت دچار سوء تفاهم شده بودند؛ آنها فلسفه غیرهگلی معاصر را نادیده انگاشته و به تمجید کتابهای یکدیگر پرداخته بودند. به نظر شوپنهاور آنها سوفیست های گزافه گو و موجودات پستی بودند و دنباله ی این جمله که: «من به ساز کسی می رقصم که نمکش را خورده باشم.»
چون شوپنهاور مرد ثروتمندی بود. نیازی به کرسی استادی در دانشگاه نداشت، اما یک بار سعی کرد چند سخنرانی ایراد کند. این اتفاق در سال 1820 در برلین روی داد. او عمداً ساعتی از روز را برای سخنرانی خود انتخاب کرد که با سخنرانی هگل تداخل داشت. او قطعاً می خواست با این کار توجه عامه مردم را از کسی که مورد نفرت او بود، دور کند. همان طور که یکی از زندگینامه نویسان او- فردریک کاپلستون(3)- می نویسد: «این عمل تهورآمیز او منجر به یک شکست واقعی شد، چنانچه سرانجام پس از یک ترم تسلیم شد.» اگرچه شوپنهاور گله می کند که معاصران او کتابهایش را نادیده گرفتند، اما حقیقت چنین نیست. گوته- شاعر آلمانی- او را تحسین می کرد و یکی دو فیلسوف آلمانی نیز از او تمجید کرده اند. او همچنین برنده جایزه نروژی در مسابقه ای با موضوع "آزادی" شد. از سوی دیگر این واقعیت نیز وجود دارد که او تا سالهای پایانی عمرش زیاد معروف نبود؛ با وجود این، مطمئن بود که نسل های آثار کارهای او را خواهند خواند. نکته قابل توجه این است که برخلاف آنچه او بدان معتقد است، فلسفه او نقاط مشترکی با عقاید مکتب هگل دارد. همانند هگل و دیگران، شوپنهاور بر این عقیده بود که دنیا ویژگی و هویتی دارد که می تواند هر چیزی را توضیح دهد؛ به همین دلیل نقش «اراده» (Will) در فلسفه ی او شبیه به نقش فرد و روح در آثار هگل است.
شوپنهاور در شکل دهی عقاید خود بسیار مدیون کانت است و خودش نیز این موضوع را کاملاً تصدیق می کند. او همچنین اهمیت زیادی برای برکلی قائل است و او را صاحب شهرتی جاویدان می داند. جمله ی اول معروفترین کتاب شوپنهاور چنین آغاز می شود: «دنیا تمثل(Vorstellung ) من است.» این جمله او پژواکی از حکم معروف برکلی است که می گفت: «بودن درک شدن است.»
بارزترین ویژگی فلسفه شوپنهاور بدبینی متافیزیکی اوست. یکی دیگر از خصوصیات فلسفه ی او، علاقه جهانی اش به نویسندگان خارجی و نظامهای فکری آنان است. او از بسیاری از نویسندگان و ادیبان نقل قول می کند و گریزهای متعددی به ادبیات باستانی غرب و شرق می زند و زیرکانه ایده های مختلفی را از منابع متعدد به هم ربط می دهد؛ برای مثال چنین بحث می کند که عقاید فلسفی کانت و برکلی(4) قبلاً توسط یونانی ها و حتی در سالیانی دورتر توسط حکمای هندی شناخته شده اند. شوپنهاور فلسفه ی کانتی را از نگاه خاص خودش تفسیر می کند و سپس این تفسیر را به ایده «مایا»(5)ی هندی ربط می دهد: از آنجایی که «مایا» به معنای پندار است، شوپنهاور می تواند آن را معادل مفهوم «پدیدار» (Phenomenon) کانت در نظر بگیرد. ویژگی دیگران در آراء او- که جای تأسف دارد- تحقیر افراطی زنان است. چون هیچ کس او را مورد مطالعه روان شناختی تحلیلی قرار نداد، هیچ راهی وجود ندارد تا بتوان فهمید چرا این پسر باهوش- که پدری زارع و مادری روشنفکر داشت، تبدیل به مردی گریزان شد که از ازدواج فرار می کرد.
عنوان کتاب magnum opus نوشته شوپنهاور به اشکال مختلفی ترجمه شده است. از جمله می توان به «جهان همچون اراده و ایده»(6) و یا «عالم همچون اراده و تمثل»(7) اشاره کرد. عنوان کتاب راجع به واقعیت و توهم است. دنیا در مقام تمثل شامل تمام چیزها و اتفاقاتی می شود که توسط علم توضیح داده می شوند. این چیزها و اتفاقات، واقعیت نهایی و مطلق نیستند و فقط مجموعه ای از ظواهرند. علم و عقل سلیم تنها با پدیدارها همان طور که به نظر می رسند سر و کار دارد، نه آن طور که واقعاً هستند. در پسِ ظواهر واقعیتی پنهان است و بر اساس عقاید شوپنهاور، واقعیت نیروی کور یا انگیزه ای است که او آن را «اراده» می داند. دنیای واقعی «اراده» توسط پدیدارهایی که ما به اشتباه واقعی تصور می کنیم مصداق خارجی پیدا می کند، به تصویر کشیده می شود و یا نشان داده می شود. طبیعت این اراده متافیزیکی- یعنی همان واقعیت نهایی- اساساً بی رحم و شرور است.

دنیای تمثل

درک ما از دنیا مستقیم نیست و بدان جهت این درک را غیرمستقیم می دانیم که هیچ چیز تا تصفیه نشود، قابل ادراک نیست. این تصفیه از طریق حواس پنجگانه و عقل انجام می شود. پس دنیایی که موضوع ادراکات حسی و دانش و علم است، چیزی جز ایده ها و تمثل ها نیست. شوپنهاور اشاره می کند که شکاف عمیق بین پدیدارها و واقعیت شبیه حرکت کره زمین است: ما حرکت کره زمین را احساس نمی کنیم و نمی توانیم مستقیماً نسبت به آن آگاهی یابیم؛ اما هنگامی که فیلسوفان متوجه چنین شکافی می شوند، «دیگر هیچ وقت نمی توانند آسوده خاطر باشند.» با وجود این، فلسفه در انتها واقعیتی را که در ورای ایده های ما پنهان است آشکار خواهد کرد.
شوپنهاور می گوید مهم ترین سهم کانت در فلسفه شیوه ای است که او به وسیله آن بین دنیای پدیدارها و دنیای واقعی- به همان شکل که هست- تمایز قائل شده است. قبلاً لاک(8) و برکلی چنین بحث کرده بودند که چیزی که به عنوان دنیای مادی لحاظ می شود- البته اگر دنیای مادی وجود داشته باشد- صرفاً شامل اطلاعاتی است که از طریق حواس پنجگانه به دست می آید. از آنجایی که دانش ما از دنیای مادی توسط حواس به دست می آید، برکلی نظریه تند و تیزی را مطرح کرد که طی آن، جهان از موجودات غیرمادی و ایده ها و ادراکات آنها تشکیل شده است. دیگران بر این اعتقادند که چیزی به اسم دنیای مادی واقعی وجود ندارد، با این حال می افزایند دنیای مادی واقعی در ورای «حجابی از ادراک حسی» قرار گرفته که ما قادر به شناسایی آن نیستیم.
کانت حجاب دومی را بر روی حجاب ادراک می افزاید. او چنین بحث می کند که پدیدارها در حالت درهم و برهم و نامرتب وجود ندارند- زیرا اگر چنین بود آنها تبدیل به پدیدارهایی نامفهوم و غامض می شدند. ما همه چیز را در چارچوبی از شرایط درک می کنیم. اول از همه باید بفهمیم به چه چیزی اشیاء مادی محصور در زمان و مکان و به چه چیزی وقایع ذهنی می گوییم. ثانیاً هنگامی که به درک وقایع نائل آمدیم باید آنها را وقایع علی بدانیم. ما علیت وقایع را با حواس پنجگانه درک نمی کنیم. زمان، مکان و علیت برای فهمیدن و ادراک حسی ضروری اند و کانت این ضرورت را به طبیعت ذهن بشر نسبت می دهد. زمان، مکان و علیت وقایع مستقلی نیستند ولی توسط ذهن بر جهان تحمیل می شوند تا هر آنچه را که درباره ی جهان نیاز است بدانیم، توسط حواس پنجگانه و عقل تعیین شود. ما جهان را هم با پرده ای از عقل و وهم با پرده ای از حواس می بینیم. شوپنهاور این فرضیه کانت را از هر لحاظ درست می داند. از نظر او زمان، مکان و علیّت در «سرانسان» وجود دارند.
حالت کانت بر این عقیده است که در ورای حجابهای حس و عقل، یک دنیای واقعی وجود دارد: دنیای اشیاء به همان گونه که هستند و یا چیزی که او آن را دنیای naumena می نامد. شوپنهاور می پذیرد که این دنیا نیز از هر لحاظ درست است؛ اما او برخلاف کانت، عبور از دنیای تمثل ها( پدیدارها) و ورود به قلمرو دانش حقیقت(naumena) را غیرممکن می داند. در عوض او چنین بحث می کند که فلسفه می تواند اطلاعاتی درباره ی جوهره ی راستین واقعیت نهایی به ما بدهد. به علاوه او به مفهوم واقعیت نهایی، پیچ و تاب خاص خود را می دهد.

دنیای اراده

فلسفه ی شوپنهاور در باب بدبینی متافیزیکی، بر اساس عقاید او درباره ی اراده ی متافیزیکی بنا نهاده شده است. فیلسوفان ماتریالیستی با ذهن علمی خود چنین می پندارند که واقعیت های نهایی موجود در جهان، ماده و انرژی است؛ متفکران ایده آل انگار- به خصوص برکلی- واقعیت پنهان در دنیا را ذهن یا روح، جهد و تلاش و عقاید مختلف می دانند. شوپنهاور هر دو ایده ماتریالیسم (ماده انگاری) و ایده آلیسم (دیدار انگاری) را رد می کند، زیرا از نظر او واقعیت نهایی از یک نیروی ابدی جهانی یا یک انگیزش تشکیل شده است. تمام چیزها و وقایع تصادفی که عقل سلیم، علم و فلسفه ماتریالیستی و ایده آلیستی به عنوان واقعیت فرض می کنند، در واقع فقط نمایشی از این جهد غافلانه است که او آن را تمایل متافیزیکی می نامد. برای فهمیدن این موضوع، لازم است بفهمیم و قبول کنیم که راهی برای فهمیدن عالم مجردات واقعی وجود دارد. پس با تمام این تعاریف، واقعیت نهایی که کانت آن را غیرقابل شناسایی می داند، قابل شناسایی است.
روشی که شوپنهاور به وسیله آن درباره ی امکان کسب دانش به نتیجه می رسد تا حدودی پیچیده است. برای شروع باید این شرط را قبول کرد که تنها جهانی که من قادر به شناختن آن هستم، دنیای ادراک و تعقل من است. چیزها برای من به صورتی وجود دارند که من آن را درک می کنم و می فهمم. به علاوه دنیای محسوسات و دیدنی ها از ادراکات حسی من تشکیل شده است؛ پس تصور من از جسم خودم باید نوعی ادراک باشد؛ زیرا جسم من چیز ملموس و دیدنی است و این بدان معنا نیست که میز یا بدن من همان چیزی است که من درک می کنم؛ بلکه بدان معناست که این درک تمام چیزی است که می تواند برای من وجود داشته باشد. آنچه درباره ی جسم من معلوم است این است که جسم من، خود من نیست. من چیزی بیش از جسم هستم، چون من هویتی هستم که جسم خودم و چیزهای دیگر را درک می کنم. حال باید این هویت درک کننده را شناساگر ادراک حسی بنامیم. پس اشیایی که موضوع درک هستند، آنهایی هستند که من به عنوان شناساگر درک می کنم. اشیاء برای من در جهان ماده به عنوان اشیاء درک شده وجود دارند. شوپنهاور از این ره آورد چنین استدلال می کند که شناساگر درک کننده و مفعول درک شونده از یکدیگر جدایی ناپذیرند. او می نویسد: «ماده و اندیشه (Intellect ) دو مقوله ی مرتبط به هم و تفکیک ناپذیرند.» چون ماده و اندیشه به خاطر نیازشان به یکدیگر کاملاً به هم وابسته اند، چنین نتیجه گیری می شود که با توجه به عقاید شوپنهاور ماده و اندیشه تنها بخشی از جهان تمثل هستند. پس اندیشه همان توهم یا «مایا» است.
این اولین قدم در سلسله اندیشه های شوپنهاور است، ما می توانیم همین جا توقف کرده و بیشتر به این موضوع بپردازیم و حتی آن را زیر سؤال ببریم. فرض کنید به خاطر ادامه یافتن بحث توافق کنیم که اندیشه در نقش دریافت درونی [ بدون استدلال] عمل می کند، و ادراک چیزی جز تمثل نیست. با وجود این آیا نمی توان گفت اندیشه دیگری - که همان توانایی استدلالهای انتزاعی است- در تفکرات فلسفی وجود دارد؟ دانش مفاهیم، چیزی متفاوت از ادراک و دریافت درونی است. پس چرا چنین فرض می کنیم که ما از طریق استدلال انتزاعی قادر به درک واقعیت نیستیم؟ شوپنهاور به این پرسش چنین پاسخ می دهد- پاسخی که برای من قانع کننده نیست: همه ی استدلالها مفید هستند اما به شرطی که وسیله ای برای ارضاء و تأمین خواسته های انسان باشد. حتی عقل انتزاعی کارکرد بیولوژیکی دارد: این عقل در خدمت جسم است. شوپنهاور چنین می اندیشد که ما مجبور شدیم به این نتیجه برسیم که عقل انتزاعی به دنیای تمثل تعلق دارد و نمی تواند واقعیت نهایی باشد. پس این حکم دکارت که «من می اندیشم پس من هستم» درست نیست و باید آن را کنار گذاشت.
شاید این حرکت چندان قانع کننده نباشد ولی هنگامی که اتفاق می افتد تنها یک قضیه فرعی است. در دومین بخش از تحقیقاتش درباره دانش، شوپنهاور چنین بحث می کند که با تمام این احوال، عقل انسان حداقل می تواند یک راه به سوی واقعیت پیدا کند. او این راه را «تنها درِ باریک»(9) می نامد. برای درک موقعیت «تنها در باریک» باید با مقوله « درون بینی» (Introspection) درگیر شویم؛ (آیا درون بینی احتمالاً نوعی خردورزی است؟) درون بینی یا «خودآگاهی درونی» دستورهای اراده ای هر فرد را آشکار می سازد. این بدان معناست که دستورات اراده ای هر کس مستقیماً فهمیده می شود. به علاوه «خودآگاهی درونی» ما را آگاه می سازد. این بدان معناست که دستورات اراده ای و فعالیت های جسمی که به دنبال آن می آیند، یکی به نظر می رسند. اما اراده و عمل رابطه علت و معلولی ندارند بلکه عمل جسمانی، تصویری از اراده و تمثل آن در دنیاست. شوپنهاور چنین استنباط می کند که خود جسم چیزی کمتر یا بیشتر از تمثل اراده نیست. ما به طور اتفاقی با تمثلی ( که همان جسم انسان و فعالیت اوست) برخورد می کنیم و این تمثل مصداق اراده است.
از این بحث دو نتیجه به دست می آید: اول اینکه برای هر فرد یک واقعیت - اراده- وجود دارد که می تواند بدون خطا و مستقیم شناخته شود. ثانیاً رابطه بین واقعیت و دنیای پدیدارهای جسمانی انسان- که همان رابطه بین اراده و عمل است- به طرز خطاناپذیر و مستقیمی شناخته می شود. این رابطه به این دلیل مستقیم و بدون خطا درک می شود که اعمال همان تمثل ها هستند و تمثل ها نیز به نوبه خود همان تصاویری از اراده اند.
شاید اساسی ترین نقص این خط فکری، نادیده گرفتن این واقعیت است که عمل اراده ای فرد- مثل تمام پدیدارهای ذهنی- در محدوده زمان درک می شود، و چون زمان قسمتی از «حجاب اندیشه» است، به نظر می رسد که دلیلی وجود ندارد تا این «درِ باریک» را تنها دری بدانیم که به هر کجا ختم می شود و یا الزاماً بپذیریم درهای کشف شده دیگر نمی توانند چنین نقشی ایفا کنند.

وحدت و فردیت

شوپنهاور نتیجه می گیرد تمام واقعیت از «اراده»- بدان شکل که گفته شد- تشکیل شده است. اراده فیزیکی یک اراده یگانه است و بخش ناپذیر. چنین اراده ای هیچ مقصود، انتها و دانشی ندارد و کاملاً کنترل نشده و غیرعقلانی است. این اراده فقط وجود دارد.
واقعیت یکتاست[ و دومی ندارد] تعداد، کثرت و چندگانگی، جنبه ای از دنیای پدیدارهاست. البته وجود این دنیای چندگانه و وجود هر چیز، وابسته به واقعیتی یگانه است. اراده فیزیکی یگانه مصداقهای بسیاری دارد: این اراده خود را با کثرت تمایلات افراد و دیگر پدیدارها نشان می دهد. وقتی «اراده» در قالب پدیدارها ظهور بیرونی پیدا می کند، فردیت را به نمایش می گذارد و گاهی اوقات مقاصد و اهداف خاصی پیدا می کند. برای مثال وقتی «اراده» با اعمال و کوشش های افراد زنده ظهور عینی و مصداق بیرونی پیدا می کند، این جد و جهد در جهت ادامه زندگی است. اما چون اراده متافیزیکی همان واقعیت نهایی است، تمام طبیعت چه آلی و چه غیرآلی، از مصادیق این اراده هستند. تمام حوادث و وقایع طبیعی جنبه ای از همین اراده هستند؛ رفتار نباتات، آهن، سیارات و مغناطیس، دقیقاً به اندازه رفتارهای انسان و دیگر حیوانات مصداقهایی از ظهور «اراده فیزیکی» هستند.
همان گونه که شوپنهاور توضیح می دهد، کثرت پدیدارها از سلسله مراتبی شبیه به سلسله مراتب ارسطو تشکیل شده است. در قاعده این هرم، نیروهایی از طبیعت غیرآلی وجود دارند؛ سپس کمی بالاتر، گیاهان جای دارند و کمی بالاتر از گیاهان، حیوانات هستند و در انتها نوع بشر قرار دارد. «اراده » عاری از هر دانشی است: او از خویش غافل است. چنین اراده شدید «خود غافل» را در طبیعت گیاهان و جنبش مواد غیرآلی و قوانین حاکم بر آنها می بینیم. ما این غفلت و نادانی نسبت به «اراده» را می توانیم در زندگی بشری خود نیز مشاهده کنیم. انگیزشهای انسانی مثل عشق و نوع دوستی در واقع ظاهری مبدل از حقیقت بی رحم و خودخواهانه هستند. شوپنهاور، همانند فروید معتقد است که خاستگاه های واقعی اعمال انسانی، ناخودآگاه هستند.
با گسترش مفهوم «اراده» و نسبت دادن آن به هر چیزی، شوپنهاور جهان طبیعی را به قلمرو واقعیت ها باز می گرداند. مواد غیرآلی بر روی یکدیگر و بر روی ما تأثیر می گذارند، به همین دلیل ما مجبور به قبول آنها به عنوان «وجود- به -تنهایی»(10) هستیم. پس اجسام غیرزنده فقط تمثل هایی ساده نیستند. در ضمن ماده غیرآلی، «ویژگی های درک نشدنی»(11) دارد که علم قادر به توضیح آنها نیست. برای مثال علم می تواند قوه جاذبه زمین را محاسبه کند اما نمی تواند بگوید قوه جاذبه چیست یا از کجا می آید. در توضیح این ادعا که تمام جنبش ها و نیروهای جاندار مصادیقی از اراده متافیزیکی هستند. شوپنهاور نظریه ای ارائه می دهد که به نظر می رسد قادر به پاسخگویی به پرسش هایی است که علم از پاسخ دادن به آنها عاجز است. او می گوید جهانی طبیعی، آن گونه که فلسفه ماتریالیستی و علم نشان می دهند نیست: جهان مخلوط سازمان یافته ای از ماده و انرژی نیست، بلکه به عکس توسط همان چیزی کنترل می شود که موجودیت بشر را کنترل می کند. خواسته ها، آرزوها، تقلاها و شرارتها که ما آنها را اساساً ویژگی های انسانی می دانیم در واقع ویژگی هایی جهانی هستند زیرا جد و جهد «اراده» همه جا هست.
چیزی که «اراده» همواره به دنبال آن است زندگی است، به همین دلیل شوپنهاور می نویسد: می توان به جای «اراده» از کلمه ی«اراده به زندگی» استفاده کرد که در این صورت چنین تعبیری غیرمادی و مجرد است.
شوپنهاور نمونه های زیادی از مصادیق اراده متافیزیکی در جهان تمثل ارائه می دهد. ما می توانیم در تمام گونه های حیوانی تمایلاتی غریزی- مثل محافظت از خود، تولید مثل و حفاظت از بچه ها- را ببینیم که به عقیده شوپنهاور مثالهای آشکاری از اراده هستند. تلاشهای بشری چه غریزی، چه عقلانی، چه تکنولوژیکی، چه سیاسی و چه اقتصادی مصادیقی از همین واقعیت هستند.
شاید این پرسش مطرح شود که چرا شوپنهاور، عنوان «اراده» را به این تلاش پیوسته و اراده ناآگاهانه نسبت می دهد؟ اگر چنین اراده ای ناآگاهانه است، چرا با نام انرژی و نیرو شناخته نمی شود؟ شاید یک دلیل این باشد که انرژی و نیرو متعلق به علمی هستند که همین علم ماده را بدون هیچ دلیلی واقعی می پندارد. دلیل دیگر ریشه در شناخت شناسی (Epistemology) دارد و بر طبق آن واقعیت این است که فیلسوف به کمک «درِ باریکی» موفق به کسب دانشی درباره ی واقعیت می شود که این در با درون بینی [درک بی واسطه و استدلال ناپذیر] به دست می آید.

شکنجه و بردگی در «اراده به زندگی»

واقعیت نهایی، مبهم، تاریک و ناخوشایند است. از دیدگاه فردی، هر عمل ناموفق اراده، کلافگی رنج آوری به همراه دارد، در حالی که هر عمل موفقیت آمیز الزاماً منجر به ناامیدی می شود. برای مثال، زندگی جنسی می تواند به دو موقعیت بینجامد: از یک سو به یک انتظار کلافه کننده ختم می شود و از سوی دیگر به قیمت روحی تمام می شود که در شرم و حیای بیهوده هدر شده است. اگر دید وسیع تری اختیار کنیم می بینیم که شرایط درباره ی مواد نیز به همین بدی است. اراده متافیزیکی در قلمرو حیوانی به شکل گله ای از گونه های در حال جنگ مصداق پیدا می کند که در آن هر حیوانی سعی در حفظ بقای خود به قیمت نابود کردن دیگران دارد. این تلاش و تقلا در مورد بشر نیز صدق می کند زیرا انسانها در نبردی همیشگی هستند، نبردی که نه تنها با نیروهای غیرجاندار و جانوران بلکه با دیگر انسانها نیز انجام می شود. بدتر از همه این است که نبرد انسانها اساساً بی رحم و غیرمنطقی است- برخلاف نبرد گونه های دیگر که شرافتمندانه و نیکوست.
«.. جهان بشریت قلمرو تغییرات و اشتباهات است... و در کنار آن، شرارت و حماقت این شلاق را می گرداند. پس این حقیقت آشکار می شود که هر «نیکی» تنها از مسیر سختی ها راه خود را باز می کند و به پیش می رود؛ هر آنچه که شریف و داناست به سختی فرصت ظهور می باید و تأثیرگذار می شود و حتی به سختی شنیده می شود؛ اما پوچی و انحراف در قلمرو افکار، کسالت و بی قریحگی در جهان هنر و شرارت و فریب در دنیای عمل، قدرتی را تصدیق می کند که نابودنشدنی است... منشأ اصلی بسیاری از شرارتها که بشر را می آزارد، خود بشر است: «بشر در ارتباط با همنوع خود یک گرگ است.» هر کس این واقعیت را در نظر داشته باشد، دنیا را جهنمی می بیند که پا از جهنم دانته فراتر نهاده است، زیرا این واقعیت را درک می کند که هر انسانی شیطان انسان دیگر است.»
به عنوان سندی بر تأیید طبیعت جهنمی زندگی بشری، شوپنهاور مصادیق بسیاری از شخصیت شیطان صفت و بی رحم انسان ارائه می دهد، از آن جمله: جنگ طمع، شکنجه، بردگی و هر نوع بی عدالتی دیگر. البته او اصرار دارد که نباید کسی را به خاطر آزارها و رنج هایی که به موجودات و بشریت وارد می سازد، سرزنش کرد. اگر قرار بر سرزنش کسی یا چیزی باشد باید واقعیت نهایی را سرزنش کرد، زیرا منشأ تمام پلیدیها در جهان همین واقعیت نهایی است.

زیبایی شناسی(12) و ریاضت(13)

شوپنهاور عقیده دارد که اگرچه فرار از وحشت ها و غم و اندوه های دنیای تمثل سخت است، اما غیر ممکن نیست. دو راه فراتر از این اندوه ها وجود دارد؛ یکی از راه هنر است و دیگری از طریق ریاضت. جواب مقدماتی به پُرسش «من باید چگونه زندگی کنم؟» این است: یا هنری خلق کن و یا به هنری بیندیش؛ و جواب نهایی این است: هیچ آرزو و اراده ای نداشته باش و هیچ کاری نکن.
ژرف اندیشی در کارهای هنری اساساً فعالیتی بی طرفانه است، پس در نتیجه هیچ دلهره و اضطرابی به همراه ندارد. تعمق در آثار هنری را باید در تضاد با علاقه به مالکیت اشیا قرار داد؛ آشکار است که اگر تفکرات فردی منجر به تحریک آن فرد برای کسب مالکیت اثری شود، دیگر نمی تواند خود را از دلهره و اضطراب برهاند. تا وقتی که فرد آرزوی مالکیت چیزی را نداشته باشد، حداقل برای مدت کوتاهی از اسارت «اراده» فرار کرده است. شوپنهاور همانند نیچه و مانند تمام پیروان مکتب رمانتیک آلمان، نبوغ هنری را می ستاید و نتیجه می گیرد که حتی داشتن ظرفیت برای تحسین نبوغ دیگران، شأن و عظمت ویژه ای دارد. تفکرات زیبایی شناختی، مثل آفرینش آثار زیبایی شناختی، ما را قادر می سازد تا به سطح آمال و آرزو ارتقا یابیم.
شوپنهاور سلسله مراتبی از طبقات هنری رسم می کند که رابطه بین پدیدار و اراده متافیزیکی را روشنتر می سازد. باغبانی و معماری در کف این مثلث قرار می گیرد، چون با مواد غیرزنده سر و کار دارند. در سطح بعدی نقاشی های تاریخی و مجسمه سازی قرار دارد، زیرا هر دو با انسان سروکار دارند. بالاتر از این سطح شعر قرار می گیرد زیرا با مفاهیم سروکار دارد و بالاتر از شعر تراژدی جای دارد و بالاخره بالاتر از تراژدی، موسیقی است. تراژدی از جایگاه بالایی برخوردار است، زیرا ویژگی حقیقی زندگی بشر را به تصویر می کشد: بی عدالتی، پلیدی و دردهای تمام نشدنی. موسیقی متعالی ترین هنر است زیرا تمثل هیچ چیز نیست پس شکل خاصی از هنر است. موسیقی تمثل نیست، پس نوعی واقعیت است و طبیعت نهایی را آشکار می سازد؛ گوش کردن به موسیقی متعالی ترین تفکر زیبایی شناختی است.
دومین راه، گریختن از وحشت های دنیا ترک« اراده به زندگی» است. از آنجایی که اراده به زندگی منشأ پلیدی است، برای دوری گزیدن از پلیدی، فرد باید از این اراده چشم پوشی کند و در تلاش باشد تا فردیت خود را نیز به فراموشی بسپارد. در اینجا ما تأثیر افکار هندی را بر روی شوپنهاور می بینیم. حکیم هندی، فردی نشان داده شده که دوست دارد از اضطرابها و توهمات بگریزد و این کار را با کم کردن نیازهای جسمی خود انجام دهد.
شاید چنین تصور شود که خود- انکاری، خود را به طور کامل در خودکشی نشان می دهد. با این حال شوپنهاور خودکشی را به این دلیل رد می کند که خود- نابودی را بیانی از اراده فردی می داند- اراده به مرگ شبیه امیال دیگر است پس این اراده را هم باید نادیده گرفت.
در این صورت فرد چگونه می تواند خود را انکار کند؟ خود- انکاری چه شکلی به خود می گیرد؟ شوپنهاور از دیدگاه «مایا» تو هم این مشکل را توضیح می دهد. فردیت، خود نوعی توهم است و البته مهلک ترین نوع آن به شمار می رود. تا وقتی که افراد مختلف بی شماری وجود دارند، فردیت نشان دهنده کثرت است. اما واقعیت نهایی نمی تواند تجمعی از چند چیز باشد. واقعیت حقیقی یک وحدت است. هدف صحیح و درست خودانکاری، رسیدن به درک کاملی از این حقیقت است که «خود» هویتی جدا و مستقل نیست و بخشی از یک کلیت واحد است. شخصی که این حقیقت اساسی را فهمیده باشد، زندگی فقیرانه، تجرد و ریاضت را انتخاب می کند. او نسبت به دیگر ابناء بشر احساسات و عواطف خواهد داشت اما این احساس، عشق نیست، (زیرا برای انسان عادی، شروع عشق یک خودخواهی محض است) ولیکن احساس همدردی است.

برخی اشکالات وارد شده بر بدبینی متافیزیکی

یکی از اشکالات آشکار به توصیه ی شوپنهاور درباره ی نحوه ی زندگی کردن او وارد می شود.
چنین به نظر می رسد که این توصیه متناقض است: او می گوید خودکشی منتفی است زیرا نوعی «اراده» به حساب می آید، ولی آیا ریاضت نوعی عمل بر اساس « اراده» نیست؟ خب، شاید دیانت بود! پاسخی بر این اشکال داشته باشد. بر اساس تفکرات دیانت بودا، «اراده» می تواند رو به زوال بگذارد، ولی این ایده کمک چندانی به ما نمی کند، زیرا پیش فرض این ایده چنین است که اگر «اراده» چنین فرصتی پیدا کند به خود اجازه زوال می دهد. چه این ایده درست باشد، چه نباشد، واضح است اراده ای که می تواند رو به افول بگذارد هیچ شباهتی به «اراده»ی ناآگاهانه و حریص شوپنهاور ندارد. از پاسخ بودیستی چنین استنباط می شود که اعمال منفی، احتیاج به عمل بر اساس اراده ندارد. خلاصه اینکه: غیرممکن است انسان اراده به «اراده ورزی» نداشته باشد، از سوی دیگر اراده ورزی انسان مصداقی بیرونی از یک اراده متافیزیکی وحشی و ناخودآگاه است؛ پس زوال و افول از خودش امری محال است.
اشکال وارد شده دیگر به بدبینی متافیزیکی درباره ی پیش فرض این عقیده است. بر اساس این پیش فرض می توان مقایسه ای کلی بین وجود با غیر وجود انجام داد. در امکان وجود چنین مقایسه ای جای تردید بسیاری وجود دارد. آیا ما واقعاً توانایی درک این قضیه را که «اگر دنیا وجود نداشت بهتر بود»، داریم؟! البته تصور احتمالات کوچکتر آسانتر است؛ مثلاً تصور دنیایی که در آن یک شخص خاص یا یک شرایط خاص وجود ندارد، ساده تر است. برای مثال هنگامی که ما نبرد هستینگ در سال 1066 را تصور می کنیم، در موقعیتی قرار داریم که خود در آن شرایط حضور نداشتیم. همچنین می توان دنیای واقعی را با دنیای تخیلی مقایسه کرد؛ برای مثال می توان دنیای واقعی امروز را با آرمان شهری در آینده مقایسه کرد که در آن جنگ و بیماری و قحطی ناشناخته اند و با چنین روشی است که هر کسی می تواند به این نتیجه برسد که دنیای واقعی بدتر از دنیای ایده آل است. ولی هیچ یک از این قیاسها هم تراز با قیاس بین بودن و نبودن یک کلیت بزرگ نیست.

اراده متافیزیکی به عنوان یک فرضیه

شوپنهاور اعتقاد داشت موفق به استنباط جوهره واقعیت نهایی در کانت شده است. ولی این استنباط دقیق نیست و او موفق به توضیح کانت نمی شود؛ به همین دلیل برخی صاحب نظران پیشنهاد کرده اند که بهتر است ایده های او را نادیده بگیریم. در عوض آنان عقیده دارند که باید اراده متافیزیکی را یک فرضیه بدانیم که ارتباط خیلی ضعیفی با کانت و یا هر فیلسوف دیگری دارد. شوپنهاور اطمینان داشت که این جهان جای وحشت آوری است و در صدد پیدا کردن راهی بود تا بتواند به بهترین وجه همه این رنج ها و غم ها را توضیح دهد. از نظر شوپنهاور تمام بشریت بدین شکل توضیح داده می شود که دنیا بر پایه کشمکش بنا نهاده شده و واقعیت نهایی تقلایی ناآگاهانه و بی معنی است. شاید پس از رسیدن به این فرضیه بود که او تلاش کرد آن را استنباطی از فلسفه پیشکسوت خود، ایمانوئل کانت، نشان دهد.

پی نوشت ها :

1- Jenny Teichman
2- Danzig
3-Frederick Copleston
4- Berkeley
5- Maya
6- The World as Will and Idea
7- The World as Will and Representation
8-Locke
9-The Single Narrow Door
10- Being- in- itself
11- Unfathomable Properties
12- Aesthetics
13- Asceticism

منبع: وایت، گراهام؛ (1390)، درآمدی بر فلسفه مدرن اروپایی، ترجمه: ناهید احمدیان، آبادان، نشر پرسش، چاپ دوم.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط