نویسنده: رابرت اشتِرن(1)
مترجم: ناهید احمدیان
مترجم: ناهید احمدیان
معمولاً از کی یرکه گور به عنوان اولین اگزیستانسیالیست (Existentialist) یاد می شود. او یکی از پیشروان مکتبی فلسفی در قرن نوزدهم است که به تعبیر سارتر(2): [این مکتب] هر انسانی را همان گونه که هست در قلمرو مالکیت خود او قرار می دهد و تمام مسئولیت های وجود را مستقیماً بر دوش او می گذارد.» (سارتر، اگزیستانسیالیسم و اومانیسم، ص.29)(3) به طور قطع در کلام کی یرکه گور بحث هایی وجود دارد که سبب توجیه چنین نسبت هایی به او می شود. او با نسل قرن بیستمی بعد از خود (مانند سارتر) که دنباله رو چنین اندیشه ای بودند دارای نقاط مشترکی است که می توان به تأکید او بر مسئله حق انتخاب، سوبژکتیویسم، یأس، تجاهل العارف، ترس آگاهی، انزوا و عدم اعتماد به فلسفه انتزاعی اشاره کرد. همچنین نوعی روش شخص و ادبی در شیوه نگارش او وجود دارد که به طور محسوسی سبب مُدرن شدن آثار او گشته است.
نکته ای که عامل جدایی او از دیگر همفکرانش در این مکتب می شود، تأکید او بر کار کردن در چارچوب خداشناسی (Theism) است. ولی همین مسئله سبب شده تا او نقشی محوری در شکل گیری تفکرات بعدی مسیحیت داشته باشد. کی یرکه گور خود، موقعیت خودش را به سقراطی مسیحی تشبیه می کرد، اندیشمندی که مواجهه قهرمانانه با معضل «ایمان»(Faith) مواجه شد.
نه تنها آثار او بلکه شیوه ی زندگی اش نیز عاملی بود که سبب شد منتقدان او را اگزیستانسیالیست بنامند. سورن کی یرکه گور در سال 1813 در کپنهاگ دانمارک به دنیا آمد. او کوچکترین عضو یک خانواده نه نفره به سرپرستی پدر خانواده به نام مایکل پِدِرسن کی یرکه گور(4) بود. او پدرش را آدمی مبتلا به «یاس وحشتناک» معرفی می کند که در شکل گیری بخشی از «پیشینه تاریک زندگی من در سالهای آغازین» نقش مؤثری داشته است.(" یادداشت های روزانه "، ج. 6، ص.72) او می پرسد:«
«چرا من مانند دیگر کودکان کامیاب نشدم، چرا شادی و خوشی زندگیم را فرانگرفت و چرا زاده شدم تا به قلمرو افسوسها بنگرم. چرا با اضطرابی مادرزادی متولد شدم که باعث شد مدام به آن بنگرم، چرا نه ماده به سر بردن در بطن مادرم مرا آن قدر پیر کرد که- نه مانند دیگر کودکان بلکه- پیر زاده شدم.» (" یادداشت های روزانه"، ج.5، صص233-232).
در سال 1830، در سن 17 سالگی، کی یرکه گور وارد دانشگاه کپنهاگ شد و پس از یک دوره تحصیلات- که زمانی هیچ اشتیاقی برای ادامه آن نداشت- موفق به اخذ مدرک در رشته الهیات در سال 1840 شد. دو اتفاق دیگر در این دوره نیز حائز اهمیت هستند: اول مرگ ناگهانی پدر در سال 1838 و دوم آشنایی او با رگینااُلسن(5)، یک سال قبل از فوت پدرش. کمی قبل از مرگ، پدرش به او گفته بود که چگونه هنگامی که در سالهای جوانی در زمین های یوتلند(6) مشغول چوپانی بود، خداوند را به خاطر مصائب زندگی اش نفرین کرده بود و اینکه او موفقیت های بعدی زندگی خودش را دوره ای می دانست برای ورود به مجازات الهی که در قالب مرگ همسر، دو پسر و یک دخترش تعبیر شد. کی یرکه گور چنین پنداشت که این مجازات شامل حال او هم خواهد شد، ولی هنگامی که پدرش مرد، او این مرگ را نوعی «قربانی» تلقی کرد که به جای او انجام شده است تا وی به اهداف دینی برسد. به همین دلیل سرانجام تحصیلات دینی خود را جدی گرفت و در عرض یک سال فارغ التحصیل شد. پس از آن در دسامبر سال 1840 پس از اعلام نامزدی خود بارگینا، خودش را برای یک زندگی حرفه ای در کلیسا و یک زندگی خانوادگی در کنار رگینا آماده کرد. ولی یک سال بعد حلقه نامزدی را پس فرستاد- عملی که رنج روحی بسیار بزرگی را برایش به ارمغان آورد ولی از انجام آن گریزی نبود. جدایی از رگینا نقطه عطف بزرگی در زندگی او بود، زیرا سبب شد او امنیت و آسایش موجود در خانواده، جامعه و کلیسا را رها کند و عازم آینده ای شود پُر از جدایی های رنج آور و شروع کند به وقف زندگی در راه یک هدف کاملاً شخصی.
در سال 1841، کی یرکه گور به برلین سفر کرد تا به درسگفتارهای شلینگ راجع به فلسفه نزول وحی گوش دهد، فلسفه ای که شدیداً به عقاید هگل می تاخت.
قبل از مسافرت به برلین کی یرکه گور نظر مساعدی درباره فلسفه هگل نداشت و نسبت به گسترش تأثیر نظام فکری هگل بر روی اندیشمندان کلیسای دانمارکی لوتر معترض بود. به همین دلیل او از حملات شلینگ بر ضد هگل استقبال کرد، اما تحت تأثیر تفکرات او در زمینه تفکر تحصلی(Positive Speculation) قرار نگرفت، در ششم فوریه سال 1842 در نامه ای خطاب به برادرش نوشت:
«چرند و پرندهای شلینگ تمامی ندارد... من برلین را به قصد کپنهاک ترک می کنم، نه برای اینکه در دام افکار جدید نیفتم بلکه برای اینکه کتاب «این یا آن»(7) را تمام کنم.»( "یادداشت های روزانه"، ج.5، ص.201)
«این یا آن» منتشر شده به سال 1843، اولین مجموعه از کارهای «مستعار»ی کی یرکه گور بود که در طی سالهای بعد چاپ شد. این آثار با نامهای غیرواقعی به چاپ رسیدند. این نامهای غیرواقعی به این دلیل انتخاب شده بودند که رابطه بین زندگی و نویسندگی را از طریق یک سری شخصیت های خلق شده به نمایش بگذارند.
از دیگر آثار چاپ شده با نامهای مستعار می توان به «تکرار»(8) ( 1843)، «ترس و لرز»(9)(1843)، «قطعات فلسفی»(10)(1845)، «مفهوم ترس آگاهی» (11)(1844)، «پله های راه زندگی»(12)(1845) و «نتیجه گیری یک ضمیمه غیرعلمی»(13)(1846) اشاره کرد.
به وسیله ی این آثار بود که کی یرکه گور به شهرت رسید. در دسامبر 1845 اتفاق دیگری افتاد که تأثیر بسزایی در زندگی او گذاشت. در این ماه مجموعه ای از مقالات ادبی توسط پی.ال. مولر(14) به چاپ رسید که شامل حملات اعتراض آمیزی به «پله های راه زندگی» بود.
کی یرکه گور، در حالی که از این مقالات بسیار آزرده خاطر شده بود، با چاپ جوابیه ای ارتباط مولر را با هفته نامه طنز کورسر(15) فاش کرد. در نتیجه این عمل، طی هفته های بعدی کورسر توجه خود را به کی یرکه گور معطوف کرد و به مضحکه او در انظار عمومی پرداخت. این کار باعث جدایی هر چه بیشتر او از جامعه شد، انزوایی که با به هم زدن نامزدی اش با رگینا شروع شده بود و با طبیعت عجیب کتابهایش به اوج رسیده بود. این عامل همچنین سبب شد تا ترسویی و فساد اخلاقی زندگی مدنی برایش به اثبات برسد و نقش او را به عنوان یک طرد شده از مناسبات اجتماعی پُر رنگتر شود کارهای بعدی او که شامل «بیماری به سوی مرگ»(16)(1849) و «تربیت در مسیحیت»(17)(1850) می شوند. دو اثر از مهم ترین آثار او به عنوان یک نویسنده مسیحی است. پس از چند سال وقفه در نگارش، کار خود را با مبارزه ای تند و تیز علیه کلیسای ایالتی از سر گرفت. زندگی سراسر غرور و فساد مخرب، شجاعت زیاد، یأس و ناامیدی عمیق و پوچ و رنج هایی که کی یرکه گور بر خود تحمیل کرده بود از او الگویی مناسب از زندگی یک قهرمان اگزیستالیستی ساخت. کی یرکه گور، با فدا کردن آرامش سنتی و اجتماعی خود، ایده ای متفاوت و صدایی منحصر به فرد آفرید که به وضوح می توان آن را در آثار او یافت.
کی یرکه گور بر علیه هگل
همانند دیگر اندیشمندان قرن نوزدهم، فلسفه ی کی یرکه گور در تضاد با هگل و ناخرسندی او از نظام فکری هگل شکل می گیرد. با این حال، تفاوت او با دیگر منتقدان هگل در این است که جایی که هگلی های «چپ» مانند مارکس، اِنگلس (18)، فویرباخ(19) در تلاشند تا هگل را از بُعد ماده انگاری و بشرانگاری رد کنند، حملات کی یرکه گور از بُعد دینی قابل بررسی است.کی یرکه گور اعلام می کند اندیشه ای که سبب وحدت نویسندگی می شود در «مسیحی شدن» است. (دیدگاه (20)، ص.75) اعتراض اصلی او به فلسفه هگل در این است که این فلسفه، مسیحی شدن را غیرممکن می سازد. برای فهمیدن این ادعا لازم است کمی درباره ی رابطه ی متناقض افکار هگل و نگاه دینی صحبت کنیم تا بفهمیم که چرا کی یرکه گور بیم آن داشت که با پیش افتادن افکار هگل، نگاه دینی به تزلزل کشیده شود
هگل بر این عقیده است که «دین می تواند بدون فلسفه وجود داشته باشد، ولی فلسفه بدون دین وجود ندارد و این در واقع نشان دهنده محیط بودن فلسفه بر دین است.» این جمله در واقع یک ادعای دوسویه و کنایه آمیز است. اول اینکه عقاید دینی مستقل از فلسفه هستند و فلسفه وابسته به دین است و دوم اینکه فلسفه محیط بر دین است یا بر آن احاطه دارد به این معنی که دین مانند هر چیز دیگری در سیستم هگلی آمیخته و ترکیب شده است. حال برای متفکری چون کی یرکه گور اطمینان به قدرت ظاهری دین در ادعای اول توسط تهدیدی که در ادعای دوم بر این وارد شده به خطر افتاده است. زیرا با شامل شدن دین در فلسفه هیچ جایی برای ایمان دینی باقی نمی ماند. پس کی یرکه گور نسبت به پروژه هگلی بسیار بدگمان است- پروژه ای که با قرار دادن دین درون فلسفه، بر دین غلبه کرده است.
برداشت شخصی هگل از مسیحیت در دو سطح قابل بررسی است:
1- در سطح متافیزیکی
2- در سطح اخلاقی
در سطح متافیزیکی، هگل بر این عقیده است که فلسفه محتوای دین را در قالب عقل بیان می کند و این کار را با تغییر تصاویر و تمثیل های متافیزیکی مذهبی انجام می دهد و آنها را از استعاره های دینی به واحدهای تفکری سخت و خشک عقلانی تغییر می دهد. پس هگل عقیده دارد که اعتقاد مسیحیت به حلول جسمانی خداوند در پیکر انسانی (Incarnation) در واقع پژواکی است از اتحاد فردیت با جهان و محدود به نامحدود - همان گونه که مسیح این اتحاد را در قالب یک واقعیت خارجی به نمایش گذاشت. علاوه بر این، همین که دین از تفکر تصویرگونه خارج شد و در قالب فلسفه مفهوم و معنا گرفت، دیگر شعور انسانی، پدیدارِ حلول به جسمانیت را غیرقابل درک نمی داند و به عکس، آن را به عنوان یک حقیقت ژرف فلسفی درک می کند. پس در سطح متافیزیکی، هگل دین را چنین تفسیر می کند که در تلاش است واقعیت های ایمان را به عقلانیت تبدیل کند، در حالی که معتقد است اگر تفسیر حقایقی مانند اتحاد فردیت و جهان با موفقیت انجام شود، راز و رمزهای مسیحیت در قالب فلسفه قابل تبیین و بررسی هستند.
هگل برداشت های سیاسی و اخلاقی خود را از دین دارد و بر این عقیده است که اساس دین مبتنی بر یک دین مردمی است اما این ویژگی بالقوه می تواند در جهت اهداف سیاسی- اجتماعی مورد استفاده قرار گیرد.
هگل با استفاده از مثال یک شهر یونانی، بیان می کند که دین می تواند نقش تعیین کننده ای در زندگی مدنی یک اجتماع داشته باشد و باعث اتحاد اعضای آن حول یک سری عقاید شود و مانند وسیله ای برای دستورالعمل های اخلاقی مورد استفاده قرار گیرد. با وجود این، و با توجه به عقاید روسو(21)، هگل ادعا می کند که بر اساس شواهد تاریخی مسیحیت در این راستا عمل نکرده است و در واقع بیشتر نقش نیروی تفرقه زای اجتماعی داشته است، زیرا همواره بر اساس شعور فردی[ و نه جهانی] و بر پایه پرستش یک خدای متافیزیکی عمل کرده است و این باعث نادیده انگاشتن اجبارهای سیاسی و اجتماعی حاکم بر هر جامعه شده و زندگی مدنی و اجتماعی آن جامعه را متزلزل کرده است. با وجود این، هگل می گوید اگر نگاه مسیحیت در جهات خاصی تغییر کند، به عبارت دیگر اگر به مسیح به عنوان یک پیامبر اخلاق نگریسته شود، این دین می تواند به عنوان یک دین مردمی عمل کند. پس هگل تأکید خاصی بر گسترش یک اجتماع مسیحی و نقش اخلاقی مسیحیت در حوزه اجتماعی دارد:
«در یک جامعه ی پروتستانی ساختار و کُدهای آن به همراه کاربردهای مخصوص آن می تواند در برگیرنده زندگی اخلاقی و رشد آن باشد البته در صورتی که فقط و فقط از واقعیت دین سرچشمه گیرد و اگر اصول اولیه و انسانی آن مورد بازنگری قرار گیرد و تبدیل به یک واقعیت شود. در این صورت زندگی اخلاقی یک جامعه به همراه روحانیت های دینی آن جامعه متقابلاً ضامن بقا و قدرت اجتماعی خواهند شد.» ("فلسفه روان"، ص.291)
در هر دو سطح متافیزیکی و اخلاقی هگل در اندیشه احاطه بر دین از طریق سپردن نقشی به آن در نظام فکری خود بود. برای کی یرکه گور این برداشت دوسویه فلسفه از دین باعث کمرنگ شدن نقش مؤثر دین می شد و او بر آن شد تا نشان دهد که عقاید دینی نمی تواند تحت لوای فلسفه بررسی شود.
در حملات خود بر عقاید هگل در مورد دین و در راستای گسترش ایده های ضد هگلی خود در مورد معنای دین برای زندگی بشری، کی یرکه گور تلاش کرد برداشت های عقلانی و اخلاقی فلسفه را از مسیحیت متزلزل سازد و با این کار نقد متفاوت خود را از پروژه فلسفه سنتی بنیان گذاری کند.
خارق اجماعهای ایمان
برای براندازی تلاش هگل جهت احاطه کردن دین از بُعد متافیزیکی در قلمرو فلسفه، کی یرکه گور معتقد است دو تناقض آشکار در قلب عقاید مسیحیت وجود دارد که فلسفه نمی تواند آنها را توجیه کند. اول اینکه مسئله ی ایمان به خودی خود مسئله ای متناقض است و دوم اینکه عمل به ایمان نیز دارای تناقض است. کی یرکه گور می گوید تلاش هگل برای مشمول کردن دین درون فلسفه محکوم به شکست است زیرا دین در درون خود عامل نامعقولی دارد که هیچ نوع تفکر فلسفی قادر به حل آن نیست.کی یرکه گور ادعا می کند که موضوع ایمان در مسیحیت موضوعی خارق اجماع است، زیرا از ما خواسته شده به حلول جسمانی خداوند ایمان داشته باشیم و از سوی دیگر بپذیریم که تفاوت «مطلقی» بین خداوند و انسان وجود دارد که این فاصله هیچ گاه جبران پذیر نیست. «خداوندی که در قالب بشر وجود دارد، به دنیا آمده و رشد کرده است... این یک تناقض مطلق است.» این ادعا که الوهیت در قالب وجود بشری زندگی کرده است این معنا را القا می کند که از نظر فلسفی یک حقیقت ازلی- ابدی وارد موجودیت در زمان شده و این یک تناقض است. دو لغت «گذرا» و «همیشگی» از نظر کی یرکه گور کیفیتی متفاوت از هم دارند که باعث می شود درک این موضوع که چگونه خداوند جاویدان می تواند مقطعی و گذرا شود، غیرممکن شود.
«ظهور مسیح یک تناقض است و همچنان خواهد ماند. برای معاصرانش این یک تضاد در واقعیت بود که یک وجود انسانی خاص که شبیه دیگران بود، مانند آنها صحبت می کرد و همان آداب و رسوم را دنبال می کرد پسر خدا باشد. برای بشر قرون بعدی تناقض در جای دیگری بود، زیرا حال که دیگر او با چشمان جسمانی دیده نمی شد راحت تر بود او را پسر خدا بنامیم اما موضوع شوک آور اکنون این است که او در مقطع خاصی از تاریخ با زبان مردم آن زمان سخن می گفت.» (یادداشت های روزانه"، ج.3. ص.400)
پس کی یرکه گور حلول خداوند به جسمانیت را مانعی شکست ناپذیر بر سر راه شعور فلسفی می دانست زیرا این مسئله تناقضی مطلق بود و برای فلسفه غیرقابل درک.
با وجود این، هگل خود پیشنهاد می کند که اتحاد خداوند و بشر باید توسط تفکر زیر درک و پذیرفته شود:
«در فرهنگ کلیسا مسیح خدای انسانی(22) نامیده شد. این یک تلفیق نامتداول است که مستقیماً در تضاد با فهم و درک است. اما اتحاد الوهیت و طبیعت بشری وارد شعور بشری شد و تبدیل به یک قطعیت گشت. این تبدیل با القای این مطلب انجام شد که دیگری شدن- یعنی تلفیق یافتن با یک محدودیت و ضعف ( که همان طبیعت انسانی است)- غیرممکن نیست. این یک ترکیب غیرمعمول ولی ضروری است و این حقیقت را می رساند که طبیعت های بشری چندان متفاوت از ذات خداوند نیستند.»
(هگل، "فلسفه دین"، ج.3، صص.77-76)
با توجه به عقاید هگل اگرچه حلول خداوند به جسمانیت معماگونه است- البته اگر بپذیریم که تفاوت مطلق بین انسان و الوهیت وجود دارد- اما هنگامی که بپذیریم هیچ تمایز آشکار و تعیین کننده ای بین خدا و انسان نیست و هر یک در یک اتحاد دوسویه می تواند با دیگری جایگزین شود، تناقض بین خدا و انسان حل می شود. در اینجا هگل اساس کار خود را بر این ادعا می گذارد که «الوهیت و طبیعت انسانی متفاوت از یکدیگر نیستند» و انسانها اگر تبدیل به موجودات صرفاً تفکری شوند، می توانند در بُعد اندیشه، نامحدود و الهی شوند.
این عقیده ریشه در یک مفهوم یونانی به نام nous دارد که به معنای یک اِله مان الهی در بشر است که او را قادر می سازد تا دنیا را از دریچه نگاه خداوندی ببیند. هگل خدا را همان ویژگی تفکر در انسان می داند و معتقد است که «منطق شاخصه الهی در بشر است»، و فلسفه دانش است و توسط دانش است که بشر متوجه نقش اصلی خود می شود و این نقش چیزی نیست جز اینکه بشر تصویری از خدا باشد. پس برای هگل وقایع تاریخی حلول جسمانی خداوند اصلاً غیرقابل درک نیست، زیرا این حلول در واقع تصویری مجازی از یک ادعای فلسفی است که می گوید اگر بشر عقل محض شده و کاملاً عقلانی گردد، می تواند به وجود الوهی نزدیک شود.
با این حال برای کی یرکه گور چیزی بی معنی در این ادعای منطقی- که بشر می تواند به جایگاه خداوندی نزدیک شود- وجود داشت. او عقیده دارد که ما محدود و موجوداتی فانی هستیم که در کمال از اطراف به خاطر محدودیت های موجود ناقص است و نمی تواند به واقعیت محض نزدیک شود.
«یک نظام اگزیستانسیالیستی نمی تواند فرموله شود. این واقعیت، برای خدا در نقش یک سیستم است، ولی نمی تواند این نقش را برای هیچ موجود دیگری بازی کند. نظام و علت نهایی در تعامل با یکدیگرند اما وجود کاملاً در تضاد با علت نهایی است. هر چیزی که به خودی خود صاحب وجود است نمی تواند علت نهایی در هستی باشد و در عین حال خارج از هستی. پس این متفکر نظاممند کیست؟ بله، او کسی است که خارج از وجود موجود است و با این حال وجود دارد- کسی که برای همیشه جاویدان است و با این حال تمام موجودیت در او خلاصه می شود- این «او» همان خداوند است... چنین متفکری یا باید خدا باشد یا یک «رها از قید و بند»(quod libet) ("نتیجه گیری یک ضمیمه ی غیرعلمی"، صص.108-107)
از نظر کی یرکه گور، «تفاوت مطلقی که باعث تمایز انسان از خدا می شود»، تفاوت بین استعدادهای هوشی کم و زیاد نیست بلکه در این است که:
«انسان یک موجود ویژه است... که تا زمانی که وجود دارد الزاماً یک موجود منفرد است که کار اصلی او تمرکز بر روی جوهره وجود است و در حالی که خداوند نامحدود و جاویدان است.» ("ضمیمه ی غیرعلمی"، ص.195)
فیلسوف عقل انگاری مانند هگل تلاش می کند مشکل موجودیت بشر را از طریق عقل محض حل کند، اما قادر به این کار نیست و در حالی که در دام «بشر بودن» اسیر است، باید یک موجود منفرد باقی بماند؛ پس کی یرکه گور نقش مؤثری در این زمینه دارد و شایسته است که به عنوان اولین اگزیستانسیالیست معرفی شود، زیرا اوست که نقد عقل انگاری بر اساس فردیت را بنیان نهاده است. در فلسفه عقل انگار، هدف دست یافتن به بُعدی عینی و بیرونی از جهان است، نوعی عقل که فارغ از تمام محدودیت های تحمیل شده از سوی بشر یا عقاید ذهنی اوست تا به وسیله آن بتواند به مقام الوهیت نزدیک شود. کی یرکه گور معتقد است که این پروژه محکوم به شکست است، زیرا تا زمانی ما نتوانیم از ویژگی ها و محدودیت های بشری خود فراتر رویم- که چنین چیزی عملاً غیرممکن است- قادر به فراتر رفتن از بُعد فردی خود در جهان نخواهیم نبود. به عنوان یک موجود منفرد ما فقط قادر به درک و تجربه واقعیت از درون یک منطقه محدود هستیم و باید این فکر را که سعی دارد نگاهی ماوراء محدوده بشری و از ناکجا به هستی داشته باشد، کنار بگذاریم. پس کی یرکه گور تأکیدی را که فلسفه بر ارتباط بین عینیت و واقعیت دارد، زیر سؤال می برد. او با عقل انگاری چون هگل که معتقد است «ممکن است چیزی برای من حقیقت باشد در حالی که برای دیگران نباشد» به بحث می پردازد.
این در حالی است که یک فیلسوف عقل انگار سعی دارد چیزهایی را که به صورت شخصی درک می شوند و تجربه ناپذیرند، زیر سوال ببرد و بر آن است که ما را تنها مجبور به قبول حقایقی کند که می توان با دیگران در آن حقایق سهیم شد. اما کی یرکه گور بر این باور است که اعتقاداتی وجود دارند که می توانند حقیقت داشته باشند بدون آنکه بتوان آن را با دیگران سهیم شد و آنها را در این تجربه شرکت داد. در مرکز این عقاید ذهنی و درونی عقاید دینی ما جای دارند که برای باور آن بشر معتقد نیاز به هیچ تضمینی که از جانب عقل قابل دفاع و عینی باشد ندارد:
«هنگامی که ذهنیت انگاری و درون گروی حقیقت فرض شود، از نظر عینی حقیقت تبدیل به یک تناقض می شود و این مسئله که حقیقت یک تناقض عینی است نشان می دهد که در عوض، ذهنیت یک حقیقت است... ویژگی متناقض حقیقت، در عدم قطعیت عینی آن است. این عدم قطعیت در واقع بیانی برای درون گروی احساسی است و احساس دقیقاً همان حقیقت است.» ( "نتیجه گیری یک ضمیمه غیرعلمی"، ص.183)
سپس کی یرکه گور از این موضوع که عینیت ایمان - به خدای انسانی- یک تناقض است به سمت موضوع دیگری حرکت می کند و آن این است که عمل به ایمان هم پدیده ای متناقض است: به عبارت دیگر، ایمان بر اساس یک واقعیت عینی نیست بلکه بر پایه یک تردید عینی است و این عدم قطعیت سبب ذهنی شدن مسئله ایمان می شود. این اختلاف بین قطعیت درونی و تردید بیرونی چیزی است که او نام «احساس در ایمان»(23) به آن می دهد. مسئله ایمان برای عقل متناقض است، زیرا ایمان به عنوان یک پدیده روحی و روانی با قواعد عقلانی توجیه پذیر نیست و تنها کاری که می توان انجام داد این است که هیچ تصمیم و طبقه بندی عقلانی در مورد آن انجام نشود و مانند جهشی از روی آن گذشت. در واقع دقیقاً به خاطر فقدان یک توجیه عقلانی است که زمینه برای یک عمل یعنی جهش از مسئله ایمان فراهم می شود.
پس در جایی که هگل معتقد است می توان محتوای دین را عقلانی کرد و دیگر نیازی به جهش از مسئله ایمان نیست، کی یرکه گور عقیده دارد که حقیقت مسیحیت متناقض است و تنها تضمین وجود آن همان قطعیت ذهنی است که بر اساس یک اعتقاد درونی پایه گذاری شده باشد. جهش ایمانی و اعتقاد درونی به آن تنها زمانی اتفاق می افتد که بشر متوجه تناقض گویی ها شود (مسئله ای که هگل بسیار تلاش کرد تا آن را باطل کند). این اعتقاد درونی بر اساس نیازی است که در درون ما برای فائق آمدن بر فاصله بین محدود و نامحدود و مرگ و ابدیت وجود دارد و با روشهای عقلانی قابل حل نیست. امکان جهش تنها زمانی پدید می آید که این تناقض گویی ها تصدیق شود و تنها هنگامی مورد قبول واقع می شود که معضل موجود نه توسط عقل که توسط ایمان حل و فصل شود.
تعلیق در مسئله اخلاق
اگرچه در اثر برجسته «نتیجه گیری یک ضمیمه غیرعلمی»، کی یرکه گور مخصوصاً درگیر زیر سوال بردن نگاه متافیزیکی هگل به دین است، اما رد عقاید هگل در مورد مسائل اخلاقی مسیحیت، درونمایه بسیاری از آثار مهم اوست. او بر آن است که نشان دهد اخلاقیاتی که اساس آن اراده و خواست خداوندی است، رابطه خصومت آمیزی با اخلاقیاتی دارد که اساس آن زندگی مدنی در جامعه هگلی است و هیچ یک از این دو نمی تواند با دیگری تلفیق شود. تنش موجود در اخلاقیات هگلی و اخلاقیاتی که اساس آن بر پایه اراده خداوندی است، به وضوح در کتابهای «این یا آن» و «ترس و لرز» نشان داده شده است.در واقع «این یا آن» مطالعه ای است بر روی تصادم بین دیدگاه های اخلاقی و زیبایی شناختی. این کتاب که با نام مستعار ویکتور اِرمینا(24) به رشته تحریر درآمد مشتمل بر دو سری نوشته است. اول نامه های A که تصویری از جنبه های مختلف زندگی بر اساس عقاید زیبایی شناختی ارائه می دهد و دوم نامه های B که تصویری از ویژگی های زندگی اخلاقی است. نامه های A ترکیبی از کلامهای موجز و قصار، بحث هایی راجع به تراژدی و اُپرا و مسائل شهوانی است و در پایان با یک نتیجه گیری از اغوایی برنامه ریزی شده پایان می یابد. نامه های B، برخلاف نامه هایA، با قلمی جدی و آگاهانه توسط یک مردم متأهل محترم، به نام قاضی ویلیام نگاشته شده است. ظاهراً نامه های B به صاحب نامه های A نوشته شده تا او را قانع کند که «برای ایجاد تعادل در شخصیت باید بین مسائل اخلاقی و زیبایی شناختی تعادل برقرار شود.» ( "این، یا آن"، ص.159)
او همچنین می کوشد تا مزایای ازدواج و برتری آن را نسبت به یک رابطه عاشقانه محض (بدون ازدواج) نشان دهد- موضوعی که برای کی یرکه گور پس از بر هم زدن نامزدی اش با رگینا بسیار جالب بود. در به تصویر کشیدن قاضی ویلیام، در واقع کی یرکه گور نوعی کاریکاتور از هگل را به نمایش گذاشته و همزمان فراتر رفته و به مسائل دیگری نیز پرداخته است. (البته این مسئله نباید فراموش شود که ویلیام نام میانی هگل بود.) هدف قاضی ویلیام این است که A را متقاعد سازد که پیش گرفتن یک رویه زیبایی شناختی در زندگی باید با ازدواج و ملزمات اخلاقی و اجتماعی آن جایگزین شود.
قاضی ویلیام از روشهایی صحبت می کند که در آن جهان و فرد در بستر خانواده به اتحاد می رسند و این کار او یادآور این ادعای هگل است که می گوید «خانواده ریشه ی اخلاقی جامعه را می سازد.» (هگل، "،فلسفه دین"، ص.154) قاضی معتقد است بشر باید سعی در شناخت «خودِمدنی و اجتماعیِ» خویش داشته باشد و سعی نکند به شخصیتی نامشخص دست یابد « که مناسب همه جاست و در واقع به هیچ کجا تعلق ندارد.» ( " این یا آن"، ج.2. ص.267) او در ادامه این بحث می افزاید ازدواج مشغولیت مفیدی است زیرا سبب می شود انسان تن به مسئولیت های مدنی دهد. همانند هگل، او معتقد است وظایف اجتماعی برای شخص اخلاق گرا محدودیت زا نیست، زیرا «کسی که اخلاق گرایانه زندگی می کند در واقع یک زندگی جهانی دارد پس خود را از فرد تبدیل به یک موجود جهانی می کند. البته این کار را نه با محروم کردن خود از محسوسات زندگی - که در این صورت تبدیل به هیچ می شود- بلکه با استفاده از این محسوسات انجام می دهد.» ( "این یا آن"، ح.2، ص.260) به عنوان سخنگوی یک جامعه اخلاق گرای مدنی، قاضی ویلیام تصویری واقعی از دیدگاه های هگلی است.
با وجود این، اگر با دقت بیشتری به این قضیه توجه کنیم، می توانیم اِله مانهای غیرهگلی را نیز در تصویری که قاضی ویلیام از اخلاق به نمایش می گذارد، پیدا کنیم. متن های متعددی وجود دارد که به نظر می رسد در آنها، کی یرکه گور کشش به سمت ذهنیت انگاری و وجدان را تصدیق می کند، همان گونه که بر جایگاه انتخاب فردی در نظام زندگی اخلاقی تأکید دارد و اهمیت آن توسط هگل نادیده گرفته شده است.
«عمل انتخاب الزاماً بیان مناسبی از اخلاق است. هر کجا که مسئله حاد انتخاب این یا آن پیش می آید می توان مطمئن بود که قضیه اخلاقیات در این مسئله دخالت دارد. تنها «این یا آن» مطلق، مسئله انتخاب بین نیکی و بدی است. اما خود این قضیه نیز اخلاقی است... اگر سخنان مرا درست فهمیده باشید باید بگویم در انتخاب یک موضوع مهم، همیشه انتخاب گزینه درست نیست بلکه گاهی اوقات انتخاب بر اساس انگیزشهای ترحمی و... است که اهمیت دارد. پس شخصیت انسانی خواهان نوعی آزادی درونی است که باعث تحکم و تقویت شخصیت می گردد.»
(" این یا آن"، ج.2، صص.71-170)
به نظر می رسد آنچه قاضی ویلیام پیشنهاد می کند، این است که اخلاقیات باید در سطح انتخابهای فردی باقی بمانند و نمی توان آن را بیرونی و عینی و جهانی کرد و این چیزی است که فقط می توان در قانونهای اخلاقی اجتماع یافت. علت این است که نیکی و بدی از یک زمینه ی دینی نشأت می گیرد و این زمینه ی دینی همان خواست و اراده ی خداوند است و اراده ی خداوندی خارج از زندگی مدنی یک اجتماع است و نسبت به آن برتری دارد- همان گونه که هگل خود از این موضوع آگاه و بحث مسیحیت از آن به عنوان منبعی شخصی برای اخلاقیات یاد کرده است. ممکن است نیکی و خوبی که ما در زمینه دینی انتخاب می کنیم ما را مجبور کند تا بر ضدّ نیکی های اجتماعی و مدنی عمل کنیم. پس می توان به این نتیجه رسید که اخلاق می تواند توسط ایمان به تعلیق درآید. این پدیده مشخصاً توسط کی یرکه گور در «ترس و لرز» به تصویر کشیده شده است. همان گونه که قاضی ویلیام نشان می دهد، در اینجا ایمان به عنوان پدیده ای در نظر گرفته شده که ماورای اخلاقیات مدنی هگل قرار دارد و عمل می کند. اساس این کتاب بحثی پیرامون نقل انجیل از داستان ابراهیم پیامبر- پدر ایمان- است که از طرف خداوند به او ندا شد تا فرزندش اسحاق را قربانی کند. ابراهیم این دستور را پذیرفت و آماده انجام آن شد تا اینکه در آخرین لحظه خداوند او را از انجام این دستور معاف کرد و به جای آن یک گوسفند را قربانی کرد. برای یک مؤمن دینی، ابراهیم مانند یک بنده ی شایسته و به مثابه یک «شهسوار ایمان» عمل کرد.
«یوحنا (25) می گوید: هدف من در نمایش تناقض حیرت آور ایمان، تناقضی که از یک قتل یک عمل مقدس و خداپسندانه می سازد و اسحاق را دوباره به ابراهیم باز می گرداند و عملی که توسط هیچ عقل بشری قادر به درک نیست (چرا که ایمان دقیقاً از جایی شروع می شود که عقل از حرکت باز می ایستد)، این است که جنبه های جدلی غیرمستقیم را در داستان ابراهیم نشان دهم.» ("ترس و لرز"، ص.53)
بر این اساس کی یرکه گور چنین پُرسشی مطرح می کند که: «آیا می توان تعلیق هدفمندی در اخلاق به وجود آورد؟».
با توجه به نظرات کانت وهگل، او فهمید که می توان اخلاق را جهانی کرد. پس برای یک فرد اخلاق انگار هدف ملحق شدن به بُعدی جهانی است که می تواند در رفتارهای انسانها در تقابل با یکدیگر مورد استفاده قرار گیرد و همچنین می توان آن را به عنوان داور نیکی و بدی لحاظ کرد. «همین که فرد تنها به مفرد بودن خود در مقابل جهان پی برد، مرتکب گناه می شود و تنها با تصدیق آن است که می تواند دوباره به جهان ملحق شود.» ("ترس و لرز"، ص.54) کی یرکه گور با استفاده از داستان ابراهیم بیان می کند که این نگاه اخلاقی در متن دینی به تعلیق درآمده است. ابراهیم در جایگاهی جدا از دیگران و تنها قرار دارد و این در حالی است که نمی تواند عمل خود را برای دیگران توجیه کند، عملی که در سطح تفکر عقلانی نه تنها مردود و ظالمانه بلکه دیوانگی است، زیرا او قتل پسر خود را فقط بر اساس صدایی انجام می دهد که به او می گوید چنین کاری را به انجام برساند. تنها بدین طریق می توان عمل او را توجیه کرد که او این کار را به خاطر یک دستورالهی که تنها به شخص او خطاب شده بود انجام داد، دستوری که محتوای آن به هیچ وجه توسط استانداردهای جوامع بشری مقبول نیست و حتی بر اساس این استانداردها این کار یک عمل غیراخلاقی است. ابراهیم خود را متعهد و مُلزم به انجام کاری کرد که از نظر قانون اخلاق (که مبتنی بر اخلاقیات مدنی است)، قابل درک نیست. اما چون این عمل در محدوده خواست خداوند بود، پس اخلاق مدنی توسط عمل ایمانی ابراهیم باطل شد.
«با این عمل خود، ابراهیم پای خود را فراتر از محدوده اخلاقیات می گذارد، زیرا او اخلاقیات جامعه مدنی را به حال تعلیق درمی آورد. حال پُرسش مطرح شده این است که چگونه نمی توان عمل ابراهیم را عملی جهانی قلمداد کرد در حالی که تنها وجه ارتباط بین عمل او و جهان این بود که او مقررات جهانی را زیر پا گذاشت... عمل ابراهیم کوچکترین ارتباطی با قوانین جهانی نداشت و جهد و تلاشی کاملاً شخصی بود. ("ترس و لرز"، ص.59)
پس کی یرکه گور از داستان ابراهیم برای نشان دادن دو چیز استفاده می کند: نخست آنکه تفاوتی اساسی بین نگاه دینی و نگاه اخلاقی وجود دارد و دوم اینکه می توان اخلاقیات را به خاطر مسائل دینی به تعلیق درآورد- اگرچه این تعلیق تنها بر اساس ایمان عملی به دست آید و نه بر اساس مسائل بیرونی عقل انگارانه- این در حالی است که از نگاه هگلی کاری که ابراهیم خود را آماده انجام آن کرد از نگاه اخلاقی غلط بود و تنها بر اساس وجدان و احساسات مذهبی انجام شد. از نظر کی یرکه گور، ابراهیم «شهسوار ایمان» است، بنده خداوندی که تبدیل به یک قهرمان الهی شده است. به علاوه حتی خارج از محدوده ی دینی باز می توانیم ابراهیم را به خاطر کاری که انجام داده تحسین کنیم، زیرا ما عظمت انتخاب ابراهیم را درک و تصدیق می کنیم و می فهمیم که این عمل کاملاً منحصر به فرد است.
«داستان ابراهیم دارای یک تعلیق اخلاقی هدفمند است. به عنوان یک فرد او حتی در مکانی بالاتر از جهان قرار دارد و این یک تناقض است.» ("ترس و لرز"، ص.66)
پس در پایان، مخالفت کی یرکه گور نه تنها با عقاید هگل که با خود فلسفه، در این است که این مسائل تصنعی هستند: فلسفه بر این ادعاست که مشکلات را حل می کند و بر مسائل فائق می آید و می تواند تضادها را حل و فصل کند و فردیت و زندگی اجتماعی را بر پایه ای معقول بنیاد نهد. ولی واقعیت این است که فلسفه این مسائل را نادیده انگاشته و از آنها رد شده است. هنگامی که ما سخت در تلاش هستیم تا با محدودیت ها، تردیدها و فردیت های خود کنار بیاییم، پُرسش هایی در جهت تقابل بشر با خداوند، محدودیت با ابدیت سر برمی آورند. پس ما مجبور می شویم اساس موجودیت خود را بر مبنای جهش و ایمان عملی قرار دهیم. فلسفه به سادگی از روی بافت زندگی بشری و تردیدهای غم انگیز آن می گذرد، در حالی که کی یرکه گور در تلاش است تا نوری بر روی این مسائل- که مورد غفلت واقع شده اند- بتاباند. اساس نگاه او در این واقعیت نهفته است که:
«چنین فرض می شود که فهمیدن هگل باید دشوار باشد، اما درک ابراهیم مسئله کوچکی است. فراتر رفتن از هگل یک دستاورد معجزه آساست، اما فراتر رفتن از ابراهیم آسانترین کارهاست. من به نوبه خود، زمان قابل توجهی را صرف کردم تا فلسفه هگل را درک کنم و بر این باورم که تقریباً آن را خوب فهمیده ام؛ من آن قدر اعتماد به نفس دارم که فکر کنم اگر متن های خاصی را نمی فهمم- هر چند رنج زیادی برای درک آنها متحمل شده باشم- در واقع نویسنده ی این متن هاست که عقاید خود را به روشنی بیان نکرده است. تمام این کارها را طبیعی و ساده انجام می دهم؛ اما فکر کردن درباره ی ابراهیم مسئله ی دیگری است. وقتی به او فکر می کنم، از هم می پاشم. من مدام در فکر تناقض عظیمی هستم که در متن زندگی ابراهیم وجود دارد و با وجود تمام سعی و تلاشها، عقلم قادر به کاویدن آن نیست. تمام سعی من بر این است که جنبه ای از کار او را درک کنم در حالی که همزمان کاملاً عاجز و درمانده شده ام("ترس و لرز"، ص.33)
پی نوشت ها :
1- Robert stern
2- Jean-Paul Sartre
3- "Existentialism and Humanism"
4- Michael Pedersen Kierkegaard
5- Regina Olsen
6- Jutland
7- Either/or
8- Repetition
9- Fear and Trembling
10- Philosophical Fragments
11- The Concept of Dread
12- Wayg's Stages on Life
13- Concluding Unscientific Postscript
14-P. L. Muller
15- Corsair
16- Sickness unto Death
17- The Training in Christianity
18- Engels
19- Feuerbach
20- The Point of View
21- Rousseau
22-God-Man
23- Passion of faith
24- Victor Eremina
25-Johannes