خاطراتی از شهید لشکری

ناخدا آزاده دکتر محمد، محمدعلی کاکرودی در سال 1333 در شهرستان رودسر تولد یافت و در سال 1351 وارد دانشکده پزشکی دانشگاه ملی ایران (دانشگاه شهید بهشتی) شد و در سال 1358 به دریافت دکترا در رشته پزشکی عمومی
سه‌شنبه، 7 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خاطراتی از شهید لشکری
خاطراتی از شهید لشکری






 

خاطراتی از شهید لشکری

گفتگو با دریادار دوم آزاده دکتر محمد کاکرودی، رئیس کل پیشین بهداری نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران و همرزم شهید لشکری

درآمد

ناخدا آزاده دکتر محمد، محمدعلی کاکرودی در سال 1333 در شهرستان رودسر تولد یافت و در سال 1351 وارد دانشکده پزشکی دانشگاه ملی ایران (دانشگاه شهید بهشتی) شد و در سال 1358 به دریافت دکترا در رشته پزشکی عمومی نایل گشت. از آن پس به عنوان پزشک در بیمارستان پایگاه نیروی دریایی خرمشهر مشغول به کار شد. این افسر نیروی دریایی در روز 19 مهرماه 1359 هنگام حصر آبادان به اسارت دشمن بعثی عراق درآمده به مدت ده سال، اسارت در سیاهچال های عراق از جمله زندان ابو غریب را متحمل شد و سرانجام پیروزمندانه همراه سایر آزادگان به میهن اسلامی بازگشت. نظر به اینکه وی اغلب دوران اسارتش را در کنار شهید حسین لشکری گذرانده بود گفت و شنودی با او انجام دادیم تا خوانندگان عزیز از مقاومت ایثارگرانه جوانان سلحشور کشورمان آگاه شوند:

با توجه به محل خدمت در پایگاه نیروی دریایی خرمشهر کمی از حماسه مقاومت مردم آبادان و خرمشهر در روزهای اول جنگ تحمیلی بفرمایید. آیا مردم آنجا پیش بنیی می کردند که جنگی بین ایران و عراق در شرف وقوع است.

هرگز کسی پیش بینی وقوع چنین جنگی را نمی کرد. زمانی که در پایگاه نیروی دریایی خرمشهر خدمت می کردم بعضی از فرماندهان مطالبی را درباره تحرکات ارتش عراق به ما منتقل می کردند. ولی ما هرگز باورمان نمی شد که صدام عفلقی بتواند به ایران حمله کند. خب در آن زمان جوان 26 ساله بودم. ما جوانان آن روز به قدری احساس شجاعت می کردیم که هرگز باورمان نمی شد که دشمنی همچون صدام بخواهد جنگی را بر ما تحمیل کند. اصلاً صدام کسی نبود که بخواهد با ما بجنگد. ما جوانان آن روز به یکدیگر می گفتیم که با همین نیروی دریایی خرمشهر می رویم شهر بصره را تصرف می کنیم. یعنی تا این حد تصور ما این بود که عراقی ها جرأت حمله به ایران را ندارند. هرگز چنین مسئله ای در فکرمان نمی گنجید.
قبل از شروع جنگ در روز 31 شهریور سال 1359 من چند بار در قسمت گردان دژ نزدیک مرز شلمچه مأموریت داشتم. نیروهای آنجا ضمن اینکه درحال آماده باش بودند، دچار یک نوع بیماری شده بودند به نحوی که نمی توانستند مستقیماً به بیمارستان مراجعه کنند. شبی در ساعت 22 با آمبولانس بیمارستان رفته آنها را درمان کردیم و ساعت پنج صبح به بیمارستان برگشتیم. با وجودی که نیروهای مستقر در مرز را در حال آماده باش دیدم، ولی باز باورم نمی شد که می خواهد جنگ روی دهد. ما به زندگی عادی در خرمشهر ادامه می دادیم تا این که ساعت 14روز 31شهریور گلوله باران شهر خرمشهر به شدت شروع شد. پادگان های نیروی دریایی خودمان گلوله باران شد. از همان روز باورمان شد که جنگ آغاز شده است.

شما به عنوان یک پزشک برای دفاع از میهن اسلحه هم به دست گرفتید؟

آری... همه کارکنان بیمارستان مسلح شده بودند. ضمن این که ما کار پزشکی انجام داده و زخمی ها را درمان می کردیم همه مسلح شده بودیم. همه رفته و اسلحه «ژ 3» و کلاهخود تحویل گرفته بودیم. من از شب اول حمله عراق به خرمشهر، یعنی از شب اول مهر در پادگان کشیک بودم. بیمارستانی که در آن خدمت می کردم در پایگاه نیروی دریایی خرمشهر قرار دارد. این پایگاه دقیقاً در قسمت شمال شرقی اروند رود به خرمشهر واقع شده که رو به روی آن گمرک خرمشهر بود. از بامداد روز اول مهر ضجه مردم عادی آن طرف کارون که زیر بمباران قرار گرفته بودند را می شنیدم. من تا روز 19 مهر که اسیر شدم مقاومت مردم خرمشهر را شاهد بودم. یعنی مردم خرمشهر حدود سه هفته مقاومت کردند. از روز اول جنگ همه بیمارستان های خرمشهر را تخلیه کرده بودیم. بیمارستان عمومی خرمشهر که آن موقع در اختیار سازمان تأمین اجتماعی بود تخلیه شده بود. بهداری نیروی دریایی بیمارستان خرمشهر را تحویل گرفته و بیماران و مجروحان جنگی را در آن درمان می کردیم. بهداری نیروی دریایی جانشین همه بیمارستان های خرمشهر شده بود. بیمارستان ما را هم در پادگان زده بودند و جای ماندن در آن نبود.
دقیقاً تا روز دهم مهر بیماران اتاق عمل را ویزیت و جراحی می کردیم. سرم می زدیم. اغلب مراجعین و بازدیدکنندگان ما شهروندان عادی خرمشهر و رزمندگان بودند. از خانواده های شش و هفت نفره فقط یک نفرشان زنده مانده بود. بسیاری از خانواده ها بر اثر بمباران و انفجار گاز خانه شان شهید شده بودند. دختری را آورده بودند که دو پای او قطع شده بود و خبر نداشت که بقیه افراد خانواده او شهید شده اند. از بعد از ظهر روز دهم مهر، جای ماندن در بیمارستان نبود. زیرا بیمارستان بمباران شد و از فرماندهی منطقه دستور آمد که بیمارستان را تخلیه کنند. بیمارستان را تخلیه کرده و رفتیم به دارخوین. فرانسوی ها در آن زمان در دارخوین تأسیسات انرژی اتمی در دست احداث داشتند. کارکنان فرانسوی وسایل ابتدایی تأسیسات را آورده بودند. تعدادی کانتینر داشتند که محل اسکان شان بود و ما آن جا را به بیمارستان تبدیل کردیم. روز اول تخت نداشتیم و تشک هایی را که از بیمارستان آورده بودیم کف کانتینرها پهن کردیم. همان جا تا روز 18 مهرماه 4 نفر بودیم که به مجروحان رسیدگی می کردیم. دو نفر پزشک کادر از نیروی دریایی و دو پزشک وظیفه.

منظورتان این است که نیروهای عراقی تا روز 18 مهر تا دارخوین پیشروی کردند؟

خیر... هنوز تا آنجا نرسیده بودند. چون در برابر مقاومت سرسختانه نیروهای بسیجی و مردمی زمین گیر شده بودند. از فاصله دور خمپاره و توپ های خمسه خمسه خرمشهر را می زدند. هواپیماهای شان می آمد و بمباران می کردند. صدای تانک ها را می شنیدیم. ولی هنوز مردم خرمشهر داخل شهر بودند.

با این وصف در کدام منطقه اسیر شدید؟

روز 18 مهر از دارخوین مأموریت کشیکی در زایشگاه خرمشهر داشتم. زایشگاه خرمشهر به بیمارستان تبدیل شده بود. این زایشگاه دقیقاً در سمت شرق پل خرمشهر روی رودخانه شهر کارون واقع شده بود. محل بهداری جنگی ناحیه خرمشهر آنجا قرار داشت. پل ارتباطی شرق و غرب خرمشهر بود. اولین جایی که برای استقرار نیروهای بیمارستانی خود داشتیم زایشگاه خرمشهر بود که در روزهای اول جنگ تخلیه شده بود. آشپزخانه بیمارستان خالی و برق آن قطع شده بود و همه مواد غذایی در بیمارستان هم فاسد شده بود. پزشکان برای استراحت در منزل رئیس بیمارستان مستقر شده بودند. کارکنان لباس ها و تمام وسایل زندگی شان را گذاشته و رفته بودند.
شامگاه جمعه 18 مهر من کشیک بود. شب نسبتاً آرامی بود. فقط نیمه شب که چند گلوله خیلی نزدیک ما فرود آمد. روز 19 مهر هنگام بازگشت از بیمارستان به مرز دارخوین در جاده آبادان به اهواز در منطقه رودخانه مارد توسط نیروهای عراقی اسیر شدم. همان شبی بود که نیروهای عراقی پل کارون را زده بودند. آنجا هر کسی که از آن مسیر عبور می کرد توسط نیروهای عراقی اسیر می کردند. فکر نمی کردم نیروهای عراقی تا آنجا پیشروی کرده باشند. فکر می کردم نیروهای خودی هستند که در این منطقه گشت می دهند. بدین ترتیب بود که من و یک پزشکیار همراه راننده آمبولانس در حال حرکت به محل اصلی استقرار خودمان به اسارت عراقی ها درآمدیم.

وقتی عراقی ها شما را اسیرکردند به کدام منطقه بردند؟

من تنها پزشک نیروی دریایی ارتش بودم که اسیر شدم. دکتر دافعی رئیس بیمارستان، پنج روز بعد از من در خرمشهر اسیر شد. موقع اسارت با آمبولانس بودم و روپوش تنم و گوشی در جیبم بود. به طور کامل هیئت یک پزشک را داشتم. لباس شخصی یا نظامی در تن نداشتم. عراقی ها در دو طرف جاده تانک مستقر کرده و بی رحمانه و با شقاوت هر کسی را که تکان می خورد می زدند. ما باید خیلی احتیاط می کردیم که آنجا بیخودی کشته نشویم. واقعاً دو طرف جاده پر از نیروهای عراقی بود. به طرف چپ و راست تیراندازی می کردند. از همان جا ما گرفتاری مان شروع شد. همانجا در آمبولانس مریض و زخمی روی برانکارد داشتیم. آمبولانس را کنار جاده پارک کرده و آمدیم پایین. عراقی ها مجروحان را پایین آوردند. بعد ما را با قایق های مخصوصی که در رودخانه کارون مستقر کرده بودند، از شرق کارون به غرب کارون برده و از آنجا تا مرز شلمچه با کمپرسی رفتیم. از مرز شلمچه هم ما را سوار وانت کرده و از میان نخلستان ها وارد بصره شدیم. در حالیکه دست بسته و تشنه و گرسنه بودیم تا وقت غروب آفتاب کتک خوردیم. شامگاه آن روز به بصره رسیده و به مدت پنج روز در کف زمین مدرسه ای به سر بردیم.
مأموران عراقی پس از گذشت پنج روز از اسارت مان در شهر بصره شبی آمدند و ما را از سایر اسرا جدا کرده و به زندان سازمان امنیت در بغداد انتقال دادند. درهای آن زندان مثل یک گاوصندوق بود. من همراه چهار نفر بودم که یک نفرشان معاود عراقی بود. عراقی ها زندان سازمان امنیت بغداد را مثل فندق (هتل) می نامیدند. نمای آن از بیرون به هتل شباهت داشت. ولی داخل آن یک شکنجه گاه واقعی بود که بعدها فهمیدم در خیابان فلسطین بغداد قرار دارد. در حدود یک ماه یا یک ماه و نیم آنجا در یک سلول هفت نفره بودیم و پس از آن مدت ما را به مکان دیگری بردند. که حدود ده نفری در یک سلول بودیم. مساحت سلول سه متر و نیم در سه متر و نیم بود .بعد از گذشت مدتی ما را به جای دیگری بردند که آن را اسطبل می نامیدند... واقعاً اسطبل بود... یک زندان واقعاً وحشتناکی بود.

شاید اسطبل میدان اسب دوانی بود؟

واقعاً جایی بود که هیچ کس فکر نمی کرد اینجا زندان باشد. پتوهایی که به ما دادند پتوی اسب و شتر بود.

به چه علت شما را آنجا بردند؟

نمی دانم، شاید جا نداشتند. ما را از روز اول اسارت یک جوری مخفی کرده و به صلیب سرخ نشان ندادند. به همین شکل مخفیانه در زندان های مخفی عراق نگه می داشتند. تا اینکه امام(ره) هم فرمودند که خیلی از اسیران ما را در زندان های مخفی عراق می گذارند، و من تجربه این زندان های مخفی و مخوف را دارم.

اولین بار در کدام زندان با حسین لشکری ملاقات کردید؟

بعد از گذشت دو ماه اسارت در آن اسطبل، شبی آمدند و دوباره ما را به زندان دیگری منتقل کردند. فکر کنم آذرماه یا اوایل دی ماه بود که ما را به آن زندان منتقل کردند. داخل زندان یک سالن بزرگی وجود داشت که دست و پا شکسته ها آنجا فراوان بودند. خودشان را به عنوان خلبان های نیروی هوایی معرفی کردند. از آن جا با خلبان های مفقود الاثر همگروه شدم. دست و پای اغلب این خلبانان را گچ گرفته بودند. تا جایی که به یاد دارم شهید حسین لشکری شکستگی بدنی نداشت. خلبان محمد حدادی هر دو دست هایش شکسته بود. دستان اسکندری و دستان رضا یزدانی هم همین طور. شکستگی پا کم تر داشتیم. دست و پای این خلبانان غیور بر اثر پرش از هواپیما با چتر نجات شکسته شده بود. فکر میکنم فقط پای خلبان حسن لقمان نژاد شکسته بود.
بعد از گذشت مدتی ما را به زندان ابو غریب انتقال دادند. آنجا حدود 72 یا 82 بودیم که شبانه روز دور هم می نشستیم و درد دل می کردیم. بند امنیتی زندان ابو غریب مانند یک سالن بزرگ بود که شاید 18 متر در 13 متر مساحت داشت. در یک چنین فضایی خلبان ها و افسران نیروی زمینی و دریایی زندانی بودند. من تنها پزشک نیروی دریایی بودم که در آن زمان درجه استواری داشتم.

از نظر طبابت و درمان چه کمکی به این جانبازان می کردید؟

من بدون هیچ گونه امکانات به آن ها کمک می کردم. به عنوان پزشک آن ها را معاینه کرده و بیماری شان را تشخیص می دادم. به آن ها اطمینان می دادم داروهای متفرقه و مازاد بر مصرف اسیران را در یک کیسه جمع کرده بودم. یک کیسه مشکی کوچک هم داشتم که قرص ها را داخل آن می گذاشتم و در مواقع ضروری به اسرا تجویز می کردم. اغلب داروها مسکن بود. آنتی بیوتیک بود. آنجا اگر کسی مریض می شد، همه مریض می شدند. من از آن هایی بودم که چون قدرت بدنی ام خوب بود مریض نمی شدم. از من می پرسیدند دکتر شما چه می خورید که مریض نمی شوید. می گفتم والله من در عمر یک قرص سرماخوردگی هم نخورده ام.

شهید حسین لشکری را در دوران اسارت چگونه یافتید؟

شهید لشکری از روحیه بسیار بالا برخوردار بود. آدمی شاعر مسلک بود و همیشه شعرهای قشنگ می خواند. در میان اشعارخود می گفت آب ها را گل نکنید. آدم لطیف الطبع بود. بسیار میهن دوست و مقاوم بود. به یاد دارم که یکبار در زندان ابو غریب به خاطر حق و حقوقی که باید از رژیم صدام می گرفتیم اعتصاب غذا کردیم. یکی از آن حقوق معرفی ما به صلیب سرخ بود. بیش از شش ماه از اسارت مان در زندان ابو غریب گذشته بود و تا آن روز ما را به صلیب سرخ معرفی نکرده بودند. کما اینکه در طول ده سال اسارت هم معرفی نکردند. یکبار جدی پای این قضیه ایستاده و با عراقی ها درگیر شدیم و به اعتصاب غذا دست زدیم. می دانید بزرگترین سلاحی که یک زندانی در زندان دارد جان خودش است که با اعتصاب غذا به جنگ می رود. چون سلاح که ندارد تا با دشمن بجنگد به ناچار اعتصاب غذا کرده و جان خود را در کف دست قرار می دهد.
درست است که اعتصاب غذا کرده بودیم. ولی ذخیره های غذایی که داشتیم در ظرف سه روز اعتصاب تمام شد. من یکی از افرادی بودم که بدون آگاهی عراقی ها روزی سه دانه خرما می خوردم. یکی صبح، یکی ظهر و یکی شب. دو نفر بودند که هیچ وقت چیزی نمی خوردند. یکی شهید حسین لشکری بود و دیگری ناصر گله دار بود. این دو نفر واقعاً ظرف این سه روز هیچ غذایی نخوردند و بعد از گذشت سه روز حالت تهوع پیدا کردند. بقیه اسیران هم روزانه سه دانه خرما خورده بودند. من به عنوان پزشک به آنها توصیه کرده بودم که ما آن چیزی را که داریم بخوریم تا حداقل معده مان از کار نیفتد. چون در حال مقاومت بودیم جوری غذا می خوریم که عراقی ها متوجه نمی شدند. ولی در عین حال اجازه نمی دادیم غذا وارد بند شود. هر روز غذا را در ظروف غذایی گرم داخل سلول 72 نفرمان می آوردند و ما هم نمی خوردیم. بوی غذا در فضا می پیچید ولی ما می گفتیم که تا حق و حقوق مان را ندهید غذا نمی خوریم.
یکی از آن حقوق معرفی به صلیب سرخ بود. حقوق دیگری تأمین مایحتاج روزانه مان مثل لباس، دمپایی و لوازم بهداشتی بود. پتوهایی داده بودند که پر از شپش بود. هواخوری روزانه حق مسلم ما بود که می بایست می رفتیم. درصدد بودند تمام پنجره های بند زندان را مسدود کنند تا کسی از صلیب سرخ متوجه ما نشود. حتی خود زندانی های ابو غریب هم ما را نبینند و متوجه نشوند که اصلاً چنین اسیرانی آنجا زندانی هستند. حتی ما را به سالن های هواخوری داخل بند زندان هم نمی بردند تا حداقل روزی یک ساعت هوا بخوریم. آن ها بعد از سه روز قول دادند، نماینده صلیب سرخ را بیاورند که هرگز نیاوردند. ولی هواخوری را روزی یک ساعت از آن ها گرفتیم. به اضافه یک سری چیزهای جزئی مثل زیر پیراهن، پیراهن، سیگار و پتو که احتیاج روزانه ما بود.

عراقی ها حسین لشکری را به عنوان اولین خلبان اسیر می دانستند. آیا بین او و سایر اسیران هم تفاوت قائل بودند؟

قبل از این که عراقی ها حسین لشکری را از ما جدا کنند به او می گفتند «اول طیار اسیر». یعنی او را اولین خلبان اسیر صدا می زدند که روز 27 شهریور سال 1359 اسیر شده بود. تا آن موقع هیچ تفاوتی بین ما نبود. اگر تنبیه بود برای همه بود و اگر شکنجه بود برای همه بود. اگر غذایی بود به همه ما می دادند. آن موقع هیچ فرقی بین ما و حسین نبود. بعد که ایران و عراق قطعنامه سازمان ملل متحد را قبول کردند، عراقی ها شبانه آمدند و لشکری را از ما جدا کردند. همه ما در زندان پایگاه الرشید بودیم. بعد از دو سال که آمدیم ایران فکر کردیم حسین لشکری زودتر از ما برگشته است. در صورتی که حسین را نگه داشتند و او هشت سال بعد از ما به ایران برگشت.

از شهید لشکری چه خاطره ی ناگفته ای در دوران اسارت دارید؟

یکی از خاطرات شیرینی که از حسین لشکری دارم از اعتصاب غذای سه روزه بود. همانگونه که اشاره کردم، او ادم شوخ طبع بود. همواره می گفت: «صبر کنید که این نیز بگذرد.» اسیران را به مقاومت و پایداری دعوت می کرد. بچه ها برای این که سرگرم بشوند و از وقت استفاده کنند، کلاس های آموزشی دایر کرده بودند. آن موقع من به ارشد آسایشگاه سرهنگ دانشور پیشنهاد دادم علاوه بر برگزاری کلاس قرآن، کلاس های متفرقه دیگری نیز دایر کنیم. به طور مثال من کلاس پزشکی دایر کرده و اطلاعات لازم در زمینه اورژانس و امدادهای اولیه و آناتومی بدن و فیزیولوژی بدن را برای دوستان شرح می دادم و اینکه مثلاً قلب چه جور کار می کند، کلیه چطور کار می کند، چشم آدم چه جور کار می کند، در بدن چند استخوان و چند عضله داریم. چون فکر نمی کردیم جنگ این قدر طول بکشد. فکر می کردیم که زود تمام می شود و همه اسیران به ایران برمی گردند.

شهید لشکری در چه زمینه ای کلاس دایر کرده بود؟

حسین هم کلاس زبان انگلیسی برای سایر اسیران دایر کرده بود. چون اغلب خلبانان تحصیل کرده آمریکا بودند. حسین بعضی وقت ها برای من تعریف می کرد که آدم سخت کوشی بود. در سایه مشکلات اقتصادی درس خوانده بود. در هنگام تحصیل در رستوران یکی از بستگان خود در خیابان جمهوری اشتغال داشت و شبانه درس می خواند و به سختی دیپلم گرفته بود. ولی با رتبه عالی به تحصیلات خود پایان داد و به آمریکا اعزام شده بود.

‌عراقی ها از تخصص شما برای درمان اسیران ایرانی استفاده نمی کردند؟

می دانید که ما مفقودالاثر بودیم و هیچ گونه امکانات درمانی نداشتیم. من تنها معلومات خود را به عنوان یک پزشک که در جمع یک سری آدم های متخصص جنگی که غیر پزشک هستند به عنوان مشاوره در اختیارشان قرار می دادم. بیشتر از نظر روحی و روانی آن ها را درمان می کردم. مازاد داروهایی را که از دکتر زندان می گرفتند به من می دادند. موقعی که مریض می شدند و دکتر نبود من با همان قرصهای معدودی که داشتم آن ها را درمان می کردم. اغلب اسیران دچار بیماری عفونی شده بودند. چون تمام پنجره های داخل و خارج سلول را بسته بودند. از سقف و دیوار زندان آب چکه می کرد و تمام دیوارها خیس بود. کسانی که اسارت کشیده اند چنین شرایطی را خوب درک می کنند.
در زندان ابو غریب همه ما بدون استثنا شپش گرفته بودیم. در زندان سازمان امنیت در بغداد امکان تنفس هوای آزاد را نداشتیم. خب بعد از مدتی هم که ما را از آنجا به اسطبل منتقل کردند، اوج این شپش ها در زندان اسطبل بود. ناچار بودیم لباس هایمان را پشت و رو بپوشیم. هر روز شپش ها را از درز لباس زنده زنده می گرفتیم و در سرویس های بهداشتی آنجا خالی می کردیم تا تخم آن ها پخش نشود. بعد هم که اعتصاب کردیم توانستیم پودر لباس شویی بگیریم و لباس هایمان را بشوییم چون قبل از آن هرگز نمی توانستیم لباس بشوییم. اصلاً لباس نداشتیم. هر کدام از ما یک دست لباس نارنجی داشت و ناچار بود همان را بپوشد... دوران واقعاً وحشتناکی را گذراندیم.

بعد از آزادی حسین لشکری با او هم دیدار داشتید؟

موقعی که حسین لشکری آزاد شد من به عنوان پزشک کاروان حج به مکه رفته بودم. در آن جا شنیدم که حسین آزاد شده است. پس از بازگشت بیدرنگ به منزل او رفته و آزادی او را تبریک گفتم. چند روز پس از این که من از عراق برگشتم همسر و فرزند او آمدند و سراغ حسین لشکری را گرفتند. آنها را دلداری داده و گفتم که حسین روحیه خوبی دارد و روزی به آغوش خانواده بر می گردد. بعد که به صیلیب سرخ معرفی شد، با خانواده اش نامه نگاری می کرد. از آن پس خانواده او مطمئن شدند که حسین زنده است. زمانی هم که در مجتمع مسکونی نیاوران مناسبت های مختلف داشتیم حسین همیشه در آن جلسات حاضر می شد. وقتی که او و افراد خانواده اش مریض می شدند، به مطب من می آمدند. در حقیقت من پزشک خانوادگی شان هستم.

چه توصیفی از مقاوت و پایداری 18 ساله حسین لشکری دارید؟

معتقدم که ما در دوران جنگ و دوران زندگی خیلی آسیب دیدیم. هنوز هم معتقدم که اگر خدای نکرده روزی دوباره جنگی بر ما تحمیل شود، ما در خط اول جنگ قرار خواهیم داشت. چون ما با خدا معامله کرده و لذتی که در این راه وجود دارد قابل توصیف نیست. کسی هم متوجه این کار نیست. حسین لشکری هم اگر دوباره متولد شود باز هم این راه را خواهد رفت. یک لذتی در این مقاومت هست که نظیر ندارد. من عقیده خودم را می گویم: بهترین دوران زندگی من تفکری بود که در زمان اسارت داشتم. تفکری که ظالم باید سرجایش بنشیند. فتکری که انسان باید به حقش برسد. تفکری که انسان باید از خودش دفاع کند و این خیلی مهم است. دفاع از ناموس، دفاع از مملکت، دفاع از مرز و بوم، دفاع از فرهنگ، چیزی نیستند که آدم بخواهد در برابر آن کوتاه بیاید. در هر زمانی برای هر انسانی آن قدر ظرفیت وجود دارد که بتواند به خاطر اهداف بلندی که دارد همه سختی ها را تحمل کند.
حسین لشکری هیچ وقت از یاد ما نمی رود. امسال در سالگرد آزادی اسرا من عکس حسین را برای یکی از دوستان فیس بوکی گذاشتم و روز آزادی آزادگان را تبریک گفتم و به او گفتم که این آقا 18 سال اسارت کشید. به حرف ساده است.
منبع: نشریه شاهد یاران شماره 85


 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.