سرگذشت یک خلبان (2)

ساعت 13 روز 31 شهریور سال 1359 نیروی هوایی عراق بخش عمده ای از حریم فضایی جمهوری اسلامی ایران را مورد تجاوز قرار داد و مراکزی را در ده شهر بزرگ بمباران کرد. نیروی زمینی عراق با دو لشکر مجهز و آماده در
سه‌شنبه، 7 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سرگذشت یک خلبان (2)
سرگذشت یک خلبان(2)






 

آغاز حماسه هشت سال دفاع مقدس

ساعت 13 روز 31 شهریور سال 1359 نیروی هوایی عراق بخش عمده ای از حریم فضایی جمهوری اسلامی ایران را مورد تجاوز قرار داد و مراکزی را در ده شهر بزرگ بمباران کرد. نیروی زمینی عراق با دو لشکر مجهز و آماده در غرب دزفول وارد عمل شد. یگان های تیپ 17 زرهی عراق تا پایان روز 31 شهریور خود را به دامنه های غربی ارتفاعات حمرین رسانند. واحد دیگری از همان تیپ به پاسگاه چم سری و نهر عنبر که در غرب رودخانه دوبرج قرار دارد حمله کرده و آن را به تصرف خود درآوردند. نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی تنها پشتیبان نیروی زمینی در مناطق نبرد بود و به همین دلیل خواست ها از نیروی هوایی هر لحظه افزایش می یافت. خلبانان شجاع این نیرو به فاصله 2 ساعت پس از نخستین حمله هوایی دشمن در بعد از ظهر 31 شهریور ماه دو پایگاه مهم هوایی عراقی به نام های «الرشید» در شرق بغداد و «الشعیبیه» در غرب بصره را به شدت بمبارن کردند و صدمات جبران ناپذیری به این دو پایگاه وارد آوردند. نیروی هوایی در اولین ساعات بامداد روز یکم مهر با 140 فروند هواپیمای جنگنده به پایگاه ها و مراکز نیروی هوایی عراق حمله کرده و درس فراموش ناشدنی به دشمن متجاوز دادند.
روز پنجم اسارت را می گذراندم و نمی دانستم در ایران چه خبر است و خانواده ام در چه وضعی هستند. دوستان و خانواده را تک تک از مقابل چشمانم گذراندم. با صدای آژیر قرمز ناگهان رشته افکارم گسسته شد. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده. لحظه ای بعد صدای عبور هواپیمای «اف-4» را در آسمان پایگاه الرشید بغداد شنیدم. برای من خیلی عجیب بود زیرا عراق فقط هواپیماهای روسی داشت. چند ثانیه بعد انفجار شدید بمبی حدس مرا در مورد یک جنگ تمام عیار به یقین تبدیل کرد.
پس از شنیدن صدای انفجار ناشی از حمله هوایی ایران، توپ های ضد هوایی دشمن شروع به کار کردند و این وضع تقریباً 15 دقیقه طول کشید. سپس آژیر سفید کشیده شد و همه چیز به حالت عادی بازگشت. در دلم هم برای خودم و هم برای کشورم احساس ناراحتی می کردم. در این افکار بودم که ناگهان دریچه سلول باز شد و یک نگهبان قد بلند پس از پرسیدن مشخصاتم گفت: مدیر زندان می خواهد با من صحبت کند.
گفتم: من حرفی ندارم بزنم.
نگهبان از جواب من ناراحت شد و در را بست و رفت. دو دقیقه ای از این موضوع نگذشته بود که مجدداً نگهبانی دیگر آمد و او هم مشخصات مرا سؤال کرد و دریچه را بست و رفت. با خودم گفتم: خدایا این چه کاری است اینها می کنند؟ من که مشخصاتم را گفتم چرا مرتب مزاحم می شوند؟ حرکت آنها باعث شد آن شب تا صبح نخوابیدم. لحظه ای که چشم هایم داشت گرم می شد ناگهان صدای آژیر شنیده شد. علامتی بود مبنی بر حضور هواپیماهای ایرانی بر فراز آسمان بغداد. پس از مدتی کوتاه صدای هواپیمای «اف-4» و انفجار بمب های آن به گوش می رسید. هدف ها احتمالاً پایگاه هوایی الرشید و یا حوالی بغداد و تأسیسات نظامی آن بود. چون صدا خیلی نزدیک بود.
نزدیک ظهر پانزدهمین روز اسارت در سلول باز شد و دو نگهبان آمدند، و چشم و دست مرا بستند و به طبقه پایین بردند. درون اتاقی مرا روی صندلی نشاندند. صدای آشنایی به زبان انگلیسی اسم و درجه و حالم را پرسید. مرا می شناسی؟ از لهجه اش او را شناختم. از من خواست چشم بندم را باز کنم. همان سروان بازجو بود که رو به روی من نشسته بود. از او پرسیدم صدای آژیر پدافند برای چیست؟
گفت: تو می دانی؟
گفتم: اینجا داخل سلول از کجا بفهمم.
گفت جنگ بین ایران و عراق آغاز شده و نیروهای زمینی، هوایی و دریایی دو کشور پایگاه و تأسیسات حیاتی یکدیگر را هدف گرفته اند.
از گفته های او ناراحت شدم. در درون خودم گفتم: خدایا بر تو توکل کردم. رزمندگان را پیروز کن! امام را تنها نگذار! آبروی ملت ما را حفظ کن و شکست را در این مبارزه نصیب صدام گردان!
از سروان پرسیدم: تکلیف من چه می شود؟
گفت: احتمال دارد به زودی آتش بس برقرار شود و 20 یا 25 روز دیگری برمی گردی به کشورت.
جواب خیلی راحت و شیرین بود. آیا می توانست این واقعیت داشته باشد. این همه خرابی ناشی از جنگ. ادعای صدام نسبت به سه جزیره ایرانی درخلیج فارس. قبول نداشتن قرارداد سال 1975 الجزایر. همه اینها باید به نحوی حل می شد.
بعدها فهمیدم چرا آن سروان بازجو می گفت به زودی به کشورت باز می گردی. چون روز ششم مهر شورای امنیت سازمان ملل متحد با صدور قطعنامه 479 از ایران و عراق خواست پیشنهاد میانجیگری را بپذیرند. نماینده عراق در سازمان ملل متحد با توجه به پیشروی های چند روز اول جنگ در خاک ایران پیشنهاد میانجیگری را پذیرفته بود. ایران در پاسخ به سازمان ملل متحد اعلام کرد که ما آغازگر جنگ نبوده ایم. عراق تجاوز کرده و باید دست از تجاوز بردارد. صدام به دلیل اینکه به اهداف خود از تحمیل جنگ ترسیده بود، در هفتمین روز جنگ خواستار برقراری آتش بس فوری شد.
پس از گذشت چند دقیقه، نگهبان در حالی که ورقه ای به دست داشت وارد اتاق شد و سروان از او خواست مرا به داخل ماشین هدایت کند. سروان گفت: تو را جایی خواهند برد تا دوستانت را ببینی. با شنیدن حرف او فهمیدم احتمالاً در این چند روز اول جنگ تعدادی خلبان به اسارت درآمده اند. نگهبان دست و چشم مرا با پارچه ای کهنه بست و در حالی که سرم را رو به پایین فشار می داد وارد اتومبیل کرد و سپس همراه تعدادی محافظ حرکت کردیم و پس از پیاده شدن و گذشتن از چند راهرو مرا وارد اتاقی کردند و چشم و دستم را باز کردند. خان های بسیار بزرگ با چند اتاق خواب بود که یکی از آنها را در اختیار من قرار دادند. اتاق مناسب بود و غذا هم از باشگاه افسران می آوردند. در آن جا حوله، صابون، مسواک و خمیردندان به من می دادند. از صحبت ها و باز و بسته شدن درها متوجه شدم در اتاقهای دیگر اسیر وجود دارد. به یاد حرف سروان افتادم که گفت ممکن است پیش دوستانت بروی. مشکل این خانه توالت مشترک آن بود که بسیار کثیف و برای استفاده از آن حتماً باید لخت می شدیم و روی نجاست ها می نشستیم و سپس به حمام می رفتیم. نمی دانم چند روز گذشت که ناگهان در اتاق باز شد و یک ستوانیار میان سال با هیکلی درشت وارد اتاق شد. با اشاره دستم را گرفت و با هم آمدیم پایین. این خانه 6 الی 7 اتاق خواب داشت و در هر کدام یک اسیر حضور داشت. مرا وارد اتاقی کردند و به نگهبان دستور داد وسایلم را پایین بیاورد. ستوانیار عکس بزرگ صدام را روی دیوار بالای تخت من نصب کرد. شاید هدف او ناراحت کردن و دیدن عکس العمل من بود. گرچه از صدام نفرت داشتم ولی عواقب کار را در نظر گرفتم و با خونسردی تمام مسئله را پذیرفتم. او با اشاره سؤال می کرد. خوب است یا نه؟ نیم نگاهی به او انداختم و با لبخند تمسخرآمیز به کار او رضایت دادم. چند دقیقه بعد در حالی که بشقابی میوه در دست داشت وارد اتاق شد و به عکس صدام اشاره کرد و می خواست بگوید میوه ها از طرف اوست. نگهبان در حالی که هنوز لبخند به لب داشت اتاق را ترک کرد. با رفتن او به این فکر افتادم که این ها چه نقشه ای دارند. گاهی شکنجه می کنند و گاهی این گونه پذیرایی می کنند. خدایا از شر اینها به تو پناه می برم. بلند شدم و در اتاق قدم زدم. صدای آژیر قرمز و سفید همراه با تیراندازی پدافند به طور معمول ادامه داشت و این نشان می داد با پایگاه هوایی الرشید فاصله زیادی نداشتیم.
صدای ورود ماشین به حیاط خانه توجه ام را جلب کرد. لحظه ای بعد در اتاق باز شد و سروان عراقی با چهره ای سوخته از آفتاب وارد شد و مشخصاتم را پرسید. سپس سؤال هایی جدید کرد: کدام کشورها را دوست داری؟ کدام کشورها بوده ای؟ اعتماد شما و مردم ایران به رادیو بی.بی.سی چقدر است؟ پدر و مادر شما چه کاره هستند؟ سؤالاتی که بیشتر جنبه روانکاوی داشت و به دنبال نقطه منفی می گشت تا بتواند از آن استفاده کند. کارش که تمام شد به ستوانیار نگهبان اشاره کرد و او جلو آمد و با انگلیسی شکسته به من گفت: آقا حسین فقط پنج دقیقه با تو کار دارند.
با تعجب دیدم دست و چشم های مرا بست و به بیرون برد و سوار ماشین کرد. در مسیر راه متوجه شدم شخص دیگری را آورده اند و در کنار من نشانده اند. دستم به لباسش خورد و آن را که لمس کردم متوجه شدم پارچه لباس پروازی است. به یاد حرف سروان افتادم که می گفت بعضی از دوستانت را خواهی دید. برایم یقین شد که این شخص ایرانی است. در همین زمان چند مورد دیگر هم سوار شدند و ماشین به حرکت درآمد.
آهسته به فارسی به بغل دستیم گفتم: اسمت چیه؟
گفت: سروان رضا احمدی... شما؟
گفتم: حسین لشکری، خلبان «اف-5».
از داخل ماشین صدای دیگری به گوشم رسید: لشکری تو هستی؟
از صدایش او را شناختم. فرشید اسکندری هم دوره خلبانی ام بود و نگهبان مرتب تذکر می داد حرف نزنیم ولی این لحظات برای من خیلی مهم و شیرین بود. بعد از گذشت 15 روز اولین بار بود کلام فارسی می شنیدم. اسکندری می گفت: لشکری خیالت راحت باشد ایران می دانند تو زنده ای.
شنیدن این سخن برای من خیلی مهم و خوشحال کننده بود. بقیه خلبان ها هر کدام خودشان را معرفی کردند. نمی دانستیم قصد دارند ما را به کجا ببرند. همه ذوق زده شده بودیم و نمی توانستیم لحظه ای ساکت بمانیم. با وجود تذکرات مکرر نگهبان همه مشغول صحبت بودیم. پس از یکی دو ساعت چرخش در خیابان های بغداد ماشین ایستاد. از زیر چشم بند دیدم مقابل ساختمانی بلند هستیم که جلو آن با پرچم عراق تزیین شده بود. سربازان در حال رژه بودند. گروهی از آنها با دیدن ما هلهله کنان تیر هوایی شلیک کردند. ما را به صف کردند و در حالی که هر نفر دست بر روی شانه نفر جلویی گذاشته بود به سوی ساختمان هدایت شدیم. در طول مسیر شنیدم که یکی از عراقی ها به همکار خودش می گفت اینها کاروان خمینی هستند. در محلی ما را نگاه داشتند و برای هر کدام از اسرا پرونده تشکیل دادند. مدت چند روزی که اسیر عراقی ها بودم سر درگمی زیادی در کارهایشان دیده می شد. اغلب نگهبان ها مرا می شناختند. هر جا می رفتیم به اسم می گفتند چطوری حسین. می دانستند من از پایگاه دزفول اسیر شده ام. می گفتند حسین دزفول تمام شد و خوزستان رفت. شنیدن این جملات خیلی سخت و تحمل آن سنگین بود. اوایل جنگ با توجه به پیشروی عراق در مناطق جنوب این شعارها ورد زبانشان شده بود. من در جواب آنها گفتم: خدا بزرگ است و باید منتظر آخر کار باشیم.
فرشید اسکندری در کنار سلول من محبوس بود. حالا با حضور دوستانم در کنارم وضع روحی و روانی ام بهتر شده بود. شب صدای نازک زنانه ای نظر من را جلب کرد. بیشتر دقت کردم متوجه صحبت نگهبان ها با چند زن شدم که به فارسی تکلم می کردند. از این که چند زن ایرانی اسیر شده بودند خیلی ناراحت شدم. بعدها متوجه شدم آنها از پرستاران و معلمان اهل خرمشهر هستند که توسط دشمن غافلگیر و اسیر شده اند.
یک روز دریچه سلول باز شد و ستوانیار مسئول تدارکات گفت: وسایلت را جمع کن و آماده باش! هنوز دو قدم جلوتر نرفته بودم که نگهبان در سلول شماره 10 که متعلق به فرشید اسکندری بود را گشود و مرا به داخل فرستاد. به دور از انتظارم خلبانی دیگر به نام احمد سهیلی را که قبل از من به آن سلول آورده بودند دیدم. لحظاتی شیرین و به یادماندنی برای هر سه ما بود. سه برادر مسلمان ایرانی و سه خلبان اسیر که دو سه ماه را در تنهایی با آن شکنجه ها، سختی ها، دلهره ها و ترس ها گذرانده بودند، حالا در کنار هم قرار گرفتند. از این که دیگر تنها نخواهیم شد، اشک شوق و امید از چشمانمان جاری بود. نگهبان های عراقی که نظاره گر این صحنه بودند از حرکت ما گیج شده بودند و به عربی می گفتند خوب است که دیگر تنها نیستید. پس از بسته شدن دریچه هر کدام جایمان را در سلول مشخص کردیم. ناگهان متوجه دندان های جلو اسکندری شدم که ریخته بود. موضوع را جویا شدم. گفت هنگام بیرون پریدن از هواپیما این طور شده است. وقت شام فرا رسید و سه نفری در کنار هم شامی را که مقداری آب رنگی و چای نیم گرم و شیرین تشکیل شده بود با لذت خوردیم.
در زندان باز شد و یک عراقی با لباس شخصی وارد شد و پشت سر او چند نگهبان با تلویزیون ویدیو وارد شدند. آن عراقی در میان جمع ایستاد و با غرور خاصی به لهجه فارسی گفت: الآن فیلم پیروزی سربازان عراقی را خواهید دید. آنها از کارون گذشتند و محمره (خرمشهر) را فتح کردند. دشمن سعی داشت با نشان دادن این فیلم غرور خلبانان ایرانی را جریحه دار نمایند. حدود سی نفر از خلبانان نیروی هوایی و هوانیروز در آنجا حضور داشتند. بعضی ها تحمل دیدن فیلم را نداشتند و سر را به زیر انداختند. تانک های عراقی بی رحمانه خانه های مسکونی و مغازه های مردم خرمشهر را تخریب می کردند. اگر در آن فضای نیمه تاریک اتاق به چهره خلبانان سلحشور نگاه می کردید، میزان خشم و نفرت تک تک آنان را به وضوح می دید. این اقدام عراقی ها در وجود ما نتیجه معکوس گذاشت. همه مصمم شدند زجر و شکنجه این دوران را تحمل کنند و پیش دشمن سر فرود نیاوردند. سپس مرد لباس شخصی دستور داد پاکت سیگار و کبریت بین خلبانان بگردانند.

حمله هوایی شهید عباس دوران به بغداد

بامداد 31 تیرماه سال 1361 با آژیر قرمز و شلیک توپ های پدافند متوجه حمله هواپیماهای ایران به شهر بغداد شدیم. مدت ها بود صدای هواپیماهای خودی را بر فراز بغداد نشنیده بودیم. فردای آن روز که روزنامه برای ما آوردند عکس و خبر سقوط یک فروند هواپیمای «اف-4» ایرانی در شهر بغداد به چشم می خورد. تنها یک دست درون دستکش و یک پای درون پوتین از آن خلبان باقی مانده بود و کمک خلبان کاظمیان به اسارت دشمن درآمده بود. با دیدن عکس و خبر روزنامه حزن و اندوه بچه های خلبان صد چندان شد. همان شب متوجه شدیم که شهید سرهنگ عباس دوران خلبان بوده است. چرا که ایران به منظور خنثی نمودن ادعای صدام که گفته بود دیوار دفاعی بغداد از دیوار پدافندی مسکو قوی تر است لازم بود یک حمله هوایی ضربتی بر روی تأسیسات نظامی و اقتصادی بغداد اجرا کند، تا برای سران کشورهای عضو جنش عدم تعهد ثابت شود که بغداد محل امنی برای برگزاری اجلاس آینده نیست و صدام شایستگی ریاست دوره ای اجلاس را ندارد. لذا گروه طرح نیروی هوایی ایران با توجه به اهمیت این مأموریت، اجرای آن را مورد تصویب قرار می دهد و خلبان شهید سرهنگ عباس دوران و هم پرواز قهرمان او آزاده کاظمیان ضمن آگاهی از خطرات حتمی این مأموریت داوطلب اجرای آن می شوند.
شکی نیست که آن دو خلبان به نیت شهادت این گام را برداشتند. به محض ورود این دسته پروازی به آسمان عراق، سایت های موشکی دشمن فعال می شوند، ولی دلاور مردان قهرمان نیروی هوایی خود را به هدف رساندند و پالایشگاه های بغداد را به توده آتش تبدیل کردند. هواپیمای عباس دوران بر فراز پالایشگاه مورد اصابت موشک قرار گرفت، و او با اصرار از کمک خلبان خود کاظمیان خواست که هواپیما را ترک کند. سپس عباس بی درنگ هواپیما را به پالایشگاه زد و به شهادت رسید. این عمل شجاعانه عباس دوران و هم پروازان او باعث شد محل برگزاری اجلاس غیرمتعهدها به دهلی نو منتقل شود، و این شکست سیاسی بزرگی برای صدام و پیروزی غرور آفرینی برای جمهوری اسلامی ایران به شمار می رفت.
چهره زندان در دو سال گذشته با آمدن اسیران جنگ تحمیلی و مجاهدان عراقی خیلی فرق کرده بود. تعداد 10 تا 12 نفر را در سلول های انفرادی زندانی کرده بودند. طوری که جا برای نشستن نداشتند. تعداد زیادی از اسیران در گوشه های راهرو زندگی می کردند که بیشتر آنها زن و بچه های سر برهنه عراقی بودند. هنگام عبور از راهروها پتو رو سر این اسرا می کشیدند تا ما را نبینند. وقتی از کنار آنها عبور می کردیم گوشه پتو را کنار می زدند و با چشمانی اشکبار دو انگشت خود را به علامت پیروزی به ما نشان می دادند. بیشتر این خانواده ها از شیعیان شهرهای کربلا و نجف بودند. ما همه در یک ردیف به صورتی که هر نفر دست روی شانه نفر جلویی گذاشته بود به دنبال هم از راهروی زندان عبور می کردیم. به یکی از آن دو زندانی که نگاهشان به ما بود فهماندم که ما اسیر ایرانی هستیم. در حالی که با اندوه ما را می نگریست دستش را مشت کرد و گفت «یعیش الامام الخمینی» (یعنی زنده باد امام خمینی) با شنیدن این جمله از دهان یک زن مسلمان عراقی بود که لرزه بر اندامم افتاد. برای مظلومیت آنان اشکم جاری شد و در دل برای آزادی شان دعا کردم. به علت نبودن جا مدتی ما را در محوطه هواخوری زندانیان اسکان دادند. آن شب نماز را به جماعت خواندیم و تا دیر وقت بیدار بودیم. اولین شبی بود که در محوطه باز می خوابیدیم و می توانستیم تا صبح ستاره ها را بشماریم. صبح نگهبان آمد و با زبان فارسی گفت: وسایل تان را جمع کنید. می خواهیم برویم.
پرسیدم:کجا؟
گفت: ابو غریب.
گفتم: قبلاً که آنجا بودیم؟
گفت: اینجا تحویل تان نمی گیرند.
وسایل مان را جمع کردیم و سوار ماشین شدیم و به زندان ابو غریب برگشتیم.

همکاری سرباز عراقی با اسیران ایرانی

در زندان ابو غریب سربازی به نام ستار خدمت می کرد که خیلی علاقمند بود با من صحبت و شوخی کند. سعی کردم به نحوی اعتماد او را جلب کنم. او تازه ازدواج کرده بود و بچه ای در راه داشت. پدرش را در سن کودکی از دست داده بود و اسیران از چوب و تخته ماکت های زیبایی از هواپیما می ساختند. ستار با دیدن آنها علاقه عجیبی نشان می داد و از من خواست یک ماکت هواپیما برای او بسازم. بهترین فرصت بود. چون می توانستم در قبال ساخت ماکت هواپیما از او چیزی بخواهم. ساخت ماکت هواپیمای بوئینگ 747 را شروع کردیم و از ستار برای ساخت آن چسب کاغذ و خودکار گرفتم. او گفت هرچه لازم داری بگو تا تهیه کنم. در یکی از روزها از ستار خواستم خبر جدید از جنگ برایم بگوید. نگاهی به من کرد و گفت: می خواهی رادیو برایت بیاورم. او متوجه بود که من چه می خواهم. من با لبخندی رضایت خود را اعلام کردم. روزی ستار در محوطه هواخوری تنها بود صدایم کرد. پس از اینکه نگاهی به اطراف انداخت لب پنجره نشست و رادیوی ترانزیستوری خود را به انگشتش آویزان کرد و به من گفت: حسین می خواهی؟ نگاهی به اطرف انداختم. کسی متوجه موضوع نبود. لبخندی زدم و چیزی نگفتم. ماکت هواپیمای ستار آماده شده بود. وقتی به او دادم خیلی خوشحال شد و گفت من چند روز دیگر از اینجا خواهم رفت و این هواپیما را از تو به یادگار خواهم داشت.
گفتم: هواپیما مبارکت باشد ولی من از تو هیچ یادگاری ندارم.
ستار سری تکان داد و گفت: خدا بزرگ است.
به نظر می آمد ستار می خواهد یک رادیو بدهد ولی منتظر فرصت است. چنانچه مسئولان عراقی موضوع را می فهمیدند حتماً او را به جرم جاسوسی و همکاری با دشمن تیرباران می کردند. او باید دقیقاً مواظب جوانب کار می بود. سرانجام روز موعود فرا رسید. آن روز ستار به تنهایی در محوطه هواخوری عهده دار نگهبانی بود. من و چند نفر دیگر در محوطه بودیم و بقیه بچه ها در آسایشگاه. در یک فرصت مناسب ستار خودش را به من نزدیک کرد و با نگاهی فهماند که می خواهد مقصودش را عملی سازد. بلافاصله به اتاق نگهبانی رفت و چند دقیقه بعد بازگشت و به من گفت: حالت چطور است حسین، من می روم و انشاء الله مبارک شما باشد. ستار وقتی از من جدا شد به اتاق نگهبانی رفت و رادیوی قدیمی خود را با باتری نو روشن کرد و روی تخت گذاشت آنگاه در سالن را بازکرد و از بچه ها خواست سطل آشغال را خالی کنند. سروان رضا احمدی که از جریان رادیو اطلاع داشت برای بردن زباله اقدام می کند. در این هنگام ستار خودش را به نحوی کنار می کشد تا بچه ها بتوانند به راحتی رادیو را بردارند. رضا احمدی در موقع برگشت با یک حرکت سریع رادیو را در جیب گذاشت و وارد سالن شد. بیدرنگ آن را خاموش کرد و تحویل یکی از برادران داد تا آن را پنهان کند. وقتی ستار مطمئن شد رادیو برداشته شده در سالن را می بندد و برمی گردد پیش من. عصر همان روز ستار برای همیشه از پیش ما رفت و یک رادیو برایمان به یادگار گذشت. ما رادیو را زیر منبع آب جاسازی کردیم. پس از گذشت دو هفته و اطمینان از این که کسی برای جست و جوی آن نخواهد آمد رادیو را درون بالش جاسازی کردیم و نامش را خدابخش گذاشتیم. هر شب رأس ساعت 11/30 دقیقه رادیو را بیرون می آوردیم و پس از گرفتن اخبار ساعت 12 دوباره در محل مربوط جاسازی می کردیم. با شنیدن اخبار ایران بارقه امیدی در دل بچه ها پدیدار شد. هر روز صبح به امید شنیدن اخبار جدیدی از میهن مان از خواب برمی خواستیم و این باعث شده بود روزهای اسارت را آسان تر تحمل کنیم.
شب سرنوشت ساز 27 تیر سال 1367 فرارسید و خبر پایان جنگ و پذیرش قطعنامه 598 از سوی امام(ره) از رادیو پخش اعلام شد. بامداد روز بعد برای وضو گرفتن از سلول بیرون رفتم. باباجانی که خبر را شنیده بود با مشورت ارشد آسایشگاه به اطلاع ما رساند. بچه ها نمی توانستند خبر را باور کنند. تا لحظاتی همه حالت بهت زده داشتند و هیچ کس حرف نمی زد. کسانی که به ادامه جنگ می اندیشیدند از شنیدن خبر ناراحت بودند و در حالی که گریه می کردند نمی خواستند قبول کنند که جنگ تمام شده است. دسته دیگر با شنیدن این خبر خوشحال شدند و فکر آزادی و بازگشت به خانواده را در ذهن می پروراندند. به هر حال جنگ تمام شد و نیروهای ایران را تا مرزهای بین المللی عقب کشیدند. حال این عراق بود که در اجرای قطعنامه تعلل می ورزید. صدام با توجه به عقب نشینی های اخیر ایران در جبهه ها پنداشته بود که پذیرش قطعنامه ناشی از ضعف نیروهای ایرانی بوده است. لذا برای گرفتن امتیاز منافقین را برای حمله به ایران از غرب کشور تجهیز کرد. صدام قول فتح سه روزه تهران را به منافقین داده بود و آنها به این امید به ایران یورش آوردند. ولی نیروهای ایرانی در تنگه «چهار زبر» در غرب کرمانشاه آنها را به محاصره در آوردند و از زمین و هوا مورد حمله قرار دادند. این عملیات با نام مرصاد و با رمز یاعلی(ع) آغاز شد و منافقان متحمل شکست مفتضحانه شدند. صدام وقتی طعم این شکست را چشید فهمید که ایران در ضعف نیست بلکه هنوز در اوج قدرت است لذا راهی جز پذیرش قطعنامه نداشت.
ساعت 1/5 بامداد 17 مرداد سال 1367 با صدای تیراندازی و هلهله سربازان عراقی از خواب بیدار شدم. ساعتی بعد یک ستوانیار با یک سرباز عراقی وارد سالن شدند و با ارشد آسایشگاه صحبت کردند. لحظه ای بعد در سلول من باز شد.
ستوانیار پرسید: حسین لشکری کیست؟
گفتم: من هستم.
گفت: فردا ساعت 12 ظهر می آییم دنبالت باید جایی برویم.
ارشد به ما اطلاع داد که تیراندازی دیشب واکنش عراقی ها به پذیرش قطعنامه از طرف صدام بوده است. فردا قبل از ظهر ارشد همه بچه ها را در یک اتاق بزرگ جمع کرد و پس از یادآوری مسائل نظامی به من گفت: از این لحظه به بعد خودت مسئول اعمال خودت هستی. هر حرفی بزنی و یا هر عملی را انجام دهی ما هیچ مسئولیتی در قبال تو نداریم. بچه ها فکر می کردند چون اولین اسیر هستم عراقی ها قصد دارند اولین نفری را که آزاد می کنند من باشم. هر کسی سفارشی به خانواده اش داشت. ساعت 12 ستوانیار با یک سرباز وارد سالن شد و بدون این که چشمانم را ببندند مرا بیرون بردند. وارد اتاقی در نزدیکی زندان شدیم. سلمانی حاضر بود و سرم را اصلاح کرد و لباس تابستانی نیروی هوایی عراقی را تنم کردند. ناهار املت گوجه فرنگی درست کرده بودند. رفتار عراقی ها با من خیلی تغییر کرده بود. با احترام مرا جابه جا می کردند و همیشه با کلمه یا سیدی (آقای من) مرا خطاب قرار می دادند. ستوانیار به من گفت: صدام سلام رسانده و امروز تو را نزد سرلشکر خواهیم برد و وضع تو بهتر خواهد شد.
هر کدام از نگهبان ها که مرا می دیدند سلام و احوالپرسی می کردند. سعی داشتند به نحوی عذرخواهی کنند. عملکرد آنها باورنکردنی بود زیرا تا دیروز همه دشمن من بودند و برخورد سخت و خشنی داشتند ولی امروز همه دوست شده بودند و پوزش می خواستند. ستوانیار برای من حوله و وسایل حمام آورد و دوش گرفتم و صورتم را مرتب کردم. بلافاصله چای آوردند و خود را از پذیرایی آنها خوشحال نشان دادم. ولی در باطن دلشوره سراسر وجودم را فراگرفته بود و با خود می گفتم چه نقشه ای برای من کشیده اند و چرا مرا از دوستانم جدا کردند. برای مقابله با توطئه آنها در ذهنم نقشه می کشیدم. در همین افکار بودم که ستوایار از من خواست به اتفاق هم حرکت کنیم. ساک مرا برداشت و در حالیکه تعارف می کرد مرا به جلو انداخت. از اتاق که بیرون آمدیم وارد فضای سرسبزی شدیم که مملو از گلهای سرخ بود. بوی گلها فضا را عطرآگین کرده بود و محوطه چمن به خیابان زیبایی خاصی بخشیده بود.

پذیرش قطعنامه و انتقال به زندان ویلایی

اسیرانی که در زندان بودند نمی دانستند که در چند متری آنان چه فضای زیبا و روح بخشی وجود دارد. درختان نارنج و خرما جلوه خاصی به نمای محیط بخشیده بود. خوشه های خرمای نارس به رنگ کهربایی بر روی درختان خودنمایی می کردند. نارنج های سبز نیز بر روی شاخه های درخت سنگینی می کردند. جلوی اتاق افسر نگهبان دو دستگاه خودرو تویوتا لندکروز پارک شده بود و در کنار هر کدام یک راننده و چند سرباز مسلح حضور داشتند. با رسیدن من سربازان با اشاره سر و سلام علیکم نسبت به من ادای احترام کردند. وارد اتاق افسر نگهبان شدم. سرگردی پشت میز نشسته بود و یک سروان روی مبل. با وارد شدن من از جا بلند شدند و خوش آمد گفتند. سروان از کمیته قربانیان جنگ بود و گفت: من مأمورم سلام رئیس جمهور صدام حسین را به شما ابلاغ کنم و شما از این لحظه میهمان او هستید. با تعارف سرگرد روی مبل نشستم. سرگرد، سرباز جلو در را صدا زد و به او فرمان داد. چند لحظه بعد سرباز با سینی آب پرتقال وارد شد. سپس سروان مشخصات مرا با پرونده مقایسه کرد و به من گفت: ما حاضریم محل را ترک کنیم. او ورقه ای را به سرگرد داد و پس از مهر و امضا آن را پس گرفت.
سروان گفت: ممکن است یکی دو هفته دیگر به ایران و پیش خانواده ات برگردی.
گفتم: خدا بزرگ است و هر چه او بخواهد همان می شود. همراه سروان از اتاق بیرون آمدیم و سوار خودروها شدیم. در طول مسیر نگاهم به چمن و گل افتاد. چقدر برایم دیدنی و زیبا بود شاید علت این امر هشت سال دوری از طبیعت بود. به محل نگهداری اسیران خیره شدم. پنجره های آن از بیرون با آجر و سیمان پوشیده شده بود و شباهت زیادی به دخمه داشت که جغد در آن لانه می کند. در این دخمه ها خلبانان پرشکسته ای زندگی می کردند که وحشیانه و ناجوانمردانه در چنگال دژخیمان بعثی اسیر شده بودند. برای به دست آوردن نیازهای اولیه خود باید اعتصاب غذا می کردند. آنها هر روز با دلی شکسته و آینده ای نامعلوم صبح را به شب می رساندند. هر کدام از دیگری می پرسید که جنگ چه وقت تمام می شود؟ سرنوشت ما چه خواهد شد؟ خانواده چطور شده است؟ اسیر دیگر می کوشید او را دلداری دهد.
به او می گفت: دوست من، برادر من، به خدا توکل کن! بالاخره جنگ تمام خواهد شد و تو پیش خانواده ات خواهی رفت. او در حالی این جملات را به دوستش می گفت که خود هیچ امیدی به بازگشت به وطن در دل نداشت.
در مسیر راه زیر لب آیه الکرسی را خواندم. پس از هشت سال با چشم باز منظره شهر بغداد را می دیدم. پس از گذشت حدود یک ساعت سرانجام وارد منطقه ای به نام الیرموک شدیم. خانه های این منطقه ویلایی با زیر بنایی حدود 300 الی 400 متر مربع بود. حیاط های بزرگ‌ آن با درختان میوه زینت یافته بود. لندکروزها مقابل ویلایی توقف کردند و همگی پیاده شدیم. سروان به همراه رانندگان و محافظان مرا به طرف حیاط خانه ای راهنمایی کردند. در آن لحظه پنج نفر از داخل خانه برای استقبال ما بیرون آمدند. به سروان یعقوب احترام نظامی گذاشتند و تعارف کردند که وارد خانه شویم. از در آهنی مشبک گذشتیم و وارد حیاط شدیم. یک پارکینگ بزرگ در سمت راست حیاط قرار داشت که به راهرو سرپوشیده منتهی می شد. روی پارکینگ با ایرانیت پوشیده شده بود. در کنار در ورودی یک درخت زیتون قدیمی و بلند وجود داشت. مسیر ورود به ساختمان داربستی بود که با شاخه و برگ تاک پوشیده شده بود. پس از براندازکردن محیط خانه و احوالپرسی با بقیه نگهبان ها توسط سروان یعقوب به داخل ساختمان هدایت شدم. یکی از نگهبان ها ساک مرا روی تخت خواب دو نفره بسیار بزرگ گذاشت و بیرون رفت. سروان به من گفت: اینجا اتاق شماست و می توانی لباس های خود را در بیاوری. او قبل از رفتن از من پرسید چیزی لازم ندارم.
گفتم باید فکر کنم ببینم چه احتیاج دارم و بعد به شما اطلاع می دهم.
سروان گفت: هر وقت خواستی از اتاق بیرون بروی در میزنی و نگهبان ها در را باز می کنند. من می روم تا برای شما سفارش غذا بدهم. او خداحافظی کرد و رفت و بی درنگ صدای قفل کردن در را شنیدم.
فهمیدم اینجا همیشه در به رویم بسته است. پنکه سقفی و کولر گازی را روشن کردم و دیدم هر دو خوب کار می کنند. کشوهای کمد جالباسی را وارسی کردم همه خالی بودند. اطراف اتاق را جستجو کردم تا مبادا عراقی ها دوربین مخفی کار گذاشته باشند. پرده ها را کنار زدم و بیرون را نگاه کردم. میله های محکمی جلو پنجره ها کار گذاشته بود. اگر روی صندلی می ایستادم حیاط خانه مجاور دیده می شد. از حاشیه دیوار آن درختان گلابی و نارنج بیرون آمده بود. به فکر فرو رفتم که این جا کجاست و هدف آنها از آوردن من به این خانه چیست؟ در این افکار بودم که ناگهان خودم را نشسته بر روی تختخواب دیدم. دست هایم را جلو پیشانی گذاشتم و آهی از ته دل کشیدم و با خودم زمزمه کردم: «خدایا توکل به تو! هر چه بخواهی همان خواهد شد. به من صبر عنایت کن تا بتوانم مقاومت کنم. مرا به حال خودم وامگذار!»
ناگهان صدای نگهبان مرا به خود آورد. او با اشاره دست فهمیدم باید چیزی بخورم. بقیه نگهبانها هم آمدند و همگی دور میز ناهارخوری نشستیم. هنگام خوردن غذا نگهبان ها سعی داشتند با من حرف بزنند ولی من عربی خوب بلند نبودم و آنها هم اصلاً فارسی نمی دانستند. بنابراین چیزی از گفتار همدیگر متوجه نمی شدیم. این اولین جلسه ای بود که با قشر پایین ارتش عراق مستقیماً در ارتباط بودم و از نزدیک نحوه غذا خوردن آنها را می دیدیم. مدت هشت سال بود که چنین غذای تمیزی در بشقاب چینی با قاشق و چنگال نخورده بودم. احساس می کردم شخصیت دیگری پیدا کرده ام زیرا در هشت سال گذشته عراقی ها سعی کرده بودند شخصیت ما را خرد کنند. رفتار نگهبان ها در روز اول ورودم خوب و عالی بود. آنها مرا به عنوان یک میهمان در میان خودشان پذیرفته بودند و سعی می کردند در برابر من کار دور از ادب نکنند. البته این حالت زیاد دوام نداشت و پس از مدتی کوتاه دوباره همان حالت تحکم را به خود گرفت. پس از خوردن چای پیشنهاد کردم بگذارند من ظرف ها را بشورم. آنها گفتند شما میهمان ما و «سید الرئیس» یعنی صدام حسین هستید. شما هیچ وقت در این جا ظرف نخواهید شست. معمولاً آنها پنج نفر بودند که نگهبانی را بین خودشان تقسیم می کردند.
اگرچه محل جدید ظاهراً خوب به نظر می رسید ولی تغییر محیط جدید و جدایی از دوستانم مرا بی حوصله کرده بود. شبی صدای نگهبان را شنیدم که می گفت مستر! بلند شدم و تعارف کردم. نگهبان ها سعی داشتند بدون اجازه و سرزده وارد اتاق نشوند. نگهبان گفت که ملاقات داری. لباس پوشیدم و بیرون آمدم. داخل سالن یک سرتیپ مسئول اسیران ایرانی بود. او گفت شما به دستور صدام حسین اینجا آورده شده اید. وضعیت تو با دیگر اسرا فرق می کند. ما منتظر هستیم ببینیم ایران در رابطه با پذیرش قطعنامه و آزادی اسرا چه می کند. شاید تو هم در مذاکرات طرفین قرار گرفته باشی و هرچه زودتر برگردی به ایران. او مقداری از سیاست داخلی ایران از من سؤال کرد و این که علت بروز این جنگ دخالت ایران در امور داخلی عراق بوده است. من در جواب او واقعیت های موجود جنگ را گفتم و او با شنیدن حرف های من سر و گوشی جنباند و تکانی به خودش داد.
روزی ساعت 9 صبح ارشد نگهبان آمد و گفت: سروان ثابت مسئول کمیته اسیران منتظر توست. به اتفاق به سالن پذیرایی رفتیم. سروان ثابت با لباس سبز ارتش عراق روی مبل نشسته بود. با ورود من از جا بلند شد و سلام و احوالپرسی کرد. او توضیح داد که مرا مستقیماً به دستور صدام حسین به اینجا آورده اند و اظهار امیدواری کرد که در مکان سکونت جدید به من خوش بگذرد. سروان ثابت گفت: تا زمانی که به کشورت برگردی در اینجا خواهی بود. هر خواسته ای را می توانی با من مطرح کنی. اگر به چیزی نیاز داشتی به این نگهبان ها بگو آنها مرا خبر می کنند و در ظرف یکی دو ساعت در کنار تو هستم. سروان رو به نگهبانان کرد و گفت: هر چه حسین خواست برای او تهیه کنید. پرسیدم: به نظر شما چه موقع به ایران برمی گردم؟ گفت: هیئت ایرانی و عراقی مذاکراتی را در ژنو دارند. هر وقت نوبت به تبادل اسیران رسید فکر می کنم تو اول از همه برگردی به ایران و این هم بیش از 15 یا 20 روز طول نخواهد کشید.
موضوع مبادله اسیران، اولین پیامی بود که از تلویزیون عراق پخش شد و برای من قابل اطمینان بود. در همین لحظه نگهبانان با شنیدن خبر به اتاق من آمدند و تبریک گفتند. آنها آرزو کردند که من جزو اولین کسانی باشم که به ایران برمی گردم. در اتاق هندوانه ای داشتم که دو روز پیش سروان ثابت برایم فرستاده بود. بلافاصله آن را بریدم و به میمنت این خبر جشن گرفتیم. ساعت 12 ظهر گوینده اخبار سراسری ایران با سخنگوی وزارت خارجه صحبت می کرد. سخنگو گفت: ما هم خبر عقب نشینی عراق و تبادل اسیران را روی تلکس خبری دریافت کرده ایم ولی هنوز رسماً در این مورد نامه ای به سفیر ایران در ژنو داده نشده و اگر چنین چیزی صحت داشته باشد ما از آن استقبال می کنیم. شب رادیو «بی بی.سی» ارقام اسرای ایرانی را 110 هزار نفر ذکر کرد که 70 هزار نفرشان اسرای عراقی و 40 هزار اسیر ایرانی هستند. آن روز با شنیدن این خبر نتوانستم ناهار بخورم و از خواب بعد از ظهر هم افتادم.
منبع: نشریه شاهد یاران شماره 85


 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.