سرگذشت یک خلبان (1)

«لحظه به لحظه رنج ها و صبرهای شما در پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است، به شما باز خواهد گردانید. آزادگان سربازان فداکار اسلام و
سه‌شنبه، 7 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سرگذشت یک خلبان (1)
سرگذشت یک خلبان(1)






 

درآمد

«لحظه به لحظه رنج ها و صبرهای شما در پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است، به شما باز خواهد گردانید. آزادگان سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند». این جملات بخشی از بیانات مقام معظم رهبر انقلاب اسلامی حضرت آیت الله خامنه ای خطاب به آزادمردی است که «6410» روز از بهترین سالهای عمر خود را پشت میله های زندان های رژیم بعثی عراق گذراند تا آن گونه که شهید بزرگ سرلشکر حسین لشکری در خاطرات حماسی گونه خود یاد کرده: ‌«ایران اسلامی همیشه سربلند و سرافراز بماند و در دامان پرشکوه و با عظمتش دلاور مردان و شیر زنانی چون آذرخش و فرزندانی چون قامتی به بلندای قامت سرو نماز و عشق پروراند». شهید لشکری چه زیبا، به زیبایی مقاومت 18 ساله، روزهای درد و رنج، و روزهای بیم و امید را به تفصیل شرح داده که با هم می خوانیم:
شهریور ماه سال 1359 بود و فصل چیدن انگور. سراسر دشت ضیاء آباد تا جایی که چشم انداز من بود تاک های انگور خودنمایی می کرد. آن روز هم مثل چند روز گذشته به همراه پدر به مزرعه رفته بودم و در چیدن انگور به او کمک کردم. ولی نمی دانم چرا آرامش روزهای گذشته را نداشتم. وقتی که با همسرم در تهران تماس گرفتم، حدسم درست درآمد. از پایگاه هوایی دزفول تلگراف زده بودند تا هر چه زودتر برگردم. بلافاصله از خانواده خداحافظی کردم و خود را به تهران رساندم. متوجه شدم بر اثر شدت حملات عراق به مرزهای جنوب و غرب کشور پایگاه دزفول در حالت آماده باش قرار گرفته و تمام کارکنان که در مرخصی بودند احضار شده اند. از آنجا که فرزندم علی اکبر چهارماهه بود و هوای دزفول بسیار گرم، از همسرم خواستم در تهران نزد خانواده اش بماند. گونه های علی اکبر را بوسیدم و او را در آغوش مادرش گذاشتم. همسرم گفت: «زود بیا و من و علی اکبر را برگردان به دزفول! خیلی دلتنگ می شوم.»
در حالی که آماده بیرون رفتن از خانه بودم گفتم: «اگر خدا بخواهد 15 روز دیگر».
ندایی در وجودم گفت: «شاید هیچ وقت دیگر آنها را نبینی». دوباره برگشتم و یک بار دیگر علی اکبر را از نزدیک لمس کردم و کوشیدم چهره معصوم او را برای همیشه در خاطرم ثبت کنم. جلو در خانه لحظاتی درنگ کردم. احساس خاصی داشتم و ندایی از درون به من می گفت وصیتم را راجع به همسرم و زندگیم و هر آنچه قلبم گواهی می داد برای او بر زبان بیاورم. ولی جوان بودن همسرم و این که فقط یک سال و چهار ماه از زندگی مشترکمان می گذشت مرا از این کار منع کرد. توکل به خدا کردم و مجدداً نزد همسرم بازگشت و گفتم: «خواهش می کنم خوب به حرف های من گوش کن!».
همسرم که از بازگشت مجدد من متعجب شده بود پرسید: «اتفاقی افتاده؟!».
گفتم:«هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته. ولی همه حرف هایی که می زنم فقط جنبه آگاهی دارد و نباید نگران بشی! اگر من اسیر و یا شهید شدم...».
پرسید: «مگه کجا می خوای بری؟».
گفتم: «اگر هر زمانی برایم اتفاقی افتاد، دوست دارم شجاعانه مسئله را تحمل کنی!».
همسرم با شنیدن این حرف نتوانست جلو اشک چشمانش را بگیرد. خواهر همسرم در آن جا حضور داشت در حالی که علی اکبر را از بغل مادرش می گرفت گفت: حسین آقا شما چقدر سنگدلی! این حرف ها را که به یک زن جوان نمی زنند».
شاید درست می گفت. ولی به نظر خودم کارم درست بود. به هر حال موقع خداحافظی چشمان همسرم اشکبار بود.

مأموریتی که 18 سال طول کشید

روز 26 شهریور 1359 بسیار سخت و پراضطراب گذشت. در اخبار رسانه ها شنیدم صدام طی نطقی در جلسه مجمع ملی عراق به صورت یک جانبه قرارداد 1975 الجزایر را ملغی دانسته و آن را در جلو دوربین تلویزیون پاره کرده است. او اخطار کرده بود ایران حق کشتیرانی در اروند رود را ندارد و عراق حاکمیت نظامی خودش را بر این آبراه بین المللی اعمال خواهد کرد. آن روز ارتش عراق در مناطق مهران و قصر شیرین و همچنین پاسگاه های سوبله، صفریه، رشیدیه، طاووسیه، دوبرج و فکه عملیات نظامی انجام داده بود. در مقابل خلبانان پایگاه دزفول بر روی نیروهای متجاوز آتش ریختند و تا اندازه ای توانستند جلو تجاوز آنها را بگیرند. معمولاً مأموریت های تدافعی را بیشتر به خلبانان قدیمی و با تجربه می دادند. من همان روز به فرمانده ام پیشنهاد انجام مأموریت دادم و قرار شد فردا برای جوابگویی به تجاوزات ارتش عراق تانک ها و توپخانه دشمن را که در منطقه زرباتیه شناسایی شده بود منهدم کنم.
ساعت 8 شب از دفتر عملیات به خانه برگشتم. خانه بدون همسرم و فرزندم خیلی دلگیر و کسل کننده بود. شام مختصری تهیه کردم و خوردم. برای انجام مأموریت فردا بهتر دیدم به رختخواب بروم. ولی هرچه سعی کردم خوابم نبرد. بامداد روز 1359/6/27 با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم و پس از ادای فریضه نماز لباس پوشیده و به گردان پرواز رفتم. جناب سرگرد ورتوان قبل از من در گردان آماده بود. پس از احترام نظامی و احوالپرسی به اتفاق هم برگه مأموریت را باز کردیم و برای هماهنگی عملیاتی به اتاق مخصوص توجیه رفتیم. من پیشنهاد کردم هنگام ورود به خاک عراق در ارتفاع پایین پرواز کنیم و با فاصله هدف را رد کرده، دور بزنیم و هنگام بازگشت به خاک خودمان هدف را بزنیم. با توجه به این که سرگرد ورتوان فرمانده عملیات بود پیشنهاد مرا نپذیرفت و قرار شد در ارتفاع هشت هزار پایی و با سرعت حدود 900 کیلومتر در ساعت عملیات را آغاز کنیم.
پس از توجیه به اتاق چتر و کلاه رفتیم. هنگامی که لباس «جی سوت» را می پوشیدم سروان احمد کُتّاب گفت: حسین کی برمی گردی؟ نمی دانم چرا بی اختیار گفتم: هیچ وقت!
گفت: مطمئنی؟
گفتم: نمی دانم.
هواپیمای من مسلح به راکت بود و سرگروه (لیدر)من جناب ورتوان بمب می زد. پس از اینکه هواپیماها را از نظر فنی بازدید کردیم، برگ صحت هواپیماها را امضا کرده و به مسئول نگهداری پرواز دادیم و او برای ما آرزوی موفقیت کرد. هواپیماها روشن شدند و لحظه ای بعد با هر دو هواپیما سینه آسمان را می شکافتیم.
آن روز ما دومین دسته پروازی بودیم که در خاک عراق عملیات می کردیم. دسته اول با عملیاتی که انجام داد، پدافند عراق را هوشیار و حساس کرد. لذا به محض این که مرز را رد کردیم، پس از چند ثانیه متوجه شدم از سمت چپ سرگروهم، گلوله ها بالا می آیند. قبل از پرواز مشخصات هدف را به دستگاه ناوبری داده بودم. در یک لحظه متوجه شدم نشان دهنده مختصات محل هدف را مشخص کرده است. به سرگروه گفتم: روی هدف رسیدیم آماده می شوم برای شیرجه. گرد و خاک ناشی از شلیک توپخانه عراق به وجود هدف را برای ما مسجل کرده بود. کمی جلوتر در پناه تپه ای چندین دستگاه تانک و نفربر استتار شده به چشم می خورد.
روز قبل همین تانک ها و توپخانه پاسگاه مرزی ما را گلوله باران می کردند. از لیدر اجازه زدن هدف را گرفتم. قرار بود هر دو به صورت ضربدری از چپ و راست یکدیگر را رد کرده، هدف ها را منهدم کنیم. بلافاصله زاویه مخصوص پرتاب راکت را به هواپمیا دادم و نشان دهنده مخصوص را بر روی هدف میزان کردم. در یک لحظه ناگهان هواپیما تکان شدیدی خورد و فرمان تعادلش را از دست داد. نمی دانستم چه بر سر هواپیما آمده سعی کردم بر خودم مسلط شوم و هواپیما را که در حال پایین رفتن بود کنترل کنم. به هر نحو توسط پدال ها سکان افقی هواپیما را به طرف هدف هدایت کردم در این لحظه ارتفاع هواپیما به 6000 پا رسیده بود و چراغ های هشدار دهنده موتور مرتب خاموش و روشن می شدند. شاسی پرتاب راکت ها را رها کردم. در یک لحظه 76 راکت بر روی هدف ریخته شد و جهنمی از آتش در زیر پایم ایجاد کرد.
از این که هدف را با موفقیت زده بودم، احساس رضایت کردم. ولی همه چیز از نظر پروازی برایم تمام شده بود. با وضعیتی که هواپیما داشت مطمئن بودم قادر به بازگشت به خاک خودمان نیستم. در حالی که دست چپم روی دسته گاز موتور هواپیما بود دست راستم را بردم برای دسته پرش. دماغ هواپیما در حالت شیرجه بود و هر لحظه زمین جلو چشمانم بزرگ و بزرگتر می شد. تصمیم نهایی را گرفته و با گفتن شهادتین دسته پرش را کشیدم. از این لحظه به بعد دیگر هیچ چیز یادم نیست. با ضربه ای که به من وارد شد به خودم آمدم و احساس کردم هنوز زنده ام. وقتی چشمم را باز کردم همه چیز در نظرم تیره و تار می نمود. پس از گذشت 2 الی 3 ثانیه خون به مغزم بازگشت و توانستم بهتر ببینم. مقابل خودم در فاصله 10 متری سربازان مسلح عراقی را دیدم که به صورت نیم دایره مرا محاصره کرده بودند.

هلهله و خوشحالی سربازان عراقی

دست هایم را بالا بردم تا دشمن متوجه شود من اسلحه ندارم. ستوانی به من نزدیک شد و دست مرا گرفت و از زمین بلند کرد. با کمک او چتر و جی سوت را از خودم جدا کردم. صدای انفجار و سوختن چیزی از سمت چپم شنیده می شد. بی اختیار سرم را به سمت صدا چرخاندم. دود غلیظی همراه با شعله آتش از پشت تپه به هوا بلند بود. متوجه شدم تجهیزات عراقی هاست که در آتش راکت های اصابت شده می سوزد. لاشه هواپیما هم دقیقاً روی هدف خورده بود و با بنزین زیادی که همراه داشت منطقه وسیعی را به آتش کشیده بود. ستوان عراقی با دستان خود، صورت مرا برگرداند و چشم و دست های مرا محکم بست.
خودرویی بلافاصله به محل آمد و به کمک دو سرباز در قسمت جلو خودرو جا گرفتم و سربازان در قسمت عقب نشستند. ستوان عراقی رانندگی می کرد. از بالای چشم بند روزنه ای بود که می توانستم اطراف خودم را تشخیص بدهم. خودرو حرکت کرد. بدنم سرد شده بود و درد ناشی از برخورد با زمین خودش را نشان داد. سوزش شدیدی در قسمت لب پایینم احساس می کردم و به انگلیسی به ستوان عراقی گفتم: لبم می سوزد. او که جراحت لبم را می دید به عربی گفت: دم... دم. من متوجه نبودم چه می گوید. ستوان عراقی در حالی که رانندگی می کرد دست های مرا از پشت باز کرد و من به لبم دست کشیدم. دقیقاً متوجه پارگی لبم شدم و احساس کردم که دستم خیس شده است.
ستوان عراقی به عربی جملاتی می گفت که هیچ کدام را متوجه نمی شدم. او متوجه شد من هم زبان عربی هیچ نمی دانم. با انگلیسی ضعیف به من گفت می خواهی چشم بندت را بردارم. گفتم: یس... یس... ستوان چشم بند مرا برداشت. دست راستم به خون لبم آغشته شده بود. دست چپم هنگام بیرون پریدن از هواپیما به جایی اصابت کرده و بند فلزی ساعت به همراه پوست دستم کنده شده بود و درد شدید داشت. گردنم به شدت می سوخت. محل سوزش را لمس کردم متوجهه شدم بند چتر در حالت بیهوشی به گردنم ساییده شده و مقداری از پوست گردنم را کنده است. به جلو نگاه کردم و دیدم در فاصله 200 متری مقر نظامیان عراقی هستم. به مقر که رسیدیم سرگردی منتظر آمدن ما بود. او با دیدن من بلافاصله به راننده اشاره کرد چشم های مرا بندند. ستوان عراقی بلافاصله خودرو را متوقف کرد و چشم هایم را محکم بست و توسط دو سرباز مرا پیاده کردند. با ورودم به آن مقر، سربازان و درجه داران شروع کردند به هلهله و تیراندازی.
عراقی ها از این که یک خلبان ایرانی را اسیر کرده بودند خوشحالی می کردند. شخصی به من نزدیک شده و به زبان عربی بر سرم داد و بیداد کرد. من از حرف های او چیزی نمی فهمیدم. در این فکر بودم که سرنوشت من چه خواهد شد. ناگهان آن شخص بر روی لبان زخمی ام آب دهان انداخت و من به خودم آمدم. از حرکت او بسیار ناراحت شدم و حدس زدم باید فرمانده تیپ یا لشکر باشد. قدرت هیچ گونه عکس العملی را نداشتم. چشم هایم بسته بود و نمی دانستم در اطرافم چه می گذرد.
سینه ام شروع کرد به درد گرفتن و گردنم در اثر فشاری که هنگام پریدن بر مهره هایش وارد آمده بود از اختیار من خارج شد و به طور کلی بدنم به سردی گرایید. فکر کردم دارم می میرم و از این بابت خوشحال بودم که مردن چقدر سهل و آسان است. چند ثانیه نگذشته بود که احساس کردم به زمین می افتم. عراقی ها متوجه حال من شدند و بلافاصله برانکارد آوردند و با دستانی که بر روی سینه و کتفم گذاشتند فهمیدم باید دراز بکشم. به محض این که دراز کشیدم از هوش رفتم.
با احساس درد ناشی از دوختن لبم به هوش آمدم. چشمانم را که باز کردم مرد میانسالی را بالای سرم دیدم. او به انگلیسی می گفت: من دکتر هستم از گردن و قفسه سینه ات عکسبرداری کرده ایم. فقط گرفتگی عضلات است که تو را ناراحت می کند و به مرور زمان خوب خواهد شد. یک سروان عراقی با قدی متوسط و چاق در اتاق حضور داشت. او با اجازه گرفتن از دکتر جلو آمد و کارت شناسایی سروان خلبان محمد زارع نعمتی را به من نشان داد و گفت: این خلبان را می شناسی؟ با سر اشاره کردم که می شناسم. ناگهان غم از دست دادن او که دوست و از خلبانان گروه ما بود سراسر وجودم را فراگرفت. گویا بعد از ظهر همان روز که من اسیر شدم هواپیمای او نیز سقوط کرده و شهید شده بود. ناراحتی خودم را از عراقی ها پنهان کردم. سروان کنار رفت و دکتر دوباره بالای سر من آمد و لباسهایم را مرتب کرد. تازه متوجه شدم در مدتی که بیهوش بودم لباس پرواز با تمام محتویاتش را از تنم درآورده اند و به جای آن یک دشداشه پوشانده اند. در چند جای بدنم آثار سوزن های سرم دیده می شد. نمی دانم چه مدت در حال بیهوشی بودم و عراقی هم در این مورد چیزی به من نگفتند. در اثر پاره شدن لبم مقدار زیادی خون به داخل معده ام رفته بود. دکتر با ریختن مقداری سوپ به دهانم قصد داشت خون های لخته شده را از گلوی من بیرون بیاورد. سعی کرد سرم را به پشتی تختخواب تکیه دهد. حالم کمی بهتر شده بود و می توانستم اطراف خود را ببینم. متوجه شدم رو به روی تخت من تعدادی سرهنگ نشسته اند. یکی از سرهنگها به عربی سؤال کرد و همان سروان عراقی آن را به انگلیسی ترجمه کرد:
کجا را بمباران کردی؟
نیروهای استتار شده در پشت تپه ها را.
چرا بمباران کردی؟
من یک سربازم و طبق دستور عمل کردم.
پدافند شما را سرنگون کرد؟
نه، هواپیمایم آتش گرفت و پریدم بیرون.
اصرار کردم که بگوید به چه وسیله ای هواپیمایم را زده اند ولی نگفت. لحظات غم انگیزی بود و خیلی کند می گذشت. از درد به خودم می پیچیدم و توانایی این که سر و گردنم را برگردانم نداشتم. بازجو فهمید که من حال مساعدی ندارم بازجویی را قطع کرد و همه حاضران اتاق را ترک کردند. قبل از اینکه به خواب عمیقی بروم توانستم ذهنم را به عقب برگردانم و ‌آخرین دقایق خداحافظی با همسر و فرزندم را به یاد بیاورم. در دل خوشحال بودم وصیتم را به همسرم کرده ام. پیش خود گفتم خدایا می شود یک بار دیگر روی پسرم علی اکبر را ببینم و او را در آغوش بگیرم و ببوسم. دست و پایم را به تخت بسته بودند. از آنجایی که خسته بودم و با همان حال به خواب رفتم وقتی بیدار شدم احساس کردم باید به دستشویی بروم. نگهبان مرا راهنمایی کرد و جلو دستشویی چشم و دستم را باز کرد. پس از 2 الی 3 روز خودم را در آینه نگاه کردم. چهره وحشتناکی پیدا کرده بودم. لحظه ای خودم را با چند روز قبل که شاداب و سرزنده بودم مقایسه کردم. تصمیم گرفتم به هر نحو ممکن مقاومت کنم و روحیه خودم را در اسارت حفظ نمایم.
نگهبان پشت در منتظر بود و چشم و دست مرا بست، از او پرسیدم شب است یا روز؟ ولی او جواب نداد و دست مرا گرفت و به اتاق برد. این اتاق در بیمارستان به صورت حفاظت شده توسط سازمان امنیت عراق اداره می شد. با آوردن مقداری خامه و مربای بالنگ و یک کاسه سوپ فهمیدم که باید صبح باشد. صبحانه روی میز عسلی در کنارم بود ولی اشتها نداشتم. با لب های زخمی نمی توانستم بخورم. به اصرار نگهبان مقداری از سوپ را خورم و کنار کشیدم. از نگهبان خواستم برایم چای بیاورد. او رفت و چند دقیقه بعد با لیوان چای برگشت. در آن شرایط خیلی هوس سیگار کرده بودم. از نگهبان سیگار خواستم و او گفت که ممنوع است. با رفتن نگهبان در اتاق باز شد و همان سروان بازجو به همراه یک سرهنگ وارد شدند.

آغاز بازجویی توأم با شکنجه

نگهبان دو صندلی برای آنان فراهم کرد. با زحمت خواستم از روی تخت بلند شوم که سروان گفت دراز بکش و سرهنگ همان سؤالات تکراری را شروع کرد. افکار خودم را جمع و جور کردم و به یاد دوران آموزشی افتادم. استاد می گفت در اسارت نباید دروغ بگویید. فقط به 4 یا 5 سؤال که مربوط به اسم، درجه، نوع هواپیما و پایگاه مربوط است باید جواب داده شود. این بار سرهنگ سؤال کرد: چند تا هواپیما دارید؟
گفتم: نمی دانم.
سرهنگ چشم هایش گرد شدند و باعصبانیت گفت: پرسیدم چند تا هواپیما دارید؟
گفتم: من در سطحی نیستم که این مسائل را بدانم. من یک خلبان تازه کار هستم.
گفت: حدس بزن!
هرچه حدس بزنم غلط است زیرا این اطلاعات در اختیار کسان دیگری است.
سرهنگ عراقی چشم غره ای رفت و در این هنگام سروان بازجو با چوبدستی اش قصد زدن مرا داشت که خودم را کنار کشیدم. بلافاصله به من برپا دادند و تخت خواب و بالش را از من گرفتند. فقط تشک و پتو برایم باقی ماند. سرهنگ به نگهبان گفت ملحفه را هم بگیرند. سرهنگ پرسید: ارتش شما تا کی می تواند در مقابل ما مقاومت کند؟ ارتش عراق می تواند تا دو سال آینده بدون کمک خارجی مقاومت کند ارتش شما چطور؟ گفتم: ارتش ما تا زمانی که نیاز باشد قادر است مقاومت کند.
در این موقع سرهنگ عراقی که کاملاً عصبانی و خشمگین شده بود از جا برخاست و با لحن شدیدی پرسید: رابطه مردم با دولت و امام خمینی چگونه است؟ مردم برای براندازی این رژیم به چه چیزی امیدوارند؟ گفتم: مردم خودشان رژیم را انتخاب کرده اند و برای حفظ آن هم مقاومت می کنند.
در این لحظه سروان به منظور همراهی با سرهنگ با پا ضربه ای به پهلوی من زد که با درد ناشی از آن از روی تشک افتادم. خودم را جمع کردم که اگر خواست ضربات دیگری بزند بتوانم دفاع کنم. سروان عراقی در حالی که چوبدستی خود را به سمت من اشاره می کرد گفت: ایران در رادیو اعلام کرده که تو مرده ای اگر با ما همکاری نکنی تو را می کشیم.
گفتم: برای من فرقی نمی کند حکومت ایران چه اعلام کرده. من چیزی نمی دانم.
سروان عراقی به دستور سرهنگ با چوبدستی چند ضربه به پهلوی من زد و به من دستور برپا داد. در حالی که دست هایم بالا بود از من خواست روی یک پا بایستم. درست مثل شاگردهای مدرسه که تنبیه می شوند. سرهنگ و سروان غرغرکنان اتاق را ترک کردند و نگهبان در اتاق را بست و من تنها شدم.
چند لحظه نگذشت که نگهبان وارد شد و وقتی دید من دراز کشیده ام به انگلیسی شکسته گفت: چرا از دستور سروان سرپیچی کردی؟
فراموش کن اگر آمد خودم جوابش را می دهم.
اگر بیاید مرا تنبیه می کند. بهتر است تو سرپا باشی.
فراموش کن! او رفت و به این زودی برنمی گردد.
نگهبان مرا نصیحت کرد حرف بزنم. او گفت آنها آدم های خشن هستند و برای به حرف درآوردن تو ممکن است شکنجه ات بدهند. بعد سیگاری درآورد و روشن کرد و یکی هم به من داد. تقریباً در مدت سه روزی که از اسارتم گذشته بود سیگار نکشیده بودم و آن یک نخ سیگار برای من خیلی اهمیت داشت. صحبت های نگهبان را ارزیابی کردم. اول با تهدید و زور و حالا با ملایمت و مهربانی و یا حتی با دادن امتیاز جزئی مثل سیگار! هنزو نصف سیگار را نکشیده بودم که صدای پایی را که به اتاق نزدیک می شد شنیدم. نگهبان بلافاصله در اتاق را باز کرد و به بیرون نگاهی انداخت و برگشت نیمه سیگار را از دستم گرفت و آن را خاموش کرد. صدای پا نزدیکتر شد تا پشت اتاق رسید. نگهبان در را باز کرد و با کسی که آن جا بود حرف زد. آن شخص پزشکیار بود که برای بازکردن پانسمان بخیه های لبم آمده بود. او هنگام نسخه نوشتن با اشاره دست گفت: خلبان هستی و آمدی کشورمان را بمباران کنی. من دلایلی را که برای کارم داشتم به انگلیسی گفتم و نگهبان مقداری از آن ها را ترجمه کرد. پزشکیار به همراه نگهبان از اتاق بیرون رفتند. از خنده های آن در بیرون اتاق احساس کردم همه این ماجراها سناریوی از پیش نوشته شده است.
روی تشک دراز کشیدم و به یاد دوستان خلبانم افتادم. نمی دانستم درباره من چه فکر می کنند. دلم برای پرواز با هواپیما لک زده بود. دوست داشتم آزاد باشم و روی همسرم و پسرم را ببینم. با علی اکبر بازی کنم و برایش غذای پودری که دکتر نوشته بود درست کنم. ولی کاری از دستم برنمی آمد. گویی از درون داشتم منفجر می شدم. نگهبان با سینی غذا وارد شد و آن را جلو من گذاشت. بیم داشتم اگر غذا بخورم لبم پاره شود و خونریزی کند. مقداری برنج در دهانم گذاشتم ولی جویدن برایم مشکل بود. به نگهبان فهماندم به جای برنج خورشت و مقداری سوپ برایم بیاورد. پس از خوردن سوپ روی تشک دراز کشیدم و به خواب رفتم.
حالم کمی بهتر شده بود. خواستم امتحان کنم آیا می توانم نمازم را ایستاده بخوانم یا نه. وقت را نمی دانستم ولی روشنایی که از دریچه کولر به چشم می خورد نشان می داد هنوز آفتاب غروب نکرده. در گوشه ای از اتاق تیمم کردم و به نماز ایستادم. مقداری دعا کردم و دوباره روی تشک نشستم. به فکر پسرم علی اکبر افتادم که عصرها وقتی در دزفول هوا خنک می شد او را بیرون می بردم و شاخه های کوچک درخت توت را که در اطراف خانه داشتیم برایش تکان می دادم و او می خندید. با این رؤیا خودم را سرگرم کرده بودم که نگهبان شام آورد و لحظاتی بعد یک آدم بلند قد و گردن کلفت وارد اتاق شد. او لباس سبز مخصوص حزب بعث به تن داشت و درجه اش سرهنگ بود. نگهبان اشاره کرد که برخیزم ولی سرهنگ پیش دستی کرد و گفت نمی خواهد. وقتی سرهنگ متوجه شد من فقط سوپ می خورم گفت: باید از همه غذاها بخوری. گفتم لبم زخمی است و نمی توانم بخورم. سرهنگ در حالی که لبخند به لب داشت گوشت های کباب را برایم خورد می کرد و داخل سوپ می ریخت و اصرار داشت بخورم و قوی شوم. سرهنگ مزبور لحظاتی بعد بدون هیچ سؤال و جوابی اتاق را ترک کرد.
روز بعد دلشوره عجیبی داشتم و قلبم گواهی می داد که اتفاقی خواهد افتاد. تازه چشمانم گرم شده بود که ناگهان با صدای باز شدن در از خواب پریدم و روی تشک نشستم. سروان بازجو بود که با لباس نیروی هوایی وارد اتاق شد و با حالتی آمرانه گفت: حسین خودت را آماده کن به مکان جدیدی می رویم! حدسم درست بود. مردی حدود 50 ساله و گردن کلفت و سبیل دار وارد اتاق شد و با خشونت دست ها و چشمان مرا محکم بست. دو نفر نگهبان هم در دو طرف من قرار گرفتند و سوار خودرو کردند. در طول مسیر اتفاقات سه روز گذشته بستری در بیمارستان را در ذهن گذراندم. از این که به محل دیگری منتقل می شدم ناراحت بودم. گویی چندین سال است که در آن اتاق زندگی می کردم. سرانجام پس از 5 دقیقه رانندگی، ماشین ایستاد و چند نفر نگهبان همراه من پیاده شدند. وارد آسانسور شدیم و یک طبقه بالاتر پیاده شدیم. عراقی ها شاد و خوشحال بودند و وقتی که به هم می رسیدند تبریک می گفتند. اگر درست حدس زده باشم آن روز 31 شهریور 1359 بود. همان روزی که حمله سراسری عراقی ها از آسمان و زمین و دریا به میهن آسلامی آغاز شد.
سپس مرا وارد اتاقی کردند که ناگهان صدای سروان را شنیدم که با حالتی مغرورانه گفت: حسین تو باید با ما همکاری کنی و به سؤالات مان پاسخ دهی، وگرنه خیلی پشیمان می شوی. در جواب او گفتم من خلبان ساده هستم و هیچ گونه اطلاعاتی ندارم. سروان شروع کرد به فحش و ناسزا گفتن. بعضی از کلمات او به عربی بود و بعضی هم به انگلیسی. هرچه من مقاومت می کردم صدای او بلندتر می شد و مدام تکرار می کرد که پشیمان می شوی. آنگاه صدای خش خش چرخی به گوش رسید که گویا چیزی را وارد اتاق می کردند. سروان جلو آمد و با فشار دست به روی سینه ام، مرا به روی زمین خواباند. یک نفر مچ پاهایم را به هم بست. لحظه ای بعد حس کردم دو گیره به دو لاله گوشم، و دو گیره هم به شصت پاهایم وصل کردند. احتمال دادم باید وسیله برقی باشد. ناگهان بدنم بدون اختیار به لرزه درآمد و حدود چند سانتی متر از زمین بلند شدم و دوباره به زمین افتادم. حس کردم مفاصل بدنم می خواهد از هم جدا شود. در فواصل قطع و وصل جریان برق سروان از من خواست حرف بزنم و مرتب می گفت: حرف بزن وگرنه پشیمان می شوی.
با تجربه ای که از کلاس های دوره «نجات و اسارت» در دوران آموزش خلبانی کسب کرده بودم، مطمئن بودم که آنها مرا نخواهند کشت. فقط با این رفتارها می خواهند مقاومت مرا بشکنند. چرا که من اولین خلبان ایرانی بودم که به اسارت درآمدم و آن سروان می خواست قدرت تحمل شکنجه خلبانان ایرانی را محک بزند. این اولین مأموریت بازجوییسروان مزبور در مورد یک اسیر ایرانی بود. لذا می خواست به هر نحو ممکن مرا به حرف بیاورد و از این آزمون سربلند بیرون آید. من با یاد خدا و ائمه اطهار(ع) سعی کردم خودم را تسکین دهم و حرفی نزنم. بازجو مرتب پرسید: چند فروند هواپیما دارید؟ رابطه مردم با امام خمینی چگونه است؟ برای او فرق نمی کرد که من بگویم چند هواپیما داریم. فقط می خواست حرف بزنم. مقاومت من در مقابل شکنجه، او را کلافه کرده بود و هر لحظه به شدت کارش می افزود. شیئی را که به برق اتصال داشت به نقاط حساس بدنم می کشید. با هر بار تماس حس می کردم آن عضو در حال جدا شدن از بدنم است. پس از وقفه کوتاه یکباره هر سه قسمت بدنم که برق به آن متصل بود متشنج شد و از درد بی حال شدم. نمی دانم چند مدت بیهوش بودم ولی وقتی به هوش آمدم متوجه شدم گیره ها از بدنم جدا شده و بازجو مرتب سؤال و تهدیدهای خود را تکرار می کند و می خواهد حرف بزنم. خدا را شکر کردم که شکنجه تمام شده است. کلماتی به عربی بین حاضران در اتاق رد و بدل شد که چیزی از آن ها را نفهمیدم. ناگهان دو نفر پاهای مرا بلند کردند. سپس بند طنابی را روی مچ پاهایم احساس کردم که به تدریج محکم تر می شد. در مکتب خانه دیده بودم چگونه بچه های تنبل را فلک می کردند، ولی نمی دانستم چقدر دردآور است. سروان قبل از اینکه با کابل به کف پاهای من بزند گفت: حرف بزن وگرنه پشیمان می شوی. در حالی که مرا می زد گفت: تو می خواهی قهرمان بشی؟ می خواهی برای کشورت الگو بشی؟ ما تو را می شکنیم! سروان که از مقاومت من عصبانی شده بود شروع کرد به فحش و ناسزا گفتن. نمی دانم چه مدت به من شلاق زدند زمانی به هوش آمدم که دو نفر زیر بغلم را گرفته بودند و روی زمین می کشیدند. سپس در سلولی را بازکردند و مرا داخل انداخته و در را رویم قفل کردند. روزی غرق افکار بودم که با صدای نگهبان متوجه شدم دریچه سلول باز شد. نگهبان پرسید: چه کار می کردی گوش تو سنگین است؟
گفتم: داشتم فکر می کردم.
پرسید به چه فکر می کردی؟
گفتم: به خانواده، به هوای آزاد، ایران.
گویا نگهبان دلش به حال من سوخت و با انگلیسی ضعیف گفت: ناراحت نباش! اینجا خطری برای تو نیست. بعد از مدتی برمی گردی به کشور خودت.
این نگهبان اولین کسی بود که برای بازگشت به ایران به من امید داد. قبلاً بازجو طوری برایم وانمود کرده بود که اینجا آخر خط است و راهی برای بازگشت به ایران وجود ندارد.
نگهبان وارد سلول شد. نقشه و خودکار را برداشت و گفت: مدیر زندان با تو کار دارد. آنگاه نگهبانان دیگری دست و چشم مرا بستند و زیر بلغم را گرفتند و در فضایی بسیار خنک به سالنی بردند. نگهبان ها چشم و دستم را باز کردند و پس از گذاشتن نقشه و خودکار روی میز احترام نظامی گذاشته و از سالن خارج شدند. سرگردی قد کوتاه و سبیل کلفت با یک سروان قد بلند بدون سبیل با چشمان زاغ و خیلی مؤدب در اتاق روی مبل نشسته بودند. در گوشه سالن تلویزیون رنگی بزرگی فیلم اسارت من را نشان می داد. سروان با انگلیسی به من تعارف کرد روی مبل بنشینم. از من پرسید چای می خورم یا قهوه؟ گفتم: چای را ترجیح می دهم. بلافاصله نگهبان پشت در را صدا زد و دستور داد فنجان چای بیاورند. او بسته سیگار را از جیب بیرون آورد و روی میز من گذاشت و گفت: روشن کن! سیگاری برداشتم و خود سروان برایم کبریت کشید. او سعی داشت مرا دلداری دهد و به آرامش دعوتم کند. او گفت: خیلی زود مسائل بین ایران و عراق تمام خواهد شد و شما برمی گردی به ایران. در جواب گفتم: خدا بزرگ است و من راضی به رضای او هستم.
پرسید از خلبانان عراقی کسی را می شناسی؟
گفتم نه، آنها در پاکستان دوره دیده اند و من در آمریکا.
در این لحظه سرگرد نقشه را برداشت و آنرا وارسی کرد و گفت: هیچ کدام از پایگاه های خودتان را مشخص نکرده ای؟
گفتم: شما می دانید من خلبان ساده ای بیش نیستم و اطلاعاتی ندارم فقط پایگاه دزفول را که در آنجا خدمت کرده ام می دانم. در مقابل سؤالات مکرر آنها تذکر دادم: برابر قرارداد ژنو شما فقط می توانید چهار تا پنج سؤال از من بپرسید: اسم، درجه، هواپیما، پایگاه و فرمانده.
در این لحظه سرگرد از درون کشوی میز خود نقشه ای بیرون آورد و آن را مقابل من باز کرد. به نقشه نگاه کردم و از اطلاعاتی که در آن ثبت شده بود مبهوت شدم. تمام پایگاه ها با رنگ های مختلف نشانه گذاری شده بود. ارتفاع و سمتی را که یک خلبان برای رسیدن به پایگاه نیاز داشت بنزین، مصرفی، سمت باد و سرعت مورد نیاز به صورت دقیق مشخص شده بود. از نظر پروازی و ناوبری نقشه کاملی بود و این برای خلبانان عراقی یک امتیاز بزرگ به حساب می آمد. سرگرد که متوجه تعجب من شده بود با لبخندی مغرورانه پکی به سیگارش زد و گفت: ما اطلاعات بیشتر از این را در مورد نیروهای مسلح شما داریم و هر وقت بخواهیم از آنها بهره برداری خواهیم کرد. همچنان که نقشه را نگاه می کردم در این فکر بودم این اطلاعات چگونه به دست اینها افتاده است. ناگهان به یاد کودتای نافرجام نوژه افتادم و به یاد سروان نعمتی خائن که از ایران گریخت و به عراق پناهنده شد.
منبع: نشریه شاهد یاران شماره 85


 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط