بروز نشانه های روزنه ای امید
روز 26 مرداد 1369 فرا رسید و اولین گروه اسیران ایرانی از مرز گذشتند و مورد استقبال باشکوه قرار گرفتند. من در بین آنان نبودم و حتی خبری هم که گویای این باشد که امروز یا فردا خواهم رفت نبود. روزانه 4 تا 5 هزار اسیر بین دو کشور مبادله می شدند و سرانجام پس از گذشت 20 روز 80 هزار اسیر ایرانی و عراقی مبادله شدند. ولی هنوز از اسم من خبری نبود. مرتب به نگهبان ها و سروان ثابت می گفتم پس کی قرار است من بروم و آنها اظهار بی اطلاعی می کردند. مقام های دو کشور اعلام کردند که همه اسیران آزاد شده اند و اسیر دیگری وجود ندارد. در آن چند روز لحظه به لحظه برای بازگشت به کشور و بودن در کنار خانواده ام ثانیه شماری می کردم ولی این خبر تمام ذهنیت و دلخوشیم را از من گرفت.ساعت 11 صبح روز 12 خرداد 1374 در سلول نشسته و مشغول خواندن قرآن بودم که در سلول باز شد. ابو فرح با چهره ای خندان در حالی که مقداری میوه و یک شیشه کوچک عصاره پرتغال و یک جعبه شیرینی در دست داشت وارد سلول شد و پس از سلام و احوالپرسی بلند شدم و از همان شربت برای او نگهبان درست کردم. جبعه شیرینی را باز کردم به آنها تعارف کردم. ابو فرح پس از خوردن شربت و شیرینی گفت: فردا قرار است جایی برویم لباس مرتب داری؟ من لباس و کفش و جورابم را به او نشان دادم. گفت خوب است و سپس رو کرد به نگهبان و گفت: بگو سلمانی بیاید! چند لحظه بعد سلمانی با وسایلش حاضر شد. ابو فرح به سلمانی گفت سر و صورت ابو علی را خوب اصلاح کن فردا ملاقات مهمی دارد! ولی به من نگفت که کجا می رویم و من هم نپرسیدم! ابو فرح رفت و سلمانی کارش را شروع کرد. پس از گذشت نیم ساعت وقتی در آینه نگاه کردم فهمیدم در این 16 سال گذشته هیچ وقت سلمانی مرا درست اصلاح نکرده بود.
پس از رفتن آنها با آب سرد دوش گرفتم و لباس زیر نو و تازه پوشیدم. نماز ظهر را به جا آوردم و خدا را شکر کردم. این مسئله که قرار است جایی بروم و ملاقات مهمی دارم برایم خیلی مهم بود. کجا می خواهیم برویم؟ آیا دوباره قرار است مصاحبه تلویزیونی داشته باشم؟ هر چه فکر کردم نتوانستم به نتیجه برسم. آیا دیدار با مسئولان عراقی است یا می خواهند شهر را به من نشان بدهند؟ حتماً می خواهند مرا به زیارت کربلا، نجف و کاظمین ببرند چون قبلاً چیزهایی در این باره گفته بودند. راستی چرا ابو فرح در مورد این ملاقات چیزی به من نگفت؟ چرا خجالت کشیدم؟ باید می پرسیدم.
آن شب تا دیروقت فکر کردم. ساعت حدود ساعت سه بامداد بود که خوابم برد. با زنگ ساعت بیدار شدم و نماز صبح را به جا آوردم. خواستم دوباره بخوابم ولی نتوانستم. هر قدر زمان به ساعت هشت نزدیک می شد دلهره من هم بیشتر می شد. بلند شدم کمی قرآن خواندم و بر خدا توکل کردم و از او کمک خواستم تا مرا یاری کند. ساعت هفت و نیم لباس پوشیدم و منتظر ابو فرح شدم. هر لحظه ساعت را نگاه می کردم. صدای ضربان قلبم را به راحتی حس می کردم و با خود می گفتم خدایا پناه بر تو! خودت کمکم کن تا از این دلشوره سالم بیرون آیم! در همین افکار بودم که دریچه سلول باز شد و چهره ابو فرح را از پشت آن دیدم. نگهبان در را باز کرد و ابو فرح داخل سلول شد. او نگاهی به سر تا پای من انداخت و گفت خوب است. دیدم داخل سلول چیزی را جستجو می کند. گفتم چیزی می خواهی؟ گفت: پارچه ای برای بستن چشم تو. حوله ای را که موقع هواخوری روی سرم می انداختم، به او نشان دادم. گفت: خوب است. حوله را روی سرم انداختم و از سلول بیرون آمدیم.
مانند کودک خردسال دستم در دست ابو فرح بود که مرا دنبال خود می کشید. در عقب ماشینی را باز کرد و هر دو سوار شدیم. پس از دورشدن ازمنطقه الرشید حوله را از سرم برداشت. متوجه شدم یک ماشین هم در جلو و دیگری در پشت سر ما در حال حرکت هستند. در بین راه ابو فرح از راه دور دو گنبد بارگاه امام موسی بن جعفر(ع) و امام جواد(ع) را به من نشان داد و گفت: اینجا کاظمین است. گنبد طلایی آن دو امام بسیار زیبا و باصفا بود. از همان فاصله سلام کردم و خداحافظی کردم. در سمت راست خیابان سربازان جلوی ساختمانی در حال قدم زدن بودند. مشخص بود این محل باید پادگان نظامی باشد. سرباز مسلح به ابو فرح اجازه نمی داد با اسلحه کمری وارد شود. ناگهان ابو فرح فریادی بر سر او زد و داخل شد. من حیران نمی دانستم اینجا کجاست. ناگهان یک ماشین تویوتای سفید در کنار ما ایستاد. یک جوان حدود 33 ساله با موهای زرد و چشمان زاغ با کت و شلوار و کروات پیاده شد. روی نمره ماشین به عربی نوشته شده بود «صلیب سرخ بین المللی».
با دیدن شماره ماشین و سرنشین خارجی آن ناگهان نور امیدی در دلم روشن شد. با خوشحالی با خود گفتم باید نماینده صلیب سرخ باشد. به نظرم رسید که عراقی ها تصمیم گرفته اند مرا به صلیب سرخ نشان بدهند. گویی همه رنج های اسارت برایم تمام شده بود و حالا وقتش است که بگویند برو ایران پی خانواده ات. از این لحظات شیرین چند دقیقه نگذشت که ابو فرح و سرهنگ ثابت مرا به طرف ساختمان هدایت کردند. نماینده صلیب سرخ با دیدن من از جا بلند شد و خوش آمد گفت و خود را مارک فیشر نماینده صلیب سرخ جهانی معرفی کرد. در حالی که خنده بر لب هایم نشسته بود گفتم من حسین لشکری اولین خلبان اسیر ایرانی هستم. او گفت پرونده ام را مطالعه کرده و همه چیز را در مورد من می داند. پس از چند لحظه سرلشکر حسن رئیس کمیته قربانیان جنگ وارد شد و به احترام او همه بلند شدند. سپس به سرهنگ ثابت گفت: به مارک بگویید فقط در حد معمول صحبت کند و مسئله را زیاد باز نکند. مارک از سرلشکر حسین پرسید آیا مقدور است با لشکری تنها صحبت کنم؟ و سرلشکر حسن اجازه داد. لحظه ای بعد همه از اتاق خارج شدند. با رفتن آنها بلند شدم و در را بستم تا هیچ کس مزاحم گفت و گوی ما نشود. رو به روی مارک نشستم و او سخن را آغاز کرد و گفت: گویا از نظر عقلی، جسمی و روحی در شرایط خوبی هستی و از این بابت خوشحالم. اول بگو در این مدت چه کار کردی که توانستی به این خوبی بمانی؟
گفتم: «سعی کردم خود را با محل اسارت عادت بدهم و در این رابطه هیچ وقت امیدم را برای آزادی از دست ندادم و ارتباط روحی و قلبی ام را با مملکت و خانواده ام قطع نکردم. آنچه در اطرافم می گذشت واقع بینانه می پذیرفتم و هیچ وقت به عالم خیال متوسل نمی شدم. با خواندن قرآن و الگو قرار دادن انبیاء در زندگی روزانه خودم و همچنین برنامه ریزی برای تمام 24 ساعت که حتی کوچکترین وقت اضافی برای پرداختن به دنیای بیرون از زندان را نداشته باشم. چیزی را که انسان در اسارت از بین می برد همانا اندوه و حسرت است».
مارک از گفته های من تعجب کرد و گفت: آفرین! بسیار عالی است! من شخصاً به تو تبریک می گویم. او شروع کرد به سؤال کردن و از من خواست جواب هایم ساده و واقعی باشد. من خلاصه ای از زندگیم را در عراق برای او تعریف کردم که حدود 20 دقیقه طول کشید. سپس مشخصات کامل و آدرس تهران را از من خواست. از آنجا که نمی دانستم چهبر سر خانواده ام آمده است، بهتر دیدم آدرس خدمات نیروی هوایی را به او بدهم. سپس مارک یک برگ کاغذ نامه فرم دار صلیب سرخ درآورد و به من داد و گفت می توانی برای خانواده ات نامه بنویسی. اگرچه از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم ولی سعی کردم ظاهرم را حفظ کنم و آرام و متین باشم. آن قدر حرف داشتم که برای خانواده ام بزنم ولی باید همه را در چند جمله خلاصه می کردم. به هر سختی که بود چند خط نوشتم و به دست مارک سپردم.
در اتاق را باز کردم و سرهنگ ثابت و ابو فرح داخل شدند. همه چیز برایم مانند خواب و خیال بود. پیش خودم گفتم خدا کند قضایای امروز واقعیت داشته باشد. اگر خانواده ام زنده باشند و نامه را دریافت کنند چه دنیایی خواهد بود. متوجه شدم مارک نامه مرا به دست سرهنگ ثابت داد تا از نظر حفاظتی مطلب خاصی نداشته باشد. قبلاً از نگهبان ها شنیده بودم که سرهنگ ثابت فارسی هم بلد است ولی در آن لحظه برایم مسجل شد. در مدت چند سالی که او مسئول من بود هیچ گاه فارسی صحبت نکرد و دلیل آن را نفهمیدم. هنگام خداحافظی مارک فیشر کارت ویزیت خودش را که از طرف صلیب سرخ جهانی بود به من داد و گفت این را همراه خودت داشته باش.
آغاز شمارش معکوس برای بازگشت به میهن
روز 13 فروردین سال 1377 اخبار رسانه های ایران خبر از تبادل اسرا می دادند. از این موضوع سه روز گذشت و من همچنان در انتظار بودم. ساعت 11 صبح روز 15 فروردین ابو فرح آمد و گفت: شخصی از وزارت امور خارجه عراق برای دیدن تو آمده است. بلافاصله لباس پوشیدم و به همراه نگهبان به اتاق ملاقات رفتم. جوان 35 ساله ای با کت و شلوار و کروات به همراه دو نفر دیگر در انتظار من بودند. آن جوان پس از سلام و احوالپرسی به فارسی گفت: من نماینده وزیر خارجه عراق هستم. علت آمدن من به اینجا رساندن پیام وزیر خارجه به شما مبنی بر پایان اسارت و برگشت تان به ایران می باشد. اختیار با شماست که فردا را برای بازگشت به ایران انتخاب کنید یا این که فردا به زیارت کربلا و نجف بروید و روز بعد به طرف ایران حرکت کنید.با شنیدن این خبر از فرط خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. در حالی که هیجان و امید در کلامم موج می زد به او گفتم: شما 18 سال مرا اینجا نگاه داشتید و خواه یا ناخواه مرا به ایران تحویل خواهید داد. ولی شاید عمر من اجازه ندهد بتوانم دوباره به زیارت کربلا بیایم. من 18 سال صبر کردم و یک روز هم بیشتر صبر می کنم. لذا اول می رویم کربلا و نجف و بعد ایران. آن جوان و همراهانش از تصمیم من خرسند شدند و با خوشحالی گفتند پس قرار ما فردا ساعت 11 صبح حرکت به سمت کربلا، از آنها تشکر کردم. جوان هنگام خداحافظی گفت: از این لحظه به بعد شما در مسئولیت من هستید. اگر غذایی مورد پسند نیست بگو تا دستور بدهم از بیرون برایت تهیه کنند. با شنیدن این خبر چه کسی می توانست غذا بخورد یا بخوابد؟ به او گفتم: خیلی ممنون! فردا ساعت 11 یکدیگر را ملاقات می کنیم.
با رفتن جوان. ابو فرح و تعدادی از اطلاعاتی های بغداد ماندند.
ابو فرح گفت: ابو علی همه چیز تمام شد و فردا به ایران برمی گردی. هر رفتار خوب و بد از ما دیدی فراموش کن و ما را هم به خوبی یاد کن. به هر حال هر کشوری و سازمانی قوانین و مقررات خاص خود را دارد. زیاد فکرش را نکنید اینها فراموش می شوند و فقط یک خوبی می ماند. خداوند انشاء الله همه ما را ببخشد! ابو فرح پرسید: آیا حاضری مصاحبه کنی؟ من موافقت کردم. سپس فیلم برداران سازمان امنیت آمدند و سؤال هایی را مطرح کردند که بیشتر جنبه تبلیغاتی داشت: آیا حالا که من خبر بازگشت به ایران را شنیدم تمام گذشته های خود را در این 18 سال تنهایی و بی کسی فراموش کرده ام یا نه؟ من در جواب گفتم آن شکنجه های روحی و جسمی و آن بی خبری ها چیزی نیستند که تحت الشعاع خبر آزادی ام قرار گیرند و فراموش شوند. مصاحبه من برای آنها دلچسب نبود لذا زود تمام شد.
ساعت 10:55 صبح ابو فرح دریچه سلول را باز کرد و با خنده گفت: سلام صبح بخیر! بیداری؟
گفتم: بله، منتظر و آماده!
گفت: همه پایین منتظر هستند.
در طبقه پایین نماینده وزارت خارجه و همراهان با دو ماشین تویوتا منتظرم بودند و پنج مسلح هم از من محافظت می کردند. اختیار هزینه و زمان و مکان مسافرت با نماینده وزارت خارجه بود. او در ابتدای راه نجف اشرف میوه و سیگار برای سرنشینان ماشین ها تهیه کرد و حرکت کردیم و خیلی زود به شهر نجف رسیدیم. در طول 3 ماه گذشته این بار دوم بود که پابوس آقا علی(ع) می آمدم. از مولا خواستم وسیله ی زیارت مجدد همراه خانواده و دوستان را فراهم کند. در پایان زیارت اتوموبیل ها به سرعت به سمت کربلا حرکت کردند. نماز ظهر را در کنار ضریح شش گوشه امام حسین(ع) بجا آوردم و با چشمانی اشکبار با سالار شهیدان خداحافظی کردم نماز عصر را در کنار ضریح ابوالفضل العباس (ع) خواندم. برای آخرین بار ضریح را بوسیدم و از آنجا خارج شدیم.
در آستانه غروب آفتاب به بغداد بازگشتیم. ابو فرح به نماینده وزارت خارجه گفت: ریش و موی سر ابو علی بلند است برویم آرایشگاه تا اصلاح کند. بلافاصله راننده جلو یک آرایشگاه نگه داشت و نگهبان ها رفتند داخل و هر چه مشتری داخل بود بجز آنها که زیر تیغ سلمانی بودند از آنجا بیرون کرد. شش نفری داخل سلمانی شدیم. صاحب آرایشگاه فهمید اینها امنیتی هستند و شخص مهمی را آورده اند. خودش دست به کار شد و ظرف 25 دقیقه سر و صورت مرا مرتب کرد. ساعت هشت شب در محوطه زندان بودیم. ابو فرح به دو نفر از نگهبان ها دستور داد وسایلم را از داخل سلول بیاورند. وسایلم را داخل یک ساک که ابو فرح روز قبل برایم خریده بود بسته بندی کرده بودم. نگهبان ها وسایل را در صندوق عقب ماشین قرار دادند و برای آخرین بار با زندانی که بخشی از عمر و جوانیم را در آن سپری کرده بودم خداحافظی کردم. سپس اتومبیل ها از مسیر شهر بعقوبه با سرعت هر چه ممکن خودشان را به مرز رساندند.
ساعت 11/30 شب در 20 متری مرز توقف کردیم. از آنجا می توانستم سرباز نگهبان ایران را ببینم. عکس امام(ره) به همراه عکس مقام معظم رهبری در آن سوی مرز به چشم می خورد. در این طرف مرز هم عکس بزرگ صدام حسین بود که رو به سمت ایران نماز می خواند. پنج دقیقه نگذشت که ماشینی به طرف ما آمد و شخصی از آن پیاده شد. قبلاً عکس او را در روزنامه و تلویزیون دیده بودم. بلافاصله او را شناختم. وزیر امور خارجه عراق بود. به طرف او رفتم و پس از رسیدن به هم به من دست داد و مرا در آغوش گرفت. آنگاه مرا به سمت ماشین خود راهنمایی کرد داخل ماشین که نشستیم معاون وزیر گفت: با تیسمار نجفی رئیس کمسیون اسرا و مفقودن قرار گذاشتیم که تبادل فردا ساعت 11 صبح انجام شود ما در اینجا هیچ گونه امکاناتی نداریم. لذا شب را در باشگاه افسران بیتوته می کنیم.
دوباره به داخل خاک عراق برگشتیم. ساعت 12 شب به سپاه دوم عراق رسیدیم. رئیس باشگاه افسران از ما استقبال کرد و در یک لحظه معاون وزیر برای اولین بار مرا به ریئس باشگاه و فرماندهان ارتش عراق به نام ژنرال لشکری معرفی کرد. پس از صرف شام همراهان من قصد رفتن به بغداد را داشتند. برای همین از آنها خداحافظی کرده و حلالیت طلبیدم. وزیر گفت: تیسمار نجفی برای استقبال از تو فردا مراسم ویژه ای ترتیب داده است و از من می خواست خودم را آماده کنم. بعد قرار بر این شد همه ساعت هفت برای خوردن صبحانه آماده باشیم. روی تخت دراز کشیدم ولی خوابم نمی برد. با توجه به صحبت وزیر که گفته بود فردا مراسم ویژه ای تدارک دیده اند، بلند شدم و تصمیم گرفتم متنی برای سخنرانی آماده کنم. چند سطری در مورد وضع خودم و احوال اسارت و نحوه رفتار عراقی ها نوشتم. نزدیک ساعت چهار بامداد به خواب رفتم و دوباره برای نماز صبح بیدار شدم. ساعت هفت لباس پوشیدم و به اتفاق معاون وزیر سر میز صبحانه نشستیم.
ساعت 8/30 صبح 17 فروردین سال 1377 بود. به اتفاق به سمت مرز ایران حرکت کردیم و نیم ساعت بعد به مرز رسیدیم. در فاصله 100 متری مرز مرا به داخل یک دفتر راهنمایی کردند. در آنجا خبرنگاران صلیب سرخ در رابطه با جنگ و نحوه اسارت و شکنجه سؤالاتی کردند که پاسخ مناسب داده شد. سپس یکی از کارشناسان صلیب سرخ جلو آمد و گفت: می خواهی به هر کشوری که مایل هستی پناهنده بشوی، ما از نظر سیاسی و مالی به تو کمک خواهیم کرد حتی اگر بخواهی ما اسم آن کشور را به ایران یا خانواده ات ندهیم این کار را می کنیم.
گفتم: من 18 سال شرایط بد اسارت را تحمل کردم تا به کشورم برگردم. از لطف شما ممنونم! ضمناً چنانچه در فاصله ای که با مرز ایران دارم برایم اتفاقی افتاد حتماً جسد مرا به ایران تحویل دهید. زیرا خانواده و ملت قهرمان ایران در انتظار من هستند.
ساعت 11 سرلشکر حسن رئیس کمیته قربانیان جنگ عراق به دیدن من آمد و گفت: آماده باش تا دقایقی دیگر به سمت مرز حرکت می کنیم.
این دقایق شاید بهترین زمان عمر من بود. سپس خبر آوردند همه مقدمات آماده است و می توانیم حرکت کنیم.
سرلشکر حسن گفت: من در کنار تو هستم تا تو را به یکی از مسئولان ایرانی تحویل دهم.
او از من خواست با مسئولان عراقی هم که در جلو مرز هستند خداحافظی کنم.
زیرا فیلمردارهای عراقی در حال فیلمبرداری بودند. من در کنار سرلشکر حسن و در دو طرف ما دو سرباز عراقی که پرچم کشورشان را حمل می کردند پیاده به طرف مرز حرکت کردیم. سعی کردم در لحظاتی که این 20 متر راه را طی می کنم ابهت و شجاعت یک افسر ایرانی را حفظ کنم. در 10 متری مرز دو نفر از صلیب سرخ هم به ما اضافه شدند و هر کدام در یک طرف ما راه می رفتند.
در نقطه مرزی سرلشکر حسن مرا به عنوان ژنرال لشکری به شخصی معرفی کرد. سپس به من گفت او کاردار سفارت ایران در بغداد است. کاردار بلافاصله مرا بغل کرد و بوسید. در این لحظه مسئولان نظامی ایران و هلال احمر جمهوری اسلامی خودشان را به من رساندند و مصافحه کردند. سرلشکر حسن سعی داشت مرا در خاک عراق نگه دارد تا با نظامیان عراقی که در آن جا حضور داشتند خداحافظی کنم ولی مسئولان ایرانی سعی در بردن من به داخل خاک ایران داشتند. لذا سرلشکر حسن ناامیدانه به عقب برگشت و به همراه نماینده صلیب سرخ و پرچمداران عراقی در همان نقطه مرزی متوقف شدند.
مردم مرا به سمت جلو هدایت کردند و گارد تشریفات نظامی در نزدیکی مرز ایستاده بود و با رسیدن من فرمانده خبردار داد. وقتی از مرز عبور کردم ایستادم و آزاد باش گفتم. امیر نجفی حلقه ای گل به گردنم انداخت و صورتم را بوسید. مسئولان لشکری و کشوری در آنجا حضور داشتند مرا بغل گرفته و خوشآمد می گفتند. در آن لحظه خبرنگار صدا و سیما خودش را به من رساند و سوال کرد: چگونه این مدت 18 سال را سپری کردی؟ گفتم: با توکل بر خداوند و یاری جستن از او و همچنین تأسی به انبیاء و ائمه(ع) و به عشق مردم فرهنگ و تاریخ ایران زمین سپری کردم. اگر عمری باشد از این به بعد تلاش خواهم کرد سربازی مخلص و فداکار برای این مرز و بوم باشم و برای حفظ آن تا پای جان دفاع کنم.
از این به بعد جمعیت مردم قابل کنترل نبودند و مرا روی شانه بلند کردند و با شعار «لشکری قهرمان خوش آمدی به ایران» مرا به جلو می بردند. پرچم سه رنگ ایران را به دستم داده بودند و آن را در هوا تکان می دادم. امیر نجفی دستور داد مرا پایین آوردند و آنگاه در ماشین خودش نشاند و به طرف قصر شیرین حرکت کردیم. در طول راه خسروی تا قصرشیرین فیلمبرداران و عکاسان به دنبال ما بودند و عکس و فیلم تهیه می کردند. لحظه های شیرینی بود و هرگز تصویر این صحنه ها را در رؤیا نداشتم. حدود یک ساعت طول کشید تا به سالن قرنطینه قصر شیرین رسیدم. در آنجا آزادگانی که چند روز زودتر آزاد شده بودند در یک صف مرتب و زیبا برای استقبال از من ایستاده بودند. سرهنگ آزاده خلبان محمد امینی از طرف همه خیرمقدم گفت و سپس در حالی که اشک خوشحالی در دیدگانم حلقه زده بود با تک تک آنها دیده بوسی کردم.
پایان دلتنگی همسرم
وارد اتاقی که برای آزادگان تدارک دیده بودند شدم و لحظاتی کوتاه استراحت کردم و آب خنک نوشیدم. اطلاع دادند خبرنگاران در بیرون منتظر هستند تا با من مصاحبه کنند. در محلی که پیش بینی شده بود نشستم. در کنار من امیر نجفی و در سمت دیگر نماینده هلال احمر جمهوری اسلامی ایران نشسته بود و بقیه آزادگان در پشت سر ما ایستادند. قبل از اینکه خبرنگار سؤال کند گفتم: مدت 10 سال است که فارسی صحبت نکرده ام. لذا نوشته ای همراه خودم دارم که آن را برای شما می خوانم. اگر جوابگوی خواسته شما نبود آنگاه می توانید بپرسید. متن را برایشان خواندم و گویا همان کافی بود.سپس چند نفر از کارکنان ایثارگران نیروی هوایی در قصرشیرین پیش من آمدند و پرسیدند: می خواهی با خانواده ات تلفنی صحبت کنی؟ پیشنهادی از این بهتر نمی شد. با کمال میل قبول کردم. مرا به اتاقی راهنمایی کرد که در آنجا فیلمبردار برای ضبط مکالمه تلفنی حضور داشت. میکروفونی به یقه من آویختند و تلفن را جلو من گذاشتند. یکی از آنها شماره تلفن منزل ما را به من داد و گفت: خط مستقیم است! شماره را گرفتم و سرانجام همسرم گوشی را برداشت.
بله...
حاج خانم، حالت چطوره؟
همسرم در حالی که گریه می کرد گفت: الحمدلله! حالم خوبه! تو چطوری؟
الحمدالله خوبم، گریه می کنی؟
نه...
پس چرا صدات گرفته؟
نه... نه... شما خوبید... نمیدونم چی بگم.
برایت نوشتم که به هر حال یک روز به هم می رسیم و همدیگر را می بینیم. خدا خواست رسیدیم به هم. دیروز رفتم و امروز آمدم. نمیخوای قبول کنی؟
چرا ولی خیلی سخت بود.
خدا بزرگه... با علی میونت چطوره... خوبه؟
خوب هستم... آره
اذیت که نمی کنه؟
نه... نه... اصلاً... خیلی پسر خوبیه.
درس هاش خوبه؟
بله... خیلی خوبه.
سلامتی اش خوبه؟
همه چیزیش خوبه... ماشاء الله پسر قد بلند و رشیدیه! همه چیزش خوبه.
الان آمده خونه؟
آره اینجاست. می خواد صحبت کنه. شما خودت خوب هستی؟
آره.. الحمدلله شنگول، حتی از اول هم بهتر!
خدا را شکر... کی شما می آیید؟
نمی دانم دقیقاً بگم کی ولی فکر کنم فردا یا پس فردا.
من گوشی را می دهم با علی صحبت کن... بعد من دوباره صحبت می کنم.
باشه... باشه...
وقتی با همسرم صحبت می کردم در تمام لحظات بغض گلویم را گرفته بود و هر آن می خواستم گریه کنم ولی سعی کردم با سؤال کردن جلوی بغضم را بگیریم و نشان ندهم تحت تأثیر احساسات عاطفی هستم. پس از او با فرزندم صحبت کردم.
الو...
چطوری علی جان... حالت خوبه؟
احوال شما... حال شما... خوب هستید؟
الحمدلله تو چی؟
بد نیستم.
مبارک باشه می گم بهت همه ما را رو سفید کردی.
درس های دانشگاه خوبه؟
بله... بد نیست متشکرم.
برایم نوشتند پسر خوبی هستی... البته باید خوب تر هم باشی ها.
انشاء الله شما خوب هستید؟
الحمدلله برایت نوشتم که خدا بزرگ است اگر او بخواهد یک روز همدیگر را می بینیم و الحمدلله او خواست.
شما کی رسیدید؟
من دو ساعت پیش از مرز گذشتم و الان در قصر شیرین با بقیه برادرها هستم تا تکلیفم روشن شود.
انشاء الله می آیم تهران!
کی؟
ممکن است فردا بیاییم تهران. خوب پدربزرگ چطوره؟
همه خوب هستند سلام می رسانند.
سلام مرا هم به همه برسان.
با خانواده همسرم که آنجا بودند صحبت کردم. از خانواده خودم در آن موقع کسی در تهران نبود. شنیدن این عزیزان پس از 18 سال خیلی شیرین بود. صدای فرزندم که هنگام اسارت من بجز صدای گریه از او صدای دیگری نشنیده بودم و حالا دانشجوی سال اول دندانپزشکی است و می تواند سؤال کند و یا اینکه احساسات خودش را بیان کند. صدای همسرم که تمام دوران اسارت مرا در اوج تنهایی و غریبی گذرانده و در دل شب چه گریه ها و چه راز و نیازهایی داشته است. چه روزهایی که خود او یا فرزندش بیمار بوده و نیاز به همدم و همراز داشته ولی من در کنار او نبودم. صداهایی را می شنیدم که قبلاً هرگز فکر نمی کردم بشنوم. لذا این لحظات برایم تاریخی و به یادماندنی شد. نماز شب را به اتفاق تعدادی از آزادگان به جماعت خواندیم. شب را به اتفاق دو تن از آزادگان خلبان که در اواخر جنگ اسیر شده بودند در یک اتاق به صبح رساندیم. این اولین صبحی بود که وقتی بیدار می شدم دشمن بعثی را پیرامون خود نمی دیدیم. پس از صرف صبحانه، اتوبوس ها برای بردن ما به کرمانشاه آمده بودند. مردم زیادی برای بدرقه آمده بودند و به هر کدام شاخه گلی تقدیم کردند و ما سوار ماشین شدیم. هنگام عبور اتوبوس ها از شهر قصر شیرین مردم در دو طرف خیابان ایستاده بودند و با تکان دادن دست ابراز احساسات می کردند. در بین راه منطقه چهار زیر اسلام آباد غرب هنوز نشانه های عملیات مرصاد دیده می شد. تانک ها سوخته و توپ های از کار افتاده دشمن نشان از بزرگی عملیات می داد. مردم قدرشناس کرمانشاه برای استقبال از آزادگان پیاده و سواره تا حدود 50 کیلومتر جلوتر از شهر آمده بودند. آنها با سردادن شعارهای چون «آزاده قهرمان خوش آمدی به ایران» و یا «لشکری لشکری تو افتخار کشوری» از ما استقبال کردند.
در فرودگاه کرمانشاه هواپیمای بوئینگ 747 نیروی هوایی منتظر ما بود. پس از 18 سال بار دیگر در فضای آسمان ایران به پرواز درآمدم. وقتی در ارتفاع 34000 پایی بر فراز کوه های سر به فلک کشیده زاگرس پرواز کردیم به یاد روزهایی افتادم که خودم در هواپیما می نشستم و در آسمان لاجوردی جولان می دادم. امیر نجفی در کنارم نشسته بود و سؤالاتی در زمینه اسارت و نحوه تبادل اسرا مطرح می کرد. ولی من در آن موقعیت تنها به خانواده و فرزندم علی اکبر فکر می کردم که برای اولین بار می خواستم او را از نزدیک ملاقات کنم. در این لحظه مهماندار هواپیما اعلام کرد کمربندهای خودتان را ببندید به فرودگاه نزدیک می شویم. حالا خانه های شهر تهران را می توانستم به راحتی ببینم. سرانجام چرخ های هواپیما با باند تماس گرفت و به آرامی به زمین نشست. من همراه خودم دو عدد ساک داشتم که یکی از دوستان مسئولیت حمل و نقل آن را تا تهران به عهده گرفت و در فرودگاه تحویل خانواده ام داد.
امیرنجفی از من خواست نفر اول از هواپیما پیاده شوم و به ترتیب پس از من بقیه آزادگان پیاده شدند. اولین قدم را که بر روی زمین فرودگاه تهران گذاشتم یکی از روحانیون دسته گلی به گردنم آویخت و مرا بوسید و سپس به ترتیب با فرماندهان نیروی هوایی رئیس عملیات و دیگر پرسنلی که چهره آنان را برای اولین بار می دیدم روبوسی کردیم. سپس به صورتی منظم وارد سالن فرودگاه شدیم. در آن جا دکتر کمال خرازی وزیر امورخارجه و آقای رمضانی نماینده رئیس جمهور به استقبال من آمده بودند. سالن مملو از جمعیت بود و سرود جمهوری اسلامی توسط گروه موزیک نواخته شد.
به ایران و خانواه ات خوش آمدی
در لحظه ای که می خواستیم در جایگاه مخصوص قرار بگیریم، برادر همسرم را دیدم که دست پسرم علی اکبر را گرفته و به طرف من می آید. ماشاء الله چه پسر قدبلندی! درست شبیه عکسی بود که دو سال تمام در سلول جلوی چشمم گذاشتم و با او حرف می زدم. حالا خودش جلوی من ایستاده بود. بلافاصله با تمام وجودم او را در آغوش گرفتم و به صورتش بوسه زدم. جلوتر که رفتم توانستم مادر، خواهر و برادرانم و همچنین خانواده همسرم را ببینم و احوالپرسی کنم. تعدادی از دوستان قدیمی هم در آنجا حضور داشتند. در حالی که دست پسرم را در دست داشتم در کنار هم روی صندلی نشستیم. پس از اینکه یکی از روحانیون ورود آزاده ها را تبریک گفت من پشت تریبون رفتم و به نمایندگی از طرف همه آزادگان حاضر در سالن متنی را که در داخل ماشین تهیه کرده بودم خواندم. خبرنگاران داخلی و خارجی در آنجا حضور داشتند. وقتی به سرجایم برگشتم متوجه شدم پسرم عینک به چشم دارد. عکسی که از او داشتم بدون عینک بود لذا در مورد آن سؤال کردم. توضیح داد بر اثر مطالعه زیاد فاصله دور را خوب نمی تواند ببیند.حالا فرصت خوبی بود که دیداری کوتاه با همسرم داشته باشم. او آخرین نفری بود که دیدمش! در گوشه ای از سالن ایستاده بود و اشک می ریخت. تنها چند کلمه «سلام... حالت چطور است...» بین ما رد و بدل شد. احساسات اجازه نداد بیش از این با هم صحبت کنیم. او در حالی که اشک می ریخت. نگاهی به چهره ام انداخت و گفت: «به ایران و خانه ات خوش آمدی». نمی دانستم چه بگویم. فقط او را نگاه می کردم. پس از دقایقی اعلام کردند اتوبوس ها برای رفتن به مرقد امام(ره) آماده اند. آزادگانی که خانواده آنها در تهران سکونت داشتند، بچه های خودشان را در این سفر کوتاه همراه داشتند. من هم علی اکبر را با خودم داشتم. پس از زیارت و خواندن نماز مغرب و عشاء به جماعت ما را به همراه خانواده به میهمانسرای مرقد امام(ره) بردند. سر میز نشسته بودم متوجه شدم هر کس یک نوع غذا سفارش می دهد و در بین غذا ماست و نوشابه بدون این که جایی بنویسد پیشخدمت ها می آورند. از برادر بزرگم خواستم حواسش جمع باشد موقع پرداخت پول چیزی از یاد نبرد که مدیون صاحب غذاخوری شویم. او گفت این غذاخوری متعلق به مرقد امام(ره) است و کسی پول پرداخت نمی کند. خد را شکر کردم که مسئولان در این مورد برنامه ریزی خوبی کرده اند. در اینجا از ما خواستند با خانواده ها خداحافظی کنیم زیرا قرار است تا فردا صبح در اختیار مسئولان باشیم. من علی را همراه خود داشتم. او مرا به اسم خودم صدا می زد. گویی با دوست خودش صحبت می کند. سعی کردم با گفتن باباجان و پدرجان به او گوشزد کنم که من پدر تو هستم و دوست دارم مرا پدر صدا کنی. الحمدالله او هم زود متوجه شد و از آن به بعد مرا بابا صدا می زد. شب ما را در مهمانسرا اسکان دادند. ساعت 11 شب یکی از مسئولان ایثارگران نیروی هوایی لباس پرواز و پوتین خلبانی برای من آورد گفت فردا درجه ات را از دست مقام معظم رهبری دریافت خواهی کرد. آن شب تا ساعت دو بعد از نیمه شب بیدار بودم و با علی اکبر و دیگر دوستان صحبت می کردیم. ساعت هفت صبح پس از صرف صبحانه همراه دژبان ارتش به طرف بیت رهبری حرکت کردیم. پس از بازرسی در محل مخصوصی که برای آزادگان در نظر گرفته بودند نشستیم. ساعت 9 صبح مقام رهبری تشریف آوردند. همه از جای خود بلند شدیم و شعار دادیم. رهبری فرمودند بنشینیم. سپس امیر نجفی گزارشی از چگونگی نحوه آزادی آزادگان را دادند و سپس در مورد قدمت اسارت من و این که تا آن لحظه طولانی ترین زمان اسارت را داشتم پیشنهاد کردند که مقام معظم رهبری مرا به عنوان «سیدالاسراء» مفتخر نمایند. مقام معظم رهبری با تبسم و تکان دادن سر تأیید فرمودند. در پایان امیرنجفی از رهبری خواستند با دست های مبارکشان درجه مرا اعطا کنند. من بلند شدم و خبردار در مقابل ایشان دادم. شخصی در حالی که سینی در دست داشت و درجه امیری من روی آن بود جلو آمد. مقام معظم رهبری با دست مبارکشان درجه مرا نصب کردند. لحظات بسیار خوب و شیرینی بود نمی توانستم باور کنم تا دو روز پیش اسیر دشمن بودم و کمترین اهمیتی به من نمی دادند و حالا با شخص اول مملکت و ولی امر مسلمانان جهان دیدار کردم. مصداق آیه شریفه به یادم آمد «عزت و ذلت نزد خداست و هر که را خواهد عزیز و گرامی کند و هر که را خواهد خوار و ذلیل می نماید.»
منبع: نشریه شاهد یاران شماره 85